🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمٺـبیستوسوم♡
بهادر حالا با گاردی شکسته میان آن کوچۀ باریک به همسرش خیره بود و همسایه ها هر کدام حدسی میزدند.
شاهین دوباره به مظفری نگاه کرد و او به سربازان اشاره کرد.
وقتی آن سه از میان در حیاط منزل وارد حیاط میشدند، بهادر
دورتر از شاخ و شانه ای که همین چند دقیقۀ پیش کشیده بود،
کنار فهمیه روی زانو نشست و زل زد توی چشمهای خیسش.
شاهین به موهایش چنگی زد و بعد با قدم هایی نه چندان محکم
و سری که پایین بود، مقابل چشم همسایه ها، درست مثل
مأموری که دنبال کشف جرم میگردد، قدم به منزل بهادر
گذاشت و نگاه او با دهانی نیمه باز از کنار همسر گریانش تا وسط
حیاط کش آمد.
قدم های شاهین نامطمئن بود. از کنار باغچه های خشک گذشت
و از پشت پرده هایی که کنار زده شده بود، سربازها را دید که هر
کدام گوشهای از اتاق نشیمن منزل را جستجو میکردند.
نگاهش را از آن دو اتاق و آشپزخانۀ جمع وجور کناری اش گرفت
و آرام به سوی پله های فلزی گوشۀ حیاط رفت.
وقتی از آنها بالا میرفت به یاد روزی بود که به اصرار فهمیه خانم
آمده بود قطعی تلفنشان را درست کند.
دستش روی نرده های سرد آهنی بود و ذهنش با بیرحمی
میکشیدش سوی آن شبی که مونا جیغ زده و از دست موشی
که تا تراس بالا آمده بود، فرار کرده بود توی پستو . بعدش او بود
که مثل شِزِم آمده بود سراغ موش بینوا و با حربۀ تله موش گیرش
انداخته بود.
روی تراس فلزی ایستاد و در شیشه ای اتاق را باز کرد. موجی از
هوای گرم توی صورتش خورد. از خودش شرمنده بود، اما کاری
هم از دستش برنمیآمد.
قدم به اتاق گذاشت و با دیدن پشتی ها و فرشهای جاروشده آه از نهادش برآمد. امشب همه چیز برای خواستگاری و شاید وصالِ
بعد از آن مهیا بود. با درماندگی پلک زد. دخترۀ احمق گند زده
بود به همۀ زندگی اش.
اینبار با قدم هایی تند از عرض اتاق پذیرایی گذشت و در اتاق
دیگری را گشود و از همانجا زل زد به چیدمان سادۀ اتاق الهام.
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمٺـبیستوچهارم♡
قبلا اینجا زیاد آمده بود؛ وقتی همزمان به شیدا و او ریاضی درس میداد. یکی دوبار هم به هوای جا انداختن شیشه ای که
بچه های محل با توپ فوتبالشان شکسته بودند.
آهسته جلو رفت و روی سطح کتابخانه انگشت کشید. نگاهش
تک تک کتابها را کاوید. دخترک اهل شعر بود. فروغ میخواند و سپهری و حمید مصدق.
از کنار میز تروتمیزش گذشت و برگ گلی را که توی لیوان خشک شده بود، ناز کرد. مقابل کمد ایستاد و با مکث هر دو در آن را گشود. مانتو و شلوارهایش آنجا بود و پایینتر لباسهای
خانه اش روی هم تا شده بود. نگاهش روی تونیک گلدار دخترک مکث کرد. لبخندش غم داشت. دستش را روی گل های آن کشید
و درهای کمد را بست.
نگاهش از روی تابلوهای دیوار گذشت.
یک جایی دختری را کشیده بود با موهایی آشفته روی شانه و جای دیگری باز هم دختری بود رو به دریا و موهای بلندش بازیچۀ باد ساحل بود.
به سوی پنجره چرخید و از پشت پرده زل زد به پنجرۀ اتاق خودش که در دو لنگۀ آن درست رو به این قاب باز میشد.
همانجا روی صندلی نشست و نفس کشید و وقتی عطر ماندۀ الهام را به مشامش میکشید، هنوز خیره بود به پنجره ای که
خیلی از شبها به هوای دیدن نماز خواندن دختر این خانه
چراغش را خاموش کرده و در تاریکی خیال بافته بود.
با آهی بلند چشم از پنجره گرفت و روی مانیتوری که مقابلش
روی میز بود دست کشید.
کسی ضربه ای به در زد و نگاه او بالا آمد. مظفری بود. در
چارچوب در ایستاد و صدای گریه های بلند سه خواهر الهام
درگوش های او پخش شد.
مظفری گفت:
غیر از یه بطری نیم خوردۀ مشروب چیز دیگه ای
تو این خونه نبود.
شاهین پوزخندی زد و نگاهش تا مانیتور و کیس پایین آمد. با
لحنی سرد و خسته جواب داد:
کیس منتقل بشه آگاهی.
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕
اگه باهاش قهرید این بهار رو بهونه کنید و مثل شفیعی کدکنی بهش بگید:
«این همیشه ها و بیشه ها
این همه بهار و این همه بهشت
این همه بلوغِ باغ و بذر و كشت
در نگاه من؛
پر نمی كنند
جای خالی تو را»
☕️⃟🖤▸▹ ⸽ ♫⇝@nava_e_eshq⇜♫
اونجا كھ باران كوثري ازش ميپرسھ
من و تو چی؟! مام تموم ميشيم
نويد محمد زادھ ميگھ :
تمومِ هم ميشيم !🥲❤️🌱
🕊🌿
برد آرام دلم یار دلارام کجاست؟! آن دلارام کھ برد از دلم آرام کجاست؟!☕️⃟🖤▸▹ ⸽ ♫⇝@nava_e_eshq⇜♫
• بلند پرواز باشید … بلند پرواز که باشید دیگر سنگهایی که به طرفتان پرتاب میشوند هرگز به شما نخواهند رسید حتی ابرها هم نمیتوانند بر شما ببارند تا پرهایتان راخیس کنند! چون بالاتر از ابرها به پرواز درآمدهاید و هیچوقت زیر سایه کسی قرار نخواهید گرفت آسمان حق شماست پس تا میتوانید بلندتر بپرید گوش نسپارید به سخن کسانی که مخالف بلند پروازیاند، آنها همانهایی هستند که حتی قادر نیستند به بلندی یک خانه به پرواز درآیند! و ترس از پرواز همیشه زمینگیرشان میکند☕️⃟🖤▸▹ ⸽ ♫⇝@nava_e_ashq⇜♫
خــم ابروی ” تـــو ”
سرمشـقِ کدام استاد اسـت:)؟
که خرابات دلم
در پی او آباد است!💓🏚
#عاشقانههایبچهمحصل 🌱
امیدوارم کسی بیاد تو زندگیتون،
جوری نگاهتون کنه که
هر لحظه با خودتون بگید:
«یعنی من اینهمه دوستداشتنی
بودم و قبلاً نمیدونستم؟!»
یهجور که یاد بگیرید
دوستداشتهشدنِ واقعی چه حسی داره...♥️🖇#شَـبِتـُونپـُرمهـر🌙✨
صباح الخير كل همسات ليلتي . .
‹صبح بخیر تمام زمزمه های شب من . .🤍🌿›
صبح یعنی که
خدا فرصت آغازت داد
بال و پر داد تو را، رخصت پروازت داد
صبح یعنی که
خدا فال قشنگی به شما از
غزلهای همین خواجهٔ شیرازت داد
درود...صبحتون بخیر💐
عاشقــم گـــر نیستے
لطفے بڪن نفرت بورز...
بے تفاوت بودنت هرلحظہ آبم مے ڪند...🥀🙂
☕️⃟🖤▸▹ ⸽ ♫⇝@nava_e_eshq⇜♫
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمٺـبیستوپنجم♡
مظفری سری تکان داد و بعد یکی دو قدم عقب رفت و بلند صدا
زد: سرباز!
شاهین هنوز میتوانست صدای گریه های دختران بهادر را بشنود.
اما از آن تلختر پچ پچ همسایه ها بود که برای شنیدنش نیاز به
گوشهای تیزی نداشت.
میدانست حتی وقتی این غائله میخوابید، حرف این خانه و
دختر احمقش از دهان یاوه گویان کوچۀ آشتی کنان نمیافتاد . از
روی صندلی بلند شد و به سوی در رفت.
وقتی از پله ها پایین میآمد، میتوانست سایۀ اهل محل را از میان در نیمه باز حیاط ببیند و صدای گریه های فهمیه خانم را بشنود.
مظفری و دو سربازش وسط حیاط ایستاده بودند. به کارتنی که شیشۀ مشروب آقا بهادر داخل آن بود نگاهی کرد و بعد رو به
مظفری زمزمه کرد:
نیاز به انتقال این شیشه نیست. بذاریدش
کنار.
مظفری با تردید جواب داد: اگه سرهنگ...
مسئولیتش با من.
این را شاهین گفت و بعد به کیسی نگاه کرد که در بغل سرباز
بود. خسته و بیحوصله گفت: بریم .
سربازان جلوتر از او راه افتادند و مظفری صورت جلسه را توی
پروندهاش گذاشت.
شاهین آخرین نفری بود که با سستی از حیاط گذشت. فهمیه
خانم جلوی در راهش را سد کرد و نالید :
تو رو خدا بگو چی شده
آقا شاهین. جون مادرت، جون شیدا بگو چی شده؟
او نگاهش را از فهمیه گرفت و وقتی از کنارش میگذشت،
زمزمه وار گفت: دنبال سند باشید، احتمالا نیاز به وثیقه پیدا
میکنه.
حرفش نالۀ فهمیه را قطع کرد و بهادر قدمی پشت سر او که از
حیاط بیرون میرفت، محکم روی پیشانیاش کوبید.
شاهین قدم به کوچه گذاشت و فهمیه وسط حیاط یک باره زار زد.
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمٺـبیستوششم♡
ممد آقا راه شاهین را سد کرد و بیتوجه به شیون زن ها با نگرانی
پرسید:
چی شده پسر؟ یه کلوم بگو راحت مون کن.
او پوشه را زیربغلش زد و با نگاهی که غم از آن میچکید، زمزمه
کرد:
تو دانشگاه ازش مواد گرفتن.
نفسش به تلخی از سینه اش بالا آمد:
متهم شده به پخش مویگی
مواد بین دانشجوها.
ممد آقا دستش را روی پیشانیاش گذاشت و با حیرت لب زد:
یا جدۀ سادات.
شاهین نیمنگاهی به عقب انداخت و میان شیون تمام نشدنی
فهیمه خانم با صدای آرامتری گفت:
بگید با عموش تماس بگیرن.
شاید اون بتونه براش کاری بکنه.
باید می رفت. دوباره نگاهی به عقب انداخت و بعد زیر نگاه
سنگین همسایه ها و در حاشیۀ جیغ های پر از درد فهمیه و
دخترانش راهی ابتدای کوچه شد.
شبهای پر از بیداریای در پیش داشت.
***
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕
#یڪروایتعاشقانہ
اولیـن دیدارمان در پـاوه را یادم نمی رود که بہ خاطر بحث با یکی از روحانیون اهل سنت،چقدر با عصبانیت با من برخورد کرد!😒
همینطـور برخوردهاے بعدیـش در حال عادے بودن برایـم همراه با ترس بود،تا جایـے که وقتی صدایش را می شنیدم تنم می لرزید.😐
ماجراهـا داشتیم تا ازدواجـمان سر گرفت،🙂
ولے چند ماه بعد از ازدواجمان احـساس کردم این حاجے با آن برادر همت که می شناختم خیلی فرق کرده!خیلی با محبت است و خیلی مهربان.
ایـن را از معجـزه هاے خطبہ عقد می پنداشتم،چرا کہ شنیده بودم که قرآن کریم می گوید:
"وجعل بینکم موده و رحمه.روم/21"♥️
#شهید_محمدابراهیم_همت
آمیـــن شـــود،هرآنچــه می پنــداری'✨
☕️⃟🖤▸▹ ⸽ ♫⇝@nava_e_eshq⇜♫
#یهنمہدلبری 😌🌸
صبر من از چشم های تو شروع
میشود،وقتهای نگرانی،
به آن دو سیارهی مهربان نگاه میکنم
و آرام میشوم .
‹ تو کوهِ منی،تکیهگاهِ منی،
قوتِ دستانِ منی ›
|•به ڪجا
رومندانم،
که دلم
قرار گیرد..✨💛 •|
☕️⃟🖤▸▹ ⸽ ♫⇝@nava_e_eshq⇜♫
+ میدونین تعهد چیه!؟
تعهد یعنی پای تصمیمی که
وقتی حالتون خوب بوده گرفتین،
با اینکه حالتون بدهام بمونین...🌸🙂
ماه🌙مـن...
در طلب دیدن تـو
شب و دل بیتابند!
#شبتونبهدورازدلتنگے
❥@nava_e_eshq⋆ ࿐ ๋