.
"
فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ اَلدّٰاعِ إِذٰا دَعٰانِ فَلْيَسْتَجِيبُوا"
.
"من نزدیکم و دعاى دعاکننده را
به هنگامى که مرا بخواند اجابت مى کنم"
جـانـــان...♡
مَن وارث لَبخَندِ تُواَم اینِ کافیستِ
اینِ منحَنیِ سادِه لَبهایِ تُو اِرثِ کَمی نیستِ...^♥️✨^
• ساغر زدهام ز جام باقر؛
• بشکفته لبم به نام باقر
• چشم همه روشن از جمالش؛
• آمد به جهان امام باقر 🌹✨
«میلاد با سعادت شکافندهٔ دانش نبوی و وارث علم علوی، امام باقر(ع) و حلول ماه رجب خجسته باد.»🌸
واجبترین عبادت ما ذکر یا علیست
بیخود اسیر نافلهی مستحب شدیم...
#یکشنبهها
#السلام_علیک_یا_امیرالمؤمنین
#ماه_رجب
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمتچهارصدوچهلوسوم♡
نفس های او تند بود. انگشتش را مقابل او تکان داد و بیتوجه به گونۀ سرخ شدۀ شیوا با همان تندی گفت:
باید میذاشتم گوشه کنار این شهر از گشنگی و سرما میمردی.
بعد از انفجار قطار نیشابور، بعد از مردن پدر و مادرت، من اشتباه کردم که به تو دخترۀ نمک به حروم پناه دادم.
چانۀ شیوا میلرزید و دستش را هنوز روی گونه اش نگه داشته بود.
سوسن به قطره اشکی که در چشم او برق میزد توجه نکرد.
لحنش دیوانه وار و بلند بود. گفت:
فرخ اونطرف منتظر آرمانه.
فکر میکنه ثریا هم به خاطر آرمان باهاش راهی میشه و این وسط، تو اینهمه بدبختی، یهو این مرتیکه پیداش شده.
من به فرخ قول دادم ثریا رو همراه آرمان...
شیوا با لحنی که از داغی گونه اش به سردی یخ رسیده بود، میان حرفش رفت:
تو دلت شور برادرتو نمیزنه.
تو فقط حسادت ثریا رو میکنی .
نگرانی اون دوباره برگرده پیش منصور و تو...
تو فقط حسرت کش یه عشق قدیمی بمونی...
دست سوسن دوباره بالا رفت و همان وقت آرمان با کلید در را باز کرد.
سوسن با دستی که در هوا بود، به سوی او برگشت و او حیرت زده اول به او و بعد به چشم های خیس شیوا نگاه کرد.
در را بست، جلوتر آمد و مبهوت پرسید:
اینجا چه خبره؟
شیوا بدون جواب، زیر چشمش دست کشید و سوسن بیحوصله و خسته پرسید:
مدارکتو دادی دارالترجمه؟
او کوله اش را روی مبل انداخت و جواب داد:
آره، اما طول میکشه ترجمه کنن.
به سوی دستشویی رفت و کمی بعد در را پشت سرش بست.
سوسن چشم از در بسته گرفت و دوباره به شیوا نگاه کرد.
هنوز عصبی بود، اما اینبار با صدایی آهسته گفت:
نمی دونم قراره چه غلطی بکنی، نمیدونم میخوای از چه ترفندی استفاده کنی، اما
اینو تو گوشِت فرو کن؛ ثریا باید با آرمان بره. اگه برگرده پیش
این سردار عوضی من...
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمتچهارصدوچهلوچهارم♡
چشم هایش دریده و تا انتها باز بود.
انگار میخواست تاثیر حرفش را بیشتر کند. حرفش را تمام کرد:
من تو رو زنده نمیذارم شیوا.
به خدا قسم زندهت نمیذارم.
این را گفت و با قدم هایی بلند به سوی اتاقش رفت. شیوا با درماندگی در نرمی مخمل کاناپه فرو رفت. هنوز شوک آن کشیدۀ سنگین با او بود و پای شکسته اش تیر میکشید.
سرش را به کوسن تکیه داد و چشم هایش را بست.
آرمان با دست و رویی
خیس از دستشویی بیرون آمد و وقتی به سوی اتاقش میرفت،
بلند و دستوری گفت:
میخوام بخوابم. کسی مزاحم نشه.
در اتاقش را محکم بست و شیوا در خلوتی هال چشم باز کرد.
لوستر و هشت شاخۀ آن مقابل نگاه خیس او میرقصید .
دوباره چشم بست.
توی ذهنش قیامت بود. زنی جیغ میزد و مردی با دختربچه ای در راهروی قطار میدوید.
دوباره چشم باز کرد.
جایی در سقف، درست کنار لوستر ترک
برداشته بود.
چشم بست.
صدای ضجه، ناله و فریاد توی ذهنش میپیچید.
آب دهانش را بلعید.
خاطرۀ تلخ آن انفجار و سیاهی و نکبتی که بعد از آن گریبانش را گرفت درست از روزهای سیزده سالگی تا همین
حالا با او بود.
موبایل را از کنارش برداشت و با انگشتی یخ زده تایپ کرد:
تو آخرین ریسمانی بودی که برای زنده موندن بهش چنگ زدم، اما
نشد.
پیامکش را ارسال کرد، اما دوباره نوشت:
تو آخرین امیدی بودی که ناامید شد؛
مثل واگنی که با یه انفجار رفت هوا!
دوباره سِند را زد و دوباره و بیمارگونه نوشت:
تو یه کورسوی دور بودی تو دل من، مثل برق حلقۀ ازدواج مادرم که نشونۀ تشخیص
دست ترکیده ش بود.
شاهین لیوان پدرش را با نوشابه پر کرد و موبایل را از جیبش درآورد.
دیدن سه پیام آنهم از شیوا متعجبش کرد.
در شلوغیذرستوران بی اراده نیم نگاهی به الهام انداخت.
او سرش به غذا گرم
بود و مادرش و فهمیه گرم حرف بودند.
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمتچهارصدوچهلوپنجم♡
پیامک ها را باز کرد، اما قبل از اینکه آنها را بخواند، پیامک بعدی شیوا به دستش رسید.
نوشته بود:
حالا میخوام تو آخرین نفری باشی که مرگ یک تراژدی رو میبینی.
امروز ساعت پنج عصر...
پیامش نصفه بود.
نگاه شاهین باریک شد. به پیامک های قبلی او زل زد، اما شیوا با آن حال بیمارش دوباره پیام داد:
روی پل ستارخان، یه زندگی تموم میشه.
اگه خواستی توی ماشین خوشگلت بشین و مثل
همۀ اونایی که قراره با موبایل فیلم بگیرن، به من نگاه کن؛ به
دختری که تو سیزده سالگی تموم شده بود. بقیۀ این عمر بعد از پدر و مادرم اضافه بود.
شاهین با صورتی گرگرفته دوباره و دوباره پیامک های پشت هم او را خواند.
حتی از پس تک تک آن کلمات هم میتوانست و تب و پریشان حالی او را حس کند.
بی اراده به ساعتش نگاه کرد.
نزدیک چهار بود.
صندلی اش را عقب کشید و وقتی با موبایل از پشت میز بلند
میشد، زمزمه کرد:
ببخشید، الآن برمیگردم.
نگاه حمیده خانم با او کش آمد و الهام از زیر چشم رفتنش را
دنبال کرد. او از رستوران خارج شد و با نفسی ناآرام به بوق های
موبایل گوش سپرد. دخترک نادان جواب نمیداد.
دوباره شمارۀ او را گرفت، اما شیوا جهد کرده بود دیوانه اش کند.
موبایل را پایین آورد و اینبار بدون فکر روی نام سردار علامیر
ضربه زد، اما صدای اپراتور به آشفتگی او دامن زد:
دستگاه مشترک مورد نظر خاموش میباشد.
نگران و ناآرام پوست لبش را میگزید و این میان دوباره و دوباره با شیوا تماس گرفت، اما او پاسخگو نبود.
شاهین به ساعتش نگاه انداخت.
زمان زیادی نداشت.
به ناچار به رستوران برگشت و یک راست به سو ی صندوق رفت.
هزینۀ غذا را حساب کرد و با قدم هایی بلند به نزد بقیه برگشت.
حمیده خانم با نگرانی پرسید:
چیزی شده مادرجان؟
-نه، فقط...
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
هدایت شده از 「بہسـٰــآزِ؏ـشّْـ♡ـق🎶🎼」
مے وزے
همچون نسیمے در رواق چشـم مـن
اے نسیم صبحڪَاهم صبح زیبایت بخیر! 😍⛅️
-عباس جواهرے
عطسه ڪردم ڪه کمے صبر کند
اما رفت . . .
ڪاش اندازه یڪ عطسه خرافاتے بود
🙃🖤
°°♥️🌱
••اصلا درست ، قصہ ما اشتباه بود
اما چقدر با تۅ دلم رو بہ راه بود . . .
•°°📿💔°°•
رو ندارم ڪه بگویم صنم و عشق منے
مذهبے بودن ما دردسرے شد ڪه نگو🤦🏻♂
🖇#باهمبخوانیم...📓
- خیلی خوشگل نبود . یه صورت معمولی داشت ، با چشمای معمولی و مهربون . .
‹ اما . . اما قشنگ میخندید ! ›
انقد قشنگ میخندید که آدم احساس میکرد هیچکس تو دنیا مثل اون بلد نیست بخنده .
راستش همه کار کردم که به دستش بیارم ؛
چند سالی هم بودیم با هم .
دروغ چرا ! همه چی هم خوب بود . .
دوسم داشت ، دوسش داشتم !
امّا انگار آدم وقتی داره به آرزوهای بزرگش میرسه یادش میره که
چقد آرزوهای کوچیك هم داشته .
یادمه یه بار خسته از سر کلاس برمیگشتم خونه که تو راه زنگ زد و گفت بریم بیرون . .
عدسی پخته بود .
خودش کلاسش رو نرفته بود که
درستش کنه و بیاره تا بتونیم با هم بخوریم . یکم شور شده بود . به شوخی غر زدم
بهش که چرا انقد شور آخه دختر !
گلوم سوخت . .
ولی بعد فوری نوك دماغشو گرفتم
کشیدم و گفتم : با این حال ،
باورکن این خوشمزهترین عدسی بود
که تا حالا خورده بودم !
می دونستم بلده خوب غذا درست کنه ،
فقط چون عجلهای بوده این یه دفعه
اینطوری شده .
اون موقعها آرزوم همین چند لحظه نشستنا کنارش بود . .
یه مدّت که گذشت الکی بهانه گیر شدم ،
هر بار سر یه چیزی ناراحتش میکردم ، همه کارم کرد واسه موندنما .
امّا من دیگه رویاهای جدید تو سرم داشتم ،
و از نظر من اون سد راه تك تکشون بود . .
واسه همین یه روز بیدلیل گذاشتم و رفتم !
الآن یك ماهی میشه که برگشتم ایران .
دیروز عصر خیلی اتفاقی توی پارك دیدمش ،
برعکس من که هر دفعه یه چیز میگفتم
و هر روز یه رنگ عوض میکردم ،
اون انگار خیلی عوض نشده بود ،
فقط یه ذره پیر شده بود ، یه ذره هم آرومتر ،
با همون تیپ و قیافه !
نمیدونم چرا با وجودی که ازش فاصله داشتم ، ولی انگار بوی عطرشو حس میکردم . نمیدونم شایدم خیالاتی شده بودم !
گاهی وقتا لبخند میزدا اما خندههاش دیگه اون شکلی نبود ،
چشاشم هنوز مثل قبل مهربون بود اما برق اون سالها رو نداشت .
همین طوری زل زده بودم به صورتش ،
یه تیکه از موهای جو گندمیشو دزدکی دیدم
از زیر روسریش ، همون روسری که
من براش خریده بودم . .
باورم نمیشد هنوز نگهش داشته
باشه ، داشت یه دختر بچه رو توی تاب هل میداد که مامان صداش میزد .
‹ میدونی من آدمای زیادی رو شناختم تو این مدت ، اما انگار هیشکی مثل اون دوست دارماش بوی موندن نمیداد ! ›
یه لحظه دلم خواست زمان برگرده و بشیم همون دو تا دانشجوی 𝟤𝟢 - 𝟤𝟤 ساله که عصرا بعد کلاس از ذوق و شوق بودن کنار همدیگه همه کوچهها و خیابونای شهر و قدم میزدن ، بدون اینکه حتی یه لحظه خسته بشن !
اما الان ساعت 𝟣𝟢 شبه و اون احتمالاً داره کنار خانوادش عدسی خوش نمك میخوره ،
منم همچنان روی صندلی پارك نشستم و
به اون سالها فکر میکنم ؛
اما نه مثل اون خانوادهای دارم و نه کسی
حتی توی خونه منتظرم باشه .
- میدونی یه چیزایی هست که آدم سالها بعد میفهمه سالها بعدی که دیگه خیلی دیره . . )!🧡'📖
~ آیدای من♥️. !
تو بیشتر برای قلبت دوست داشتنی هستی !
تو را برای آن دوست میدارم که ' خوبی ' .
برای آنکه تو جمع زیبایی روح و تنی . .
و بدین جهت است که میگویم هرگز نه پیری و نه . .
نخواهد توانست از زیبایی تو بکاهد . !
چرا که هر چه تنت زیر فشار سالها
درهم شکسته شود ،
روح زیبای تو زیباتر خواهد شد (: !
و بدینگونه هرگز از آنچه امروز مجموع این زیبایی است نخواهد کاست . .
~ خدای کوچولو🧚♀ . .
مرا توی بازوهایت ، توی بغلت جا بده . .
مرا زیر پاهایت ، روی زمینی که بر آن قدم گذاشتهای ، جا بده . .
~ احمد شاملو
اَنتِ قصيدة جـميلة يتساءَل الشـعـراءْ
كيفَ اكتُشفتْ كلِماتُها .
تو شعر زیبایی هستی که شاعرها
چگونگی کشف کلماتش را میپرسند🌱'!
#عربیات
هیچ انتخابی ندارم چارهای نیست ..
تو آفتابی، آفتابی، آفتاب!
و قلبم، آه قلبم؛
گُلِ آفتابگردانی دیوانه :)!💛