eitaa logo
「بہ‌‌سـٰــآزِ؏‌ـشّْـ♡ـق‌🎶🎼」
2.9هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
295 ویدیو
5 فایل
¦ـبسـم‌رب‌عـین‌شیـن‌قـاف🕊 ز سۅز ؏ـشـق لیݪۍ دࢪ جہان مجـنۅن شد افسانہ تۅ مجـنۅن سـاز از ؏ـشـقـت مࢪا افسـانہ‌اش با‌من 🎼 ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓ @Fh1082 ‹ #شنوای‌‌ِنگفته‌هاتونم.! › https://harfeto.timefriend.net/16625436547089 تبلیغاتموטּ↓ @tabligh_haifa
مشاهده در ایتا
دانلود
. ⌈محبوبم!C᭄ بیا و بمان برایم ٺا ابد ، چنانڪہ اردیبهشٺ ماند همیشہ براے بهآر!🔗☘⌋ .
صباح الخير كل همسات ليلتي . . ‹صبح بخیر تمام زمزمه های شب من . .🤍🌿›
﮼❊صبح ها 🌤➠ ﮼❊دلواپسے هایم را ، ﮼❊در عطرِ ٺنٺ ڪَم می‌ڪنم ، ﮼❊و با صبح بخیرِ ﮼❊چشمانٺ نفس می‌ڪَیرم! ﮼❊صبح بخیـــــر جان‌دلم🩷
«دوسٺ‌داشٺن ٺو چقدر زیباسٺ، همیشڪَیم!💕»
من برای آنکه چیزی از خود ‏به تو بفهمانم ‏جز چشمهایم ‏چیزی ندارم
جان گفٺن ٺو ، ٺمديد نفس ها؎ من اسٺ..!♥️⌞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ از روی صندلی بلند شد و کاغذهایش را روی میز سرهنگ گذاشت. محکم پا کوبید و گفت: از همکاری شما و همکارانتون ممنونم سرهنگ. اگر مساعدت شما نبود، یقینا به این زودی نمیتونستیم فراهانی رو بازداشت کنیم. سرهنگ نگاهی به اوراق او انداخت. سری تکان داد و وقتی از روی صندلی بلند میشد، جواب داد: من همیشه بابت انتقالی تو به تهران متآسف بودم. قطعا با رفتن تو من یکی از مأموران زبدۀ یگانم رو از دست دادم، اما بهرحال همیشه برات آروزی موفقیت کردم. دو بلیط هواپیما به سوی شاهین گرفت و ادامه داد: هماهنگ میکنم با متهم، تحت‌الحفظ منتقل بشید فرودگاه. -ممنونم سرهنگ. -موفق باشی. شاهین دوباره پا کوبید و به سوی در راهی شد. همهمۀ راهرو زیاد شده بود او در امتداد راهرو راه افتاد و مظفری قتی با او همقدم میشد، گفت: نگران ماشینت نباش. با یه سرباز میفرستمش تهران. نگاه شاهین به انتهای کریدور بود. جواب داد: ممنونم. -حالا چیکار کرده این بابا؟ انگار آشناست؛ آره؟ نبوی به سویشان می آمد. شاهین فرصتی برای جواب پیدا نکرد. نبوی فرم های مربوطه را مقابل او گرفت و گفت: فرم تحویل متهمه. شاهین خودکار را از او گرفت و حسینی پرسید: کی راهی هستی؟ -نیمه شب پرواز دارم. -بازم به ما سر بزن. -عروسی چی شد؟ -بیمعرفت نباشیا. دعوتمون کن. شاهین میان لطف و مهربانی دوستانش به سوی محوطه راه افتاد. سرباز و افسر کنار مگان آگاهی منتظرش بودند. ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ او در ماشین را باز کرد و به درهای آگاهی چشم دوخت. بهادر با دستهای بسته، میان دو مأمور جلو میآمد. عصبی بود، غر میزد، فریاد میزد و نگران بود. شاهین را که دید، با لحنی مدعی پرسید: اینه رسمش همسایه؟ حالا واسه ما پاپوش میدوزی؟ چون نذاشتم دخترم زنت بشه، واسه ما شر میشی ؟ شاهین بیحالت نگاهش میکرد . این آخرین دست وپا زدن های آدمی مثل بهادر بود. قصۀ حرف های پنهانِ دل او به انتها رسیده بود و عاقبت مجبور بود دهان باز کند؛ قصۀ رسیدن به مجتمع تجاری آسمان و قصۀ بُر خوردنش با مهناز سلیمانی و حتی داستان دیدارهای گاه و بیگاهش با افشان را میگفت؛همه را همین امشب میگفت! بهادر دوباره دهان باز کرد، اما به حرف زدن نرسید. یکی از مأموران سر او را به پایین فشار داد و او به ناچار سوار ماشین شد. شاهین از سوی دیگر ماشین کنارش جا گرفت و کمی بعد، وقتی سرباز از در آگاهی خارج میشد، صدای آژیر ماشین پلیس در خیابان های شبزدۀ مشهد میپیچید *** ساعت چند بود؟! چشم باز کرد و کورمال کورمال موبایلش را از روی عسلی برداشت. گیج بود. دیدن نام مادر روی صفحۀ موبایل نگرانش کرد. خود را روی تخت قدیمی پدرش بالا کشید و جواب داد: الو... مامان! بغض فهیمه آب شد و خواب از سر الهام پرید. فهیمه هزار کیلومتر دورتر از او، آن سوی سیم نالید: من یه مادر بیشعورم، یه زن نفهمم، یه زن احمقم! الهام پتو را کنار زد. بهت زده بود. ناباروانه پرسید: چی میگی ؟ مامان خوبی؟ دخترا... -الهام! ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میان موج موهای سیاهت سخت آرامم که "اِنَّ اللَّهَ یأْتِیکُمْ بِلَیلٍ تَسْکُنُونَ فِیهِ"2
دل کوچک است و ‏راز بزرگ است و ‏صبر کم…
صباح الخير كل همسات ليلتي . . ‹صبح بخیر تمام زمزمه های شب من . .🤍🌿›
﮼✺جانِ دلم ↞♥️↠ ﮼✺خورشیدِ نڪَاهت ﮼✺و لبخندهاے شیرین ٺو ﮼✺بهانہ‌ے هر صبح من ﮼✺برا؎ زندڪَی اسٺ؛ ﮼✺برا؎ نفس ڪشیدن‌وتڪرار سلام ﮼✺حٺی در طلوع هرجمعـہ ، ﮼✺چون ڪہ غروب آن ﮼✺هرڪَز حریفِ ﮼✺تبسم‌هاے ٺو نمی‌شود!🌤☘
دنیاے من خیلی قشنڪَـہ!♥️ دنیاے من بہ اندازه‌؎ ... صورٺ خوشڪَلٺ قشنڪَہ! دنیاے من بہ اندازه‌؎ ... عشق و علاقم نسبٺ بهٺ قشنڪَہ!✨ دنیاے من بہ انداز‌ه‌؎ ... وقٺایی ڪہ دلٺنڪَٺ میشم و با نڪَاه ڪردن بہ عڪساٺ بغض میشینہ ٺہ ڪَلوم قشنڪَہ! دنیاے من بہ اندازه‌‌؎ ... عصرایی ڪہ ٺنهایی میشینم یہ قهوه‌ے داغ بخورم،براے خودم ٺنهایی آهنڪَ پلی میڪنم و ٺمامِ مدٺ ٺصویرِ ٺو ... جلو چشمام نقش میبنده قشنڪَہ !🥹 دنیاے من بہ اندازه‌؎ ... لحظه‌اے ڪہ یڪے اسمٺ پیشم میاره و من اون موقع بہ انٺخابٺ افتخار میڪنم قشنڪَہ! بہ شڪل باور نڪردنی‌ا؎ دوسٺٺ دارم.
اینقدر دوسٺٺ دارم ڪہ ... 🌱
شدے ٺنها دلیل خنده‌هام ٺو این دنیا ،
ناراحٺیٺ و نبودنٺ شده دلیل ڪَریہ‌هام،
خوشحالم از این
زندڪَے چون ٺو هسٺی
، مَرد‌من!👨🏻💕 ٺو بین همہ‌ے چیزا؎ ٺلخ ، حبه‌ے قند؎!🥰⌋ ^^💛!
جان گفٺن ٺو ، ٺمديد نفس ها؎ من اسٺ..!❤️⌞
صباح الخير كل همسات ليلتي . . ‹صبح بخیر تمام زمزمه های شب من . .🤍🌿›
. ﮼✺آفٺاب «🌤» ﮼✺بہ مزارع قهوه‌؎ چشم هاے ٺو ﮼✺ڪہ می‌رسد ، ﮼✺صبح می‌شود! ﮼✺چشم واڪن ، ﮼✺ڪہ دلم لك زده‌اسٺ ، ﮼✺برا؎ ... ﮼✺فنجان فنجانِ نوشیدنِ عشق^^♥️! •••صبح‌بخیـــرجانم🌻••• .
همسرِ شهید روح الله قربانی میگه : وقتی روح‌الله شهید شد چند وقت بعد خیلی دلم براش تنگ شده بود به خونه خودمون رفتم ، وقتی کتابی که روح‌الله به من هدیه داده بود رو باز کردم دیدم روی برگ گل رز برام نوشته بود: عشق من !دلتنگ نباش (:🫀🥺
⟮وقٺے عڪسشو براٺون میفرسٺہ ، مثل هلالی بهش بڪَید: ↯ ٺسڪین نیابدجان من،صدبار اڪَر بینم ٺورا!☘⟯ ؎ٺضمینے 💕
میڪَم دلبر... اُڪسیژن ڪہ هیچ ، ڪَلبولِ قرمزِ خـــونِ [سرٺاسرِ جِسمَم] ٺویی!🥰☘⛓
. ⎬ٺمـٰامِ «طُ♡» مٺعلـٰق به منـٰہ ، طُ رو بـٰا ڪسے شریك نمیـٰشم!🤍🦋⛓⎨ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ لبهای الهام به هم دوخته و فهیمه زار زد: بهادر هم یه کثافیته عین من. آشغاله، نفهمه، اما... پدر بچه هامه. الهام اون پدر خواهراته! تو رو یتیم بزرگ کردم. راضی نشو خواهراتم یتیم بزرگ کنم. الهام پاهایش را از تخت پایین گذاشت و پرسید: چی شده؟ بهادر کجاست؟ فهمیه با هق هق نالید: بهادر رو بازداشت کردن. شاهین، پسر حمیده بازداشتش کرد. چشم های الهام متحیر و مبهوت بود. پرسید: چرا؟ صدای گریان مونا در گوشی پیچید: مامان! دل الهام خون شد، اما فهیمه دماغش را بالا کشید. یکباره از گریه و التماس افتاد. با لحنی که از سوز التماس به سردی و بیحسی رسیده بود، گفت: من از هرز پریدناش خبر دارم. از کثافتکاریاش، از چیک توچیکش با افشان خبر دارم. به اون پلیس بگو اگه فکر کرده میتونه با این بهونه ها بهادر رو محکوم کنه اشتباه کرده. من... دستش را روی چیزی کوبید؛ شاید شیشۀ میز بود یا حتی درِ اتاق! ادامه داد: خودم تا آخر پشتشم. تا آخر پشت پدر بچه هامم. اینو به اون پلیس بگو. الهام در تاریکی به ناکجا خیره بود. صدای بوق اشغال که آمد، دست او هم شل شد. فهیمه گفته بود تا آخر پشت پدر بچه هایش می ایستد. او با غم پوزخند زد. بی انصافی بود اگر حالا و در این سن میخواست به دنبال جایگاهش در زندگی زنی بگردد که اسما مادرش بود. خبر نداشت از فهمیه که همان وقت با حالی عصبی مونا را به عقب هل داد و وقتی دوباره با موبایلش شماره میگرفت، تشر زد: مهسا خواهرتو ببر بخوابون. برید بیرون. فریادش با صدای خوابآلود افشان در هم آمیخت! الهام از روی تخت بلند شد. لباس هایش بوی خواب میداد. موهای آشفته اش را عقب زد و روی نام شاهین کلیک کرد. یک بوق... دو بوق...! ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓