هدایت شده از 「بہسـٰــآزِ؏ـشّْـ♡ـق🎶🎼」
{بــسمـ الله نـــــ✨ــــور} 🌼🌱
⁞| جانـ ـانِ مـ ـن!
❥•مخاطب ڪہ ٺو باشى،
❥•مگر جز عاشقانہها؎ِ پر از دلٺنگى،
❥•مٺن دیگرے هم مىشود نوشٺ؟!
❥•اصلاً برا؎ِ از ٺو نوشٺن ، پاڪ ڪردن
❥•و خط زدنِ هیچ واژهاے لازم نیسٺ!
❥•بس ڪہ ساده و صریحے دلبر جان ،
❥•و اصلاً ٺـو ...
❥•همان جانى ڪہ بر دلم نشسٺہا؎!♥️⁞|
#بمونےبرامهمیشگیم💌
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقسیوچهارم📜
_تو ستاره رو میشناسی ؟
_ستاره ؟! ستاره کیه ؟!
با انگشت اشارهام روی طرح پرظرافت روی دستبند دست کشیدم :
_همونی که درست قبل از خواستگاری من میخواستید برید خواستگاریش ،
دختر همکار پدرت .
سکوت کرد،آنقدر که سرم از سمت شانه به سویش چرخش کرد.
آنقدر جدی شده بود و سکوت کرده بود که فقط گفتم :
_پس درسته ...هنوزم ادعا میکنی عاشقی ؟! ...
یه شبه آدم ، عاشق میشه ؟!
ناگهان با صدایی بلند دست دراز کرد سمت من و یقهی مانتوام را گرفت و با حرص کمی کشید :
_دفعهی آخرت باشه این مانتوی مسخره رو میپوشیها .
متعجب به مانتوام نگاه کردم :
_این که خیلی مجلسی و قشنگه !
صدایش آنقدر بالا رفت که فهمیدم باید سکوت کنم :
_قشنگه ؟ آره حتما قشنگه ...
اما نه برای همه ، فقط واسه من ...
پاتو که روی پات میاندازی تا فیها خالدونت ، پیداست ...
یه دفعه دیگه اینو بپوشی جرواجرش میکنم .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقسیوپنجم📜
از لحن تند و عصبیاش ناراحت شدم .
جوابم را هم نداد و دلخور به خانه برگشتیم .
عجب پاگشایی شد !
باقهر و عصبانیت نیکان تکمیل شد .
خیلی از دستش دلخور شدم .
دلم میخواست حرصش را درآورم .
از من بعید بود واقعا ..
من دختر لجبازی نبودم اما نیکان با آن سر و صدایی که راه انداخت و حق را به خودش داد
تا جواب سوالم را ندهد ، مرا لجباز کرد.
ورود ما به خانه همراه شد با اولین قهر زناشویی .
سمت اتاق خواب رفتم ...
لباس عوض کردم و عمدا و بدون فکر ،
یک تاپ و شلوارک کوتاه پوشیدم و موهایم را اینبار باز گذاشتم
و تنها با تلی پارچهای از جلوی صورتم به عقب راندم .
هنوز آرایش داشتم اما برای خواندن نماز ظهر و عصر ، صورتم را شستم و نمازم را خواندم .
بعد از نماز، وقتی چادر کیسه ای بلندم را جمع کردم ،
حضور قامت بلند و هیکل ورزیدهاش را کنار چهار چوب در حس کردم ...
اما با بی خیالی جلوی میز آرایشم ایستادم و درحالیکه باز خط چشم میکشیدم و عمدا دوباره از نو آرایش میکردم ،
شنیدم آن صدای دستوریاش را با آن لحن هنوز عصبانیش .
_تو نماز میخونی اونوقت واسه من یه مانتو پوشیدی با یه ساپورت تنگ و چسبون که همهی اندامت رو بریزه بیرون ؟!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
هدایت شده از 「بہسـٰــآزِ؏ـشّْـ♡ـق🎶🎼」
مے وزے
همچون نسیمے در رواق چشـم مـن
اے نسیم صبحڪَاهم صبح زیبایت بخیر! 😍⛅️
-عباس جواهرے
هدایت شده از 「بہسـٰــآزِ؏ـشّْـ♡ـق🎶🎼」
{بــسمـ الله نـــــ✨ــــور} 🌼🌱
⇐ شده آنقَدَر محوِ چشمهایش باشے ،
ڪہ صدایش را نشنو؎؟!🥹✨⇒
👨🏻💼مَـنــو [ٺُو] ٺــا آخَــرش مِـثــل اَول بــاهَــمـیـم!👰🏻♀
هدایت شده از سـوتـی زنـونـه 👠🤭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بی پناه که شدی؛ صدایش کن.
او حسینِ وترالموتور است.
میداند تک و تنها شدن یعنی چه،
در آغوشت میگیرد :)
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقسیوششم📜
واقعا دعوای زرگری راه انداخته بود...
خودش موقع رفتن دیده بود چه مانتویی پوشیدم و حالا داشت غرش را سرم میزد !
بیتوجه به حرفش ، رژم را روی لبانم کشیدم و سمت در اتاق رفتم .
عمدا با دست راستش ، راهم را سد کرد.
بی هیچ حرفی سر برگرداندم از او و گفتم:
_برو کنار...
عصبی جوابم رو داد :
_نمیرم ....
نفسم را با صدا فوت کردم و کلافه گفتم :
_باشه ...
و بعد یک دفعه خم شدم و از زیر دستش فرار کردم و از چهارچوب در بیرون زدم .
اما از رو نرفت ...
دنبالم آمد...
هنوز داشت غر میزد :
_خوبه یه چیزایی رو یاد بگیری ...
من حق دارم به همسرم بگم چی بپوشه
چی نپوشه ...
حق دارم بهت ایراد بگیرم دست از لجبازی برداری .
جوابش را که ندادم محکم کف دستش را روی پیشخوان آشپزخانه کوبید و صدایش فریاد شد :
_مارال.
خیلی ترسیدم ...
حق داشتم ، نداشتم ؟
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقسیوهفتم📜
سه برابر هیکل من بود و داشت سرم فریاد میزد .
از آن بدتر وقتی بود که یکدفعه سمت من دوید و من بین میز ناهارخوری وسط آشپزخانه و کابینت و یخچال گیر کردم .
محاصره شده بودم و از ترس چشمانم را محکم بستم و با بغضی که بدموقع به گلویم چنگ زد و نشان ضعف من بود گفتم :
_نیکان .
هیچ اتفاقی نیافتاد...
نه او کتکم زد ، نه من چشم گشودم و انگار دو مجسمه روبروی هم ایستادند.
ثانیهها را نشمردم اما طولی نکشید که دستانش سمت کمرم آمد و مرا کشید تخت سینهاش و صدایش آرام ، لحنش ملایم و دستانش نوازشگر شد :
_دیوونه ! من چرا باید تورو بزنم ؟
وای که آن جمله چه برسرم آورد.
بغض گرفتهام ، ترکید :
_چرا؟!
چون تو هم زورش رو داری هم به قول خودت حقشو .
لحنش کمی عصبی شد :
_دیوونه من کی گفتم حق دارم تورو بزنم ؟!
_وقتی میگی ...
من حق دارم به همسرم بگم چی بپوشه و چی نپوشه
پس خیلی حقهای دیگه هم داری دیگه .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡