♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقچهارصدوهشتاد
خنده ام می گرفت وقتی به این افکار بها می دادم . هنوز سرم به سینه اش چسبیده بود که گفت :
_وقتی دوتا کله شق مغرور میخورن به پست هم ، همین می شه دیگه ...
دوماه یک کلام باهم حرف نزدیم و همش سو ءتفاهم جمع شد ...
از امشب میای اتاق من .
-به پدرت چی می گی ؟
-می گم برای هفته ی بعد یه مراسم عقد ساده ی محضری میگیریم ، چطوره ؟ ...
خوبه ؟
-از خوب هم بیشتر ...
عالیه و حتم دارم مارال هم همین رو می خواد .
و این شد که در عرض همان دو هفته ، یک حلقه ی ساده گرفتم .
البته با انتخاب باران .
حلقه نمی خواستم واقعا.
ولی مهین خانم مدام می گفت :
_ عقد بدون حلقه نمیشه .
نگاهم روی سینی حلقه ها بود و هیچ کدام به دلم نبود که باران در حالیکه در آغوش نیکان بود ، خودش را خم کرد سمت سینی حلقه ها و آنرا گرفت .
نیکان باخنده سعی داشت ، سینی حلقه را از دستش بگیرد ، که چشمم به حلقه ای افتاد که باران با انگشت کوچکش آنرا گرفته بود.
فوری انگشتش را از دور حلقه باز کردم و نگاهم جلب همان شد .
حلقه را دستم کردم و رو به سمت صورت نیکان ، دستم را بالا بردم و گفتم :
_این خوبه ؟... انتخاب بارانه .
لبخندی معناداری به رویم زد و ماجرای خرید حلقه ، خاطره ای شد که بعدها حتی براى باران هم تعریف کردم .
و بالاخره در یک بعدازظهر ، از روزهای مرداد ماه ، در یک مراسم ساده ی محضری ، درحالیکه باران روی پاهایم نشسته بود و در تمام مدت خواندن خطبه ، داشتم برای مارال فاتحه میخواندم ، به عقد رسمی نیکان در آمدم .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقچهارصدوهشتادویک
چند روز بعد از عقد من و نیکان ، خبر زایمان آیلار هم به گوشم رسید .
قطعا باید دیدنش میرفتم ، گرچه هنوز رابطهی بین من و دانیال سر سنگین بود ولی من و نیکان و باران برای دیدن پسر دانیال به بیمارستان رفتیم .
نیکان باران را در سالن انتظار طبقهی همکف بیمارستان نگه داشت تا من به دیدن آیلار بروم .
خیلی زود رسیدم انگار !
وقتی در اتاق خصوصی آیلار را کمی باز کردم صدای دانیال را شنیدم :
-فقط خونسرد باش ...
نمیدانم چرا پشت در متوقف شدم و به صدای دانیال گوش دادم :
-به پرستار بخش هم سپردم که بچه رو به اتاق نیاره ...
سِرُم دستت هم که طبیعه ...
امروز همه چی تموم میشه آیلار ...
بیخود نگرانی .
و صدای مضطرب آیلار را شنیدم :
-دست خودم نیست ...
میترسم آقای تبری بازم پول بخواد .
از لای در نیمه باز اتاق ، نگاهی به داخل انداختم...
دانیال سرش را نزدیک صورت آیلار برد و گفت :
-امروز بهش بیست میلیون نمیدم ...
میگم هر وقت با ما اومد و شناسنامهی بچه رو گرفتیم ، بهش پولش رو میدم ، دیگه اونوقت کاری نمیتونه بکنه...
ما هم خونه رو عوض میکنیم ، سیم کارتم رو هم میسوزونم ، تا نتونه دیگه دنبالمون بگرده ...
چطوره؟ ...
دیدی بیخودی نگرانی ...
فقط استرس نداشته باش که قیافهات همه چی رو لو میده .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقچهارصدوهشتادودو
حس کردم دچار سردرگمی شدیدی شدم
یا به گوشهایم اطمینان نداشتم یا نمیخواستم باور کنم که تمام مدت دانیال و آیلار به همهی ما دروغ گفتند !
چند ثانیهای پشت در ماندم و در بهت و فکر فرو رفتم ، که ناگهان در باز شد و دانیال با دیدنم شوکه شد !
رنگ از صورتش پرید ، اما خیلی زود ، با جدیت سلام کرد و جوابش را شنید و از جلوی در کنار رفت و من وارد اتاق شدم.
حتی آیلار هم با دیدنم رنگش پرید:
-سلام مینو جان ....
چرا زحمت کشیدی ؟
دسته گلی که خریده بودم و انگار پاک از یاد برده بودم را روی میز جلوی تخت گذاشتم و گفتم :
-زحمتی نیست ..حالت خوبه ؟
دستپاچه جوابم را داد:
-آره ...آره خیلی خوبم .
همانطور که بالای سر تختش ایستاده بودم پرسیدم:
-سزارین شدی ؟
-آره ...نه ... یعنی نه .
اخم کردم و با تعجب خیرهی تک تک حرکاتش :
-یعنی میخواستم سزارین بشم ولی طبیعی شد.
-عجیبه!
-چی عجیبه ؟!
-آخه معمولا اول میخوان طبیعی بشه بعد اگه نتونستن سزارین میشن ...
ولی تو میگی قرار بود سزارین بشی بعد چی شد که طبیعی شدی ؟!
صدای بلند و عصبی دانیال نگذاشت آیلار جوابم را بدهد :
-بس کن مینو ...
این سوالا چه معنی میده ! نمیبینی حالشو ؟
نفس بلندی کشیدم و دست به سینه به چشمان مضطرب هر دوشان نگاهی انداختم و گفتم :
-باشه ...
من که چیزی نپرسیدم ، ولی اگه نمیخواید مادر هم مثل من چیزی بفهمه ، بهتره اینجوری دروغ سرهم نکنید .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقچهارصدوهشتادوسه
حس کردم سرم از شنیدن حرف های دانیال سنگین شد .
سرم را چرخاندم سمت سالن و به پرستارانی که در سالن در رفت و آمد بودند ، خیره شدم که صدای دانیال را شنیدم :
_مینو ...
می خوای همه چی رو به مادر بگی ؟
بی آنکه نگاهش کنم گفتم :
_نه ....من چکاره ام ...
زندگی خودتونه وقتی خودتون پای همه ی سختی هاش واستادید و تا اینجای کار اومدید ....
من چرا باید با گفتن حقیقت همه ی زحمتاتون رو هدر بدم .
یک دفعه دستش پشت سرم نشست و سرم تا صورتش جلو کشید و بوسه ای وسط پیشانی ام زد و گفت :
_ممنونم ازت .
حس کردم احساس محبت خواهر و برادری که مدت ها بود بینمان از بین رفته بود ، دوباره در وجودم شکوفا شد.
نفس حبس شده ام را ، از بند حبس آزاد کردم و سرم را عقب کشیدم .
قدرت نگاه کردن به چشمانش را داشتم و از نگاهش فرار می کردم ، چون حس کردم از نگاه کردن به چشمانم شرمنده است و این حدس من با حرفی که زد ، اثبات شد :
-بابت اون روز هم که ...کتکت زدم ....
-هیچی نگو دانیال ....تموم شد رفت .
و اینبار مرا در آغوش کشید و زیر گوشم زمزمه کرد :
_به خدا سر عقدت برات آرزوی خوشبختی کردم ولی ...
نشد که به زبون بیارم .
از شنیدن این جمله اش ، اشک شوق در چشمانم جوشید .
همان موقع بود که صدای مادر، ما را غافلگیر کرد :
_دانیال !...مینو !...
خاک به سرم چی شده ؟!
بلایی سر آیلار اومده ؟! بچه سالمه ؟!
باخنده از آغوش دانیال جدا شدم و درحالیکه اشکانم را پاک می کردم گفتم :
_وا ...چه حرفا ...دور از جون مادر ...
هردوشون سالمند .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقچهارصدوهشتادوچهار
-پس واسه چی شما اینجا وایستادید و اشک می ریزید!؟
اشکانم را پاک می کردم که خواستم جواب بدهم که دانیال نگذاشت و گفت :
_این که اصلا ربطی به آیلار نداره ...
یه دعوای خواهر و برادری بود که امروز ختم به آشتی شد .
مادر لبخند زنان چشم غره ای نصیب هردویمان کرد و گفت :
_جون مرگ کردید منو ...
مینو ، باران خیلی داره نیکان رو اذیت می کنه ...
اگه کاری نیست تو برو ...
نگاهی به دانیال انداختم و همراه چشمکی که به دانیال می زدم گفتم :
_اشکال نداره ... من تازه اومدم ..
میمونم .
و بعد همراه مادر وارد اتاق آیلار شدم .
آیلار با دیدن من و مادر ، چنان رنگ از رخش پرید که روی تخت نشست و دستپاچه گفت :
-س ...سلام ... به خدا تقصیر ما نبود ... دانیال .
فوری گفتم :
_آیلار جان ...
مادر که دعوای من و دانیال رو از چشم تو نمی بینه ...
درضمن من و دانیال هم آشتی کردیم .
نگاه یخ زده ی آیلار روی صورتم بود که با اشاره ی چشم و ابرو از او خواستم سکوت کند و بعد فوری جلو رفتم و او را دوباره روی تخت خواباندم و رو به مادر گفتم :
_ماشاالله عروست پهلونیه واسه خودش ...
زایمان طبیعی داشته ..
مادر بالبخند حرفم را تایید کرد :
_می دونستم ، از همون موقعی که دیدم اصلا دست و پاش ورم نداره ، فهمیدم می تونه راحت زایمان کنه.
دانیال دم در اتاق ایستاده بود که مادر گفت :
-حالا بچه کو ... چرا نیاوردنش ؟
آیلار و دانیال باز دستپاچه شدند که من گفتم :
_آوردنش ، شیرش رو خورد ، پرستار بچه رو برد ، چون موقع ملاقات اینجا قانونه که بچه ها اتاق نوزادان باشند .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقچهارصدوهشتادوپنج
مادر اخمی کرد :
_چه قانون مسخره ای !
باخنده گفتم :
_حالا فردا که مرخص که شد می بینی اش .
مادر باز گفت :
_پس امشب من پیشش می مونم ...
دانیال و آیلار من من کنان دنبال جوابی بودند که من گفتم :
_زایمان طبیعی ، همراه قبول نمیکنن مادر ...
مادره آیلار هم تا همین الان اینجا بود رفت خونه تا شب اگه نیاز شد باز برگرده ...
ولی بعیده راهش بدن ...
شما بری به بابا برسی بهتره
" امروز چهارمین سال پیوند من و توست .
روزی که در خاطر خاطرههایم سبزترین روز زندگیم ماند .
خوشحالم که تو را دارم عزیزم .
من با تو و باران خوشبختم . "
این چند جمله را روی کارت کوچک تبریکی نوشتم و با خلال دندان روی کیکی که خودم پخته بودم زدم .
از چند هفته قبل با باران درمورد امروز حرف زده بودم و او را آماده کرده بودم تا همراه نقشهی من باشد .
و ساعت نزدیک آمدن نیکان بود .
نیکان و باران با هم به باشگاه رفته بودند . نیکان اصرار داشت که باید باران را از بچگی تمرین دهد .
گرچه بارها سر همین موضوع بحثمان شده بود ، اما در آخر ، او پیروز میدان بود .
چهار سال از عقدمان گذشته بود .
و باران کوچک چهار سال قبل که درست در زمان عقد ما یکسال و چهارده روزش بود ، حالا ، پنج ساله شده بود .
شیرین زبانی هایش هنوز هم دیوانه ام میکرد ، اما حالا خیلی خوب می توانست صدایم کند مینو !
گرچه نیکان دوست نداشت و میگفت کاش به باران بگویم که مادر صدایم بزند اما من هرگز نخواستم جای اسم مادر که انگار فقط برازنده ی مارال بود را بگیرم .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقچهارصدوهشتادوشش
من حتی به باران نگفته بودم که مادرش فوت کرده است و گرچه میدانستم باید روزی این حقیقت را به او بگویم اما حس میکردم هنوز برای باران درک این واقعیت سخت است .
قضیهی پگاه و ماهان هم ، با اعتراف پگاه و شکایت نیکان ، دادگاهی شد .
پگاه به قتل عمد متهم شد اما بخاطر بارداریش تا زمان زایمان برای اجرای حکم مهلت گرفت .
اما پس از زایمان ، به نقل از پزشک زندان ، با توجه به افسردگی پس از زایمان و خیالات و عذاب وجدان و شاید هم توهماتی که همچنان در سرش شاخ و برگ گرفته بود ،
کارش به بیمارستان روانی کشید و حکم قصاص در موردش اجرا نشد .
اما ماهان که متهم به مشارکت در قتل عمد و اخاذی بود ، به ده سال حبس محکوم شد و فرزند پگاه ، به پدر و مادر ماهان سپرده شد .
با همهی این احوالات ، گاهی وقتی در تنهایی خودم به سر گذشت مارال ، پگاه و ماهان که بر اثر حسادت و کینهای بی جهت تباه شد
فکر میکردم ، میدیدم گرچه مارال عزیز من ، در جوانی از دنیا رفت ، اما لااقل فرزندش باز در سایهی خانواده بزرگ شد .
ولی دلم حتی برای فرزند پگاه که پسری بود به نام امید ، میسوخت .
پگاه با نامگذاری فرزندش ، آخرین آرزوی محال خودش را برای برگرداندن زمان به عقب و جبران گذشتهی تاریکش و یا شاید رهایی از بند اسارت و قصاص در معرض عبرت دیگران قرار داد.
در افکارم باز غرق شده بودم که صدای زنگ در خانه بلند شد .
فوری سمت در دویدم ... باران بود .
نفس نفس زنان پله ها را بالا آمده بود:
_مینو ... بابا داره میآد .
چشمکی زدم و گفتم :
-برو بهش بگو مینو دستش رو بریده .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقچهارصدوهشتادوهفت
و باران با شوق باز از پلهها پایین دوید و من در خانه را نیمه باز رها کردم و فوری سس قرمزی که رو روی کابینت گذاشته بودم را برداشتم و از همان جلوی در ورودی تا خود آشپزخانه ، رو با سس قرمزی که باید نقش خون را ایفا میکرد ، قرمز کردم.
خونی با طعم سس!
و بعد کیک پخته شده و شاهکار دست خودم را بغل کردم و روی زمین ، دو زانو نشستم .
صدای کوبش پاهای نیکان روی پلهها را شنیدم و از همان ضربات محکم پایش روی پلهها متوجهی اوج نگرانیش شدم و صدایش که از جلوی در ، بلند برخاست ، حدسم را تایید کرد :
-مینو !!...
وارد خانه شد و با نگرانی رد قرمز سس را تا آشپزخانه دنبال کرد :
-خدای من ! چه کار کردی با دستت ...
ببینم .
سمتم آمد و خم شد که سر بلند کردم و کیک را بالا آوردم و همراه او که بازویم را گرفته بود و نگاهش روی لبخند صورتم مات شده بود ، از جا برخاستم :
-سالگرد عقدمون مبارک .
دستش از روی بازویم افتاد !
باران جیغ کشید و با خوشحالی درحالیکه بالا و پایین میپرید ، کف زد ، ولی نگاه نیکان همچنان روی من ، دستم ، و کیک میچرخید و در آخر تکیه زد به کابینت و دستی به صورتش کشیده و چشمانش با حرص برایم تنگ کرد :
-این چه وضع سوپرایز کردنه !
خندیدم :
-این خاص خودمه ...
با کمک باران نقشهاش رو کشیدیم .
با لبخند نیمهای چشم غرهای سمت باران رفت :
-دختر بلا !
صدای خندهی هر سهی ما بلند شد که باران با خنده گفت :
-این خون نیست ، سس قرمزه .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقچهارصدوهشتادوهشت
-حالا برو لباس عوض کن تا چای با کیک بخوریم .
نیکان سری با حرص تکان داد و موقع رد شدن از مقابلم ، محکم لپم را کشید :
-تلافی میکنم صبر کن ...
لااقل کم سس میزدی روی سرامیکها ...
گفتم انگشتت رو قطع کردی !
بلند خندیدم و او اخم و لبخندش را نشانم داد و رفت .
کیک را سر میز گذاشتم و چای ریختم .
منتظر آمدنشان شدم و هر سه پشت میز نشستیم .
باران از تمرینهای باشگاهش میگفت .
یه طوری با آن سن کم از باشگاه حرف میزد که گاهی در دلم آرزو میکردم کاش بزرگتر که شد مثل نیکان نخواهد تمام زندگیش را روی باشگاه و تمرینهای ورزشیاش بگذارد .
بعد از کیک شام خوردیم و باران سمت اتاقش رفت .
و من طبق عادت اول دنبال باران رفتم .
موهایش را بخاطر تمرینهای سرسخت نیکان ، کوتاه کرده بودم .
اصلا دلم نمیخواست که باران دختری باشد که مثل پسرها بزرگ شود و این تنها اختلاف بزرگ فکری من و نیکان بود .
روی تختش دراز کشیده بود که بوسه ای به صورتش زدم و گفتم :
-امروز بابا خیلی بهت تمرین داد ؟
نگاه چشمان قشنگش توی صورتم چرخید :
-نه .
-باران جان یادته بهم گفتی دلت میخواد موهاتو بلند کنی تا واست ببافم ؟
سرش را تکان داد که گفتم :
-خودت اینو به بابا نیکان بگو ...
بگو دلت میخواد مثل دخترای دیگه موهاتو بلند کنی .
-آخه موهام بلند باشه موقع تمرین اذیتم میکنه !
-خب تمرین نمیکنی دیگه .
نگاهش توی صورتم ماند ...
حرفی نزد و من پتو را رویش کشیدم و گفتم :
-شبت بخیر .
رفتم سمت در ، که گفت :
-مینو ...
-جان مینو .
-بابا ناراحت میشه من تمرین نکنم ؟
-اگه خودت بهش بگی ناراحت نمیشه ...
شبت بخیر .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقچهارصدوهشتادونه
و برق اتاق را خاموش کردم و از اتاقش بیرون آمدم .
تا در اتاقمان را باز کردم ، نفهمیدم چطور شد که روی شانههای نیکان افتادم و از ترس ، جیغ بلندی کشیدم و نیکان درحالیکه مرا سر و ته روی شانه اش انداخته بود که گفت :
_یادته گفتم تلافی میکنم ...
حالا خودت بگو ، با تو دمبل بزنم یا بچرخم ؟
-هیچ کدوم ...
من میشینم روی کمرت ، اگه راست میگی شنا برو ...
بازوهاتم تقویت میشه .
-خیلی پرروئی واقعا !
-به خدا اگه منو زمین نزاری الان همهی شام و کیک رو بالا میآرم .
فوری مرا زمین گذاشت و با آن نیم تنهی برهنهاش مقابلم دست به کمر ایستاد :
-حالا راستشو بگو ...
چی داشتی به باران میگفتی در مورد من !
-گوش واستادی .
-نه ...
-چرا گوش واستادی ؟ ...
_گوش وانستادم.
_پس از کجا میدونی ؟
چشمایم را برایش ریز کرده بودم که با خنده گفت :
-بی اختیار شنیدم ...
-بی اختیار!
خندید :
-مینو باز میندازمت روی شونه ام ها...
می گم چی می گفتی ؟
-هیچی باران دلش می خواد موهایش رو بلند کنه تا من براش ببافم ولی باباش میخواد دخترش رو مثل یه پسر بزرگ کنه تا بتونه بهش تمرین بده .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقآخـر
لبخند از روی لبانش رخت بست اما نگاهش در چشمانم ثابت ماند .
انگار عکس العملی غیر از این نداشت !
بی توجه به او که همچنان خشکش زده بود روی تخت دراز کشیدم و گفتم :
-نمیخوای بخوابی ؟
نفس پری کشید و سمت تخت آمد :
-آره ...
دلم میخواست یه پسر داشتم تا بهش تمرین بدم .
-باران پسر نیست نیکان ، بهش سخت نگیر ...
بذار خودش تمرین و باشگاه رو انتخاب کنه ...
نذار بزرگتر که شد بهت بگه تو همه چی رو بهش تحمیل کردی .
همانطور که سمت تخت میآمد :
_آره ...باشه ...
اما من هنوزم یه پسر میخوام .
و چنان خودش را پرت کرد روی تخت که تشک تخت محکم تکان خورد .
منظورش واضح بود ، اما برای فرار از فهمیدن منظورش گفتم :
-شب بخیر .
اما او با خنده ای پرشیطنت کنار گوشم گفت :
-شب بخیر نداریم ...
اگه میخوای دست از سر باران بردارم ، باید رضایت بدی .
پشتم را به او کردم :
-بیخود ...مگه دست منه ...
اومدیم دختر شد بازم ...
میخوای اونم تمرین بدی ؟!
-اصلا هر چی که شد ...
من دست از سر تمرین باران برمیدارم ...
خوبه ؟
خنده ام گرفته بود ، هنوز جوابش را نداده ، بوسه ای روی صورتم زد :
-تسلیم شدی .
-نه ...نه ...
-بیخود نه نیار ...خندیدی .
-به یه چیز دیگه خندیدم .
-بیخود ...حرف نباشه .
و انگار نه انگار که باهم حرف زده بودیم که جز باران فرزند دیگری نداشته باشیم .
پایانC᭄
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡