⇐ شده آنقَدَر محوِ چشمهایش باشے ،
ڪہ صدایش را نشنو؎؟!🥹✨⇒
👨🏻💼مَـنــو [ٺُو] ٺــا آخَــرش مِـثــل اَول بــاهَــمـیـم!👰🏻♀
هدایت شده از سـوتـی زنـونـه 👠🤭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بی پناه که شدی؛ صدایش کن.
او حسینِ وترالموتور است.
میداند تک و تنها شدن یعنی چه،
در آغوشت میگیرد :)
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقسیوششم📜
واقعا دعوای زرگری راه انداخته بود...
خودش موقع رفتن دیده بود چه مانتویی پوشیدم و حالا داشت غرش را سرم میزد !
بیتوجه به حرفش ، رژم را روی لبانم کشیدم و سمت در اتاق رفتم .
عمدا با دست راستش ، راهم را سد کرد.
بی هیچ حرفی سر برگرداندم از او و گفتم:
_برو کنار...
عصبی جوابم رو داد :
_نمیرم ....
نفسم را با صدا فوت کردم و کلافه گفتم :
_باشه ...
و بعد یک دفعه خم شدم و از زیر دستش فرار کردم و از چهارچوب در بیرون زدم .
اما از رو نرفت ...
دنبالم آمد...
هنوز داشت غر میزد :
_خوبه یه چیزایی رو یاد بگیری ...
من حق دارم به همسرم بگم چی بپوشه
چی نپوشه ...
حق دارم بهت ایراد بگیرم دست از لجبازی برداری .
جوابش را که ندادم محکم کف دستش را روی پیشخوان آشپزخانه کوبید و صدایش فریاد شد :
_مارال.
خیلی ترسیدم ...
حق داشتم ، نداشتم ؟
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقسیوهفتم📜
سه برابر هیکل من بود و داشت سرم فریاد میزد .
از آن بدتر وقتی بود که یکدفعه سمت من دوید و من بین میز ناهارخوری وسط آشپزخانه و کابینت و یخچال گیر کردم .
محاصره شده بودم و از ترس چشمانم را محکم بستم و با بغضی که بدموقع به گلویم چنگ زد و نشان ضعف من بود گفتم :
_نیکان .
هیچ اتفاقی نیافتاد...
نه او کتکم زد ، نه من چشم گشودم و انگار دو مجسمه روبروی هم ایستادند.
ثانیهها را نشمردم اما طولی نکشید که دستانش سمت کمرم آمد و مرا کشید تخت سینهاش و صدایش آرام ، لحنش ملایم و دستانش نوازشگر شد :
_دیوونه ! من چرا باید تورو بزنم ؟
وای که آن جمله چه برسرم آورد.
بغض گرفتهام ، ترکید :
_چرا؟!
چون تو هم زورش رو داری هم به قول خودت حقشو .
لحنش کمی عصبی شد :
_دیوونه من کی گفتم حق دارم تورو بزنم ؟!
_وقتی میگی ...
من حق دارم به همسرم بگم چی بپوشه و چی نپوشه
پس خیلی حقهای دیگه هم داری دیگه .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
کانال vip رمان فریب افتتاح شد🎉✨
برای خرید vip رمان فریب با بیش از ۵۰پارت جلوتر به آیدی زیر مراجعه کنید🙂
@F_82_02
🎻مزایای vip🎻
🎶بدون پیام ها و تبلیغات آزار دهنده 🎶پارت ها خیلی جلوتر از چنل اصلی 🎶داشتن پارت های سورپرایز در اعیاد و روزهای عادی🖇️حق عضویت Vip مبلغ 30 هزار تومنه کافیه به این آیدی پیام بدید: @F_82_02
••
.
ور گل کند صد دلبری
ای جان، تو چیزی دیگری
#مولانا
.
•••
••
.
باید جای دنجی پیدا کرد
و رها شد از "قفسِ روزمرگیها"
باید نسخهی تمام نگرانیها را پیچید
و پرت کرد آن سوی "نخواستنها"
باید عمیق و آرام نفس کشید و زندگی کرد
زندگی!
#لاادرے
.
•••
﹝دَر مُویرَگ "چِشمــا؎ِ" اوُ خودَم را دیدَم!
- "
عِشــــق" ازاین نَزدیڪٺَر!؟👫💛﹞ #جانشیرینم
هدایت شده از 「بہسـٰــآزِ؏ـشّْـ♡ـق🎶🎼」
{بــسمـ الله نـــــ✨ــــور} 🌼🌱
⦉ عاشقے |♥️
﮼ᛝ رسمِ قشنگِ صُبح اسٺ ،
﮼ᛝ ڪہ سر صبح برایٺ
﮼ᛝ چا؎ و لبخند و سلام آوردم ؛
﮼ᛝ من ...
﮼ᛝ سرِ ذوقِ همین عـشق،
﮼ᛝ چنین بیدارم!˘˘⛅️🌿⦊
⇐صبحبخــیرقلبم⇒
‹ تو دقیقا همون قسمت قشنگ زندگیِ
منی که همیشه به وجودش میبالم ؛
تو همون یه نفری هستی که دلم
میخواد پا به پاش پیر بشم ،
تو همون یاری هستی ک شهریار میگه
بدون وجودش شهر ارزش دیدن نداره!
تو آغاز و انتهایِ منی ، یه جوری که
بند بندِ وجودم دیوونهوار دوستت داره!
آرومِ جونِ من ؛ تو خوش قلب ترین آدمِ
دنیایی و قطعا خدا خیلی منو
دوست داشته که تورو بهم داده🫀 ›
#عشاقبخوانند
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقسیوهشتم📜
سینهاش ، با یک نفس بلند تکان خورد .
عطر مردانهاش را نمیشناختم ولی داشتم به استشمام عطرش عادت میکردم .
مرا از خودش جدا کرد و با نگاهش به چشمان من ، پرسید:
_واسه چی حالا اشک میریزی ؟
لبخندی زدم :
_دست خودم نیست ...
یه لحظه فکر کردم میخوای منو بزنی .
خندید ...
نه به آن خنده و نه آن فریاد قبل !
سرش را خم کرد جلوی صورتم و آهسته گفت :
_چرا باید عروسکمو کتک بزنم ؟
تو یه تخته و نصفیت کمه .
فاصلهای تا رسیدن به لبانم نداشت که آنهم صفر شد و رسید .
بوسهای زد و سر را فقط به اندازهی گفتن چند کلمه عقب کشید :
_داره صبرم تموم میشهها ...
شاید بداخلاقیهام هم واسه همینه ...
نذار بیشتر از این بداخلاق بشم ..
.باشه ؟
نگاهم را با شرم از چشمانش گرفتم و سمت لبانش پایین کشیدم و با ضربان بالای قلبی که در حد انفجار میزد ، ریز گفتم :
_نیکان ..
یه مهلت بهم بده ...
الان ... نمیشه .
کلافه از من فاصله گرفت ... اینبار به قدر کافی .
_تا کی آخه ...ازدواج کردیم ...
بابا تو زن منی ...دوستت دارم .
آن جملهی دوستت دارم خودش باز دردسر ساز شد .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقسیونهم📜
_دوستم داری ؟! توی این یکی شک دارم ...
تو درست ، قبل از خواستگاری من ،
قرار خواستگاری با دختر همکار پدرت رو گذاشته بودی .
کف یک دستش را روی میز آشپزخانه گذاشت
و وزن شانههایش را به آن تکیه داد.
_خب که چی ..
.حالا چون نرفتم خواستگاری اون تو ناراحتی ؟!
میخوای حالا برم ؟
با حرص نگاهش کردم و او از رو نرفت .
_نه تعارف نکن خب ...
اگر میخوای برم اونم عقد کنم ..
خاطرخواه که زیاده ...
ولی من فقط تورو خواستم اما اگه تو واسهی من ،
فرد دیگهای رو هم میخوای ، من حاضرم عقدش کنم .
تکیه زدم به کابینت و دلخور نگاهش کردم که مجبور به تغییر موضع داد:
_خب میگی چکار کنم الان که راضی بشی ؟
_حقیقتشو به من بگو ...
من باورم نمیشه که تو عاشقم شدی و هستی.
نگاه قهوهای چشمانش را به من دوخت .
_بودم و هستم ...
ولی ماهان جلوتر از من دست به کار شد...
ناامید شدم مخصوصا وقتی فهمیدم جواب تو به ماهان مثبته ... اما ...
همین که متوجهی مخالفت خانوادهات شدم ،
دلم قرص شد ...
خواستم شانسم رو امتحان کنم یا ردم میکردید یا قبول ... پا پیش گذاشتم ...
و شد ...
شانسم زد و همه چیز همونی شد که میخواستم .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡