eitaa logo
「بہ‌‌سـٰــآزِ؏‌ـشّْـ♡ـق‌🎶🎼」
3.2هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
277 ویدیو
5 فایل
¦ـبسـم‌رب‌عـین‌شیـن‌قـاف🕊 ز سۅز ؏ـشـق لیݪۍ دࢪ جہان مجـنۅن شد افسانہ تۅ مجـنۅن سـاز از ؏ـشـقـت مࢪا افسـانہ‌اش با‌من 🎼 ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓ @Fh1082 ‹ #شنوای‌‌ِنگفته‌هاتونم.! › https://harfeto.timefriend.net/16625436547089 تبلیغاتموטּ↓ @tabligh_haifa
مشاهده در ایتا
دانلود
. رنڪَـ ِ رؤیا زده‌ام بر افـقِ دیده و دل ، تا تماشا ڪـنم آن شاهدِ رؤیائی را....... جان چه باشد ڪـه به بازارِ تو آرد ؏ـاشق.... قیمت ارزان نڪـنی ڪَـوهرِ زیبائی را.... دل به هجـرانِ تــو عمـریست شڪیباست ولی بارِ پیرے شڪند پشتِ شڪـیبائی را......!!
. من تو را آنڪَونه دوست‌داشتم ڪه مجنون لیلایش را آنڪَونه چشم به راه بودم ڪه یعقوب یوسفش را آنڪَونه باور داشتم ڪه محمّد خدایش را تو مرا اما... چنان نمی‌خواستی، ڪه آدمی ڪَناهانش را...!!
. دل میڪنم ز هرچہ ڪہ بودو نبودو هست تنها بہ شرط اینڪہ، تو باشے براۍ من...!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
 *╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭‌ᐧᨗ*𖣔 «بـســم‌رب‌العـ♡‌ـشـق» رمـا‌ن🕊 ✨ _فهیمه تا همه ی کاسه های آش رو به اقدس خانم نداده، تو برو بقیه رو پخش‌ کن. از این کنایه ی خاله دلخور شدم. _خب حالا چی شده مگه!؟ فهیمه در حالیکه تند و تند چادر دور کمرش را باز میکرد گفت : _هیچی فقط اگر اینجوری پیش بره تا شب همه ی کاسه های آش رو میبری میدی به اقدس خانم. نشستم روی پله و فهیمه چادری را که دور کمرش بسته بود، سرش انداخت و سینی آش را گرفت و رفت. و من به خاله طیبه خیره شدم که قابلمه ی خالی آش را با انگشت می لیسید و میان ملچ و ملوچ کردن هایش، گاهی نگاهم میکرد. _تو دست و پا چلفتی نبودی که آش رو بریزی! _من نریختم.... داداش همین پسره، عجله داشت، خورد به سینی آش ریخت. خاله طیبه یکدفعه دست از لیسیدن ته قابلمه برداشت. _یونس!.... یونس رو میگی؟! _اره فکر کنم اسمش همین بود. و نمیدانم چی شد که خاله فوری قابلمه را زمین گذاشت و چادر دور کمرش را باز کرد و دوید سمت در حیاط. خاله طیبه هم رفت و من ماندم و کاسه های آش. دلم برای مادر تنگ شده بود. نگران بابا بودم و فرهاد. بابا یک کارگاه نجاری داشت.... چندین شاگرد زیر دستش کار میکردند. اما در جریانات سیاسی آن دوران، فعال بود و کمتر میشد که من و فهیمه او را در خانه ببینیم. کمی بعد از فعالیت های سیاسی، چون تحت تعقیب ساواک قرار گرفت، کارگاه نجاری را با تمام وسایلش اجاره داد و بخاطر رهایی از دست ساواک، از شهر رفت.... کجا و کی رو نه من میدانستم و نه حتی مادر! اما فرهاد.... با آنکه همیشه نقدی بر جریانات سیاسی داشت و همسو با تفکر سیاسی پدر نبود اما او هم برای خودش فعال سیاسی بود. بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" ‹امـانت‌داࢪبـاشـیم› *╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏‌  
 *╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭‌ᐧᨗ*𖣔 «بـســم‌رب‌العـ♡‌ـشـق» رمـا‌ن🕊 ✨ او حتی بیشتر از پدر فعالیت داشت و گاهی سال تا سال او را نمی‌دیدیم. تنها من و مادر و فهیمه بودیم که در خانه بودیم که آن را هم بعد از پیگیری ساواک، مادر من و فهیمه را پیش خاله طیبه آورد تا از خانه دور باشیم تا مبادا بخاطر پدر و فرهاد، من و فهیمه هم برای بازجویی دستگیر شویم. و اینگونه بود که خانواده ی ما از هم جدا شدند. دلتنگ خانه و مادر بودم و مجبور به ماندن پیش خاله طیبه. فهیمه مثل من نبود. خیلی راحت و آرام بود و همین ویژگی خونسردی اش بود که باعث میشد ما باهم متمایز باشیم. شب شد. کاسه های آش پخش شده بود و هم خاله و هم فهیمه برگشته بودند. سر سفره ی شام، با همه ی خوشمزگی آش خاله طیبه، اما من میلی به خوردن نداشتم. _فرشته جان چرا نمیخوری پس؟! نکنه بد شده؟ _نه.... خوشمزه است من میل ندارم. و همان موقع صدای زنگ در حیاط بلند شد. خاله خواست برخیزد که با دست اشاره کردم خودم میروم و در را باز میکنم. چادر گلدار خاله طیبه که آویز جا لباسی بود، برداشتم و دویدم سمت حیاط. _بله.... کیه؟ هیچ صدایی نیامد. با ترس به پشت در رسیدم و برای بار دوم پرسیدم: _کیه؟ _باز کن منم.... صدایی آشنا بود و کمتر از یک ثانیه ذهنم صاحب صدا را تشخيص داد. مادر بود! بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" ‹امـانت‌داࢪبـاشـیم› *╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏‌  
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قطره‌شدم‌که‌راهی‌دریا‌کنی‌مرا وقتش‌شده‌بیایی‌و‌پیدا‌کنی‌مرا آقابرای‌تو نه!برای‌خودم‌بداست هر‌هفته‌درگناه،تماشاکنی‌مرا ‌"الّلهُــــــمَّ‌عَجِّــــــل‌لِوَلِیِّکَـــــ‌الْفَـــــــــرَجْ"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
 *╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭‌ᐧᨗ*𖣔 «بـســم‌رب‌العـ♡‌ـشـق» رمـا‌ن🕊 ✨ در را باز کردم و از شوق همان چند روزی که مادر را ندیده بودم، او را در آغوش کشیدم. _وای مامان چقدر دلم برات تنگ شده بود! خنده ی کوتاهی سر داد: _حالا خوبه که فقط چند روز پیش من نبودید..... فهیمه چطوره؟ در را پشت سر مادر بستم و گفتم: _عین خیالش نیست. و باز مادر خندید. چادرش را درآورد و روی ساعد دستش انداخت. _از اولش هم تو بیشتر به من وابسته بودی. _از بابا خبر دارید؟.... از فرهاد چی؟ همراه هم سمت خانه می رفتیم که مادر گفت : _نه..... هیچ خبری ندارم. کفش هایش را که جلوی درب ورودی خانه از پا در آورد، گفتم: _ما تا کی باید اینجا بمونیم؟ نگاهش به سمتم آمد. _فعلا تا وقتی ساواک دنبال پدرت و فرهاده باید اینجا باشید. مادر وارد خانه شد و من مایوس دنبالش. فهیمه و خاله طیبه با دیدن مادر غافلگیر شدند. _اِ.... تویی!... خوش آمدی بفرما.... بفرما که به موقع اومدی.... بیا برات یه کاسه آش بریزم. فهیمه هم برخاست و تنها به مادر سلامی کرد! از اینهمه ابراز احساسات فهیمه، چشمانم از حدقه بیرون زد. بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" ‹امـانت‌داࢪبـاشـیم› *╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏‌  
 *╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭‌ᐧᨗ*𖣔 «بـســم‌رب‌العـ♡‌ـشـق» رمـا‌ن🕊 ✨ مادر پای سفره نشست و خاله طیبه رو به من کرد. _بیا مامانی... مامانت هم که اومد... لااقل الان دیگه یه کم غذا بخور. نشستم پای سفره و اول برای مادر یه کاسه آش کشیدم. _خب چه خبر؟.... هنوز دنبال فرهاد و شوهرت هستن؟ _اره.... به نظرم خونه رو تحت نظر دارن.... ولی منم دیگه خسته شدم از اینکه تو خونه تنها باشم... عجب زندگی واسم درست کردن... میبینی تو رو خدا! خاله طیبه نگاهش بین مادر و کاسه ی آش روی دستش، تقسیم شد. _ان شاء الله درست میشه. مادر آهی سر داد که خاله در ادامه گفت : _الان همین پسر اقدس خانم.... همین همسایه بغلی ما.... بنده ی خدا سه ماه بود که از پسرش یونس خبر نداشت. همان اسم یونس بود که سرم را سمت خاله طیبه بلند کرد. و باز خاطره ی آش و کاسه ای که ریخته شد و تندی رفتار من، در سرم زنده شد. مادر سکوت کرده بود که فهیمه با خنده گفت: _مامان امروز همین دختر مامانی شما سه تا کاسه آش، اشتباهی داده به همین خونه ی بغلی.... به همین خاله اقدس.... به همین جناب یونس خان. بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" ‹امـانت‌داࢪبـاشـیم› *╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏‌  
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. خوشم ڪـه ڪَـوهرِ اشڪـی در آستین دارم هنوز بیدلم و ناله‌ے حزین دارم...... به دودمانِ رقیبانِ نیمه‌جان سو‌‌ڪَـند درون سینه‌ے خود آهِ آتشین دارم..... ڪــسی به خوبیِ من مشق ؏شـق را ننوشت ببین به دیده‌ے انصاف! آفرین دارم...... در آستانه‌ے تقوا به سنڪَـ خورد سرم شبیهِ زاهد اڪَـر پینه بر جبین دارم.... اڪَـرچه پشت و پناه توام، ولی بی‌شڪ به این ڪه بی تو زمین می‌خورم، یقین دارم.....!! ❏
. من رازے ندارم قلب من ڪـتابی‌ست ڪَـشوده ، خواندن آن براے تو دشوار نیست محبوبم !! زندڪَـی من از روزے آغاز می‌شود ڪــه دل به تو سپردم…..!!
. روز خلقت در دل ما شوق دیدار تو بود از همان آغاز ما را ڪـم تحمل ساختند.....!!
. ‌در ميان باغى ازڪَل صبح من آغاز شد غنچه‌هاے اطلسى ڪم‌ڪم ڪنارم باز شد مى‌رسد بوے بهار و بوے عطر رازقى مرغ عشقم از قفس آمادهٔ‌ پرواز شد ...!! سلام‌صبحتون‌دلنشین࿇༅
. آغوشت پیراهنی‌ست به قواره‌ے تنم و رنڪَـ بهار.... چشمانت و انعڪـاسِ باغی پر از شڪوفه به هنڪَـامِ بارانِ بوسه از رنڪَـین ‌ڪـمانِ موهایت.... چقدر به من می آیی.....!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
 *╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭‌ᐧᨗ*𖣔 «بـســم‌رب‌العـ♡‌ـشـق» رمـا‌ن🕊 ✨ گفت و ریز خندید. چشم غره ای حواله اش کردم و گفتم : _زغنبود.... فهیمه باز خندید که مادر با تعجب نگاهم کرد. _آره فرشته؟ _نه اشتباهی نبوده.... اولی رو همین آقای فراری ریخت. نگاه مادر و خاله طیبه و فهیمه روی صورتم آمد. _آقای فراری کیه؟! با حرص گفتم : _همینی که میگید سه ماه فرار کرده دیگه.... یونس بود اسمش؟! خاله طیبه اولین نفری بود که بلند بلند خندید و فهیمه به دنبالش و در آخر مادر. نگاهم بین هر سه شان چرخید. _چیه خب؟!!... همین الان خاله طیبه گفت سه ماه خونه نیومده! خاله طیبه با خنده جواب داد: _خیلی بامزه بود فرشته جان.... حالا اولی رو آقای فراری ریخت، دو تا کاسه ی دیگه رو هم، یکی رو در عوض کاسه‌ی آش ریخته شده بردم، دومی رو به خدا میخواستم به یه همسایه دیگه بدم اما دم در همین آقای فراری منو دید و فکر کرد اونم واسه اوناست! خاله طیبه با لبخند نگاهم کرد. _حالا اینقدر نگو آقای فراری که یه وقت اشتباهی جلوی خود اقدس خانم میگی، زشته. _حالا من کجا اقدس خانم رو میبینم که بخوام اشتباهی بگم؛ آقای فراری!؟ و مادر بجای خاله طیبه جواب داد: _میبینی.... این جور که بوش میاد شما دو تا رو باید تا عید بذارم پیش خاله طیبه. فهیمه با خوشحالی جیغ کشید : _آخ جون چه خوش بگذره. و من کلافه کف دستم را محکم کوبیدم روی ران پای چپم. _ای بابا.... بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" ‹امـانت‌داࢪبـاشـیم› *╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏‌  
 *╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭‌ᐧᨗ*𖣔 «بـســم‌رب‌العـ♡‌ـشـق» رمـا‌ن🕊 ✨ آن شب مادر خانه خاله طیبه ماند. و من که دردانه اش بودم، کنار دستش خوابیدم. دیگر بهانه ای برای برگشت به خانه نداشتم. تا همین یکی دو سال پیش، درس و مشق را بهانه کرده بودم که هیچ وقت از مادر جدا نشوم اما بعد از اتمام درسم دیگر چه بهانه ای میشد جور کرد! پدر با آنکه اکثر روزهای سال را نبود اما معتقد بود، گرفتن دیپلم برای دختر کافی است. من و فهیمه هم آنقدر حرف گوش کن بودیم که اصراری نداشته باشیم. پدر بیشتر اصرار داشت کنار گرفتن مدرک دیپلم، هنر های دیگری بیاموزیم، مثل خیاطی، آشپزی، یا حتی آموزش کمک های اولیه..... که البته در آن زمان و آن دوران بسیار ضروری بود. خوب یادم هست که در آن دوران جز بیمارستان و چند درمانگاه، در شهر جایی برای تزریقات که عادی ترین الزامات پزشکی بود، جایی نداشتیم. اما خیلی ها بودن که بدلیل محدودیت های شبانه و رفت و آمد، همین الزامات ضروری را آموخته بودند. و یکی از آن ها من و فهیمه بودیم. گرچه فهیمه چندان علاقه ای برای انجام این الزامات نداشت اما آموزشش را در یکی از درمانگاه ها باهم دیدیم. من علاقه ی زیادی به پرستاری و ادامه تحصیل داشتم اما با مخالفت شدید پدر، چندان اصراری نکردم. تنهایی مادر و نبود پدر و فرهاد باعث شد تا بیشترین درگیری ذهنی من، مادر باشد. درست برخلاف فهیمه که گاهی از نبود پدر برای انجام دادن کارهایی که همیشه پدر با آن مخالفت می‌کرد، استفاده برد. مثل.... کار در یک تولیدی لباس و خیاطی که همیشه آرزویش را داشت. بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" ‹امـانت‌داࢪبـاشـیم› *╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏‌  
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شما با بنر رمان فریب عضو کانال شدید ♥️ پارت اول فریب↻ موندگار باشید✨
. رتبه‌ای هرڪَز ندیدم بهتر از افتادڪَی هرڪه خودرا ڪم زما میداند، ازما بهتر است...!!