.
؏ـاشقی را بلد نیستم
اما تا دلت بخواهد
بی احتیاط دوستت میدارم
طورے دوستت میدارم
ڪه هرروز ،
با چشم ؏ـاشقانه نڪَاهت میڪنم
با چشم فراوان صدایت میڪنم
با چشم بیصدا میبوسمت
با چشم ؏ـاشقانه میبارمت
و با چشم بیآنڪه در ڪنارم باشی
؏ـاشقانه آغوشت را لمس میڪنم.....!!
تویی ڪه
چند سَدِه رفتهاے
از این ڪنعان......
منم ڪه جمعه
به جمـعه دو چشم یــعقوبم....!!
••
.
خرَد و ضمیر و هوشم، دلودیده نیز همشد
زِ همه خیالْ خالی، به جز از خیالِ رویت...
#امیرخسرو_دهلوی
#اللهمعجللولیکالفرج
.
•••
.
صبحی ڪه تـو باشی و
غـزل باشد و آغـوش
یڪ صبح پر ازخاطره وُ
نیڪ سرشت است....!!
ڪَـویی ڪه در آغـوش
خودت معـــجزه دارے.....
آغـوش تو چون تڪـهاے
از باغ بهشـــت است....!!
#مسعود_محمدپور
.
اونجا ڪه سنایی میڪَه:
جانا بجز از ؏شـق تو دیڪَر هوَسم نیست
سوڪَـند خورَم من ، ڪه بجاے تو کَسم نیست....
امروز منم ؏ـاشق بیمونس و بییار
فریاد همی خواهم و فریاد رسَم نیست...
در ؏شـق نمیدانم درمانِ دلِ خویش
خواهم ڪه ڪنم صبر ولی دست رسَم نیست...!!
خواهم ڪـه به شادے نفسی با تو برآرم
از تنڪَـ دلی جانا ، جاے نفسم نیست...!!
.
تو هستی من شد ے از آنی همه من
من نیست شدم در تو از آنم همه تو....!!
#مولانا
به علامه طباطبایی گفتند:
چه کنیم که امام رضا نزد خدا واسطه شود؟
گفت: بروید حرم و بگوئید:
بفاطمه، بفاطمه، بفاطمه.
سه بار آقا را به فاطمه(س) قسم بدهید،
امام دعایت را مستجاب میکند.🤍
-یاانیسالنفوس-
هدایت شده از 𝔸𝕀 𝕘𝕣𝕒𝕡𝕙 | ڪافہادیـت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
تصورش کن و برام بفرست
اینجا😉👇🏻
@F_82_02
.
برای سلامتی جناب آقای رئیسی و همراهانشون ذکر شریف صلوات رو قرائت کنیم...🤲🏻
اللهم صل على سيدنا محمد و آل محمد و ادفع عنّا البلاء المبرم من السماء انك على كل شيء قدير
اگر عاقبت بخیری میخواهید
از هرکی شادی کرد و خندید دور شید...
او خود شیطان است....
آفتاب دارد خودی نشان می دهد
و طلوعی سرشار از انتظار
پر از اضطراب
قلبم تند تند میزد و هر لحظه منتظر یک خبر ....
کلید واژه های اخبار ...
سرما ،مناطق صعب العبور،
بی خبری از یک مرد،
و انتظار ،انتظار و انتظار
یا صاحب الزمان !
امشب معنای اضطرار و انتظار رو با ضربان قلبم کمی فقط کمی درک کردم.
آقا جان! ما رو ببخش اگر برای همه ی رنجهایی که به جای ما کشیدی برایت مضطر نشدیم.
مهدی جان!
ما رو ببخش اگر برای همه ی گمشده هایمان مضطر شدیم و دست به دعا برداشتیم اما شما را فراموش کردیم.
الهم عجل لولیک الفرج🤲✨
راستی عیدتون مبارک ، ولادت امام رضا جانم😭 ولی نعمت من و تو ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به نماز صبح و شبت سلام ...
امروز بیشتر از هر زمان دیگری
یا صاحب الزمان ادرکنی و لاتهلکنی
المستغاث بک یا صاحب الزمان
کسی از دوستداران تو وقتی از میان ما پر میکشد، دلمان به درد میآید و احساس میکنیم جای خالیاش را کسی نمیتواند پُر کند.
نگاه کردن به جای خالیاش گلویمان را پر از بغضهای فشرده میکند. در میان دلتنگیها و بغضهای متراکم، فکر کردن به حضور توست که آراممان میکند.
چگونه باید خدا را شکر کنیم به خاطر بودن تو! اگر تو نبودی، با غصههای پشت سر هم باید چه میکردیم؟ وقتی میخواستیم خودمان را دلداری دهیم، به چه دل خوش میکردیم؟
تنهایی ما را دریاب آقا! هر چقدر هم که بیوفا، ولی دلمان با تو آرام میگیرد.
شبت بخیر پشتیبان دلهای تنها!
#شب_بخیر
#بهانه_بودن
#محسن_عباسی_ولدی
بقول آقا مهدی رسولی:
سینهمون رو میدیم جلو
میگیم منتخب ما رو
خدا هم انتخاب کرده!
این افتخار برای ماست...
#شهید_جمهور
Mohammad Alizade - Gando (128).mp3
3.65M
.
منو بغل کن عشق من که خاک مادری تویی...🖤🌱
.
به عنوان فاحشه،
اسم و رسم دار بود!
در جنگ بدر،عمو، پدر و برادرش
توسط مسلمین کشته شده بودند؛
به همین جهت از اسلام کینه داشت
آن هم چه کینهای.
به غلامان سیاه علاقه داشت!
"وحشی" هم غلامی سیاه پوست بود.
به او گفته بود: اگر علی و یا حمزه را
به قتل برساند
با او نزدیکی میکند،
و با مال و اموال او را راضی خواهد کرد.
وحشی موفق به کشتن
امیرالمومنینعلیعلیهالسلام نشد
اما حضرت حمزه را به شهادت رساند.
خود او نیز همان جا
برای دیدن انتقام حضور داشت.
وقتی حمزه کشته شد؛
بدن حمزه را مثله کرد،
جگر او را از سینه درآورد و به دندان کشید؛
و به عنوان خوشحالی
خود را برای استفاده مردان عرب
تمام و کمال در اختیار آنها قرار داد.
او هند جگرخوار مادر معاویه بود!
همچنین معاویه ای به دنیا آورد
که دشمن سرسخت امیرالمومنین شد.
_ خوشحالی برای مرگ دیگری،
آن هم با فاحشگی و #برهنگی !
گویا ماجرا آشناست،
و تکرار تاریخ دست از سرمان برنمیدارد.
*╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭ᐧᨗ*𖣔
«بـســمربالعـ♡ـشـق»
رمـان#بربالفرشتہ🕊
#رقـعـہ_21✨
با دیدنش کمی هول شدم. قدمی عقب رفتم و سرم را پایین انداختم :
_ ببخشید بدموقع مزاحم شدم...
این پیراهن اقدس خانم، اینم بشقاب شما که خونه خاله طیبه جامونده بود.
و پسر جوان بیآنکه بشقاب و پیراهن را از دست من که سمت او دراز شده بود، بگیرد، قدمی به عقب رفت و در خانه را برایم کامل باز کرد.
_بفرمایید تو....
سرم را بلند کردم و به او که کنار در ایستاده بود تا من وارد شوم، نگاهی انداختم.
نمیدانم چرا ولی پاهایم مرا به داخل خانه کشید.
اضطراب بدی داشتم.
قلبم چنان تند میزد که انگار وارد خانه ارواح شدهام!
معذب گوشهای از حیاط ایستادم و آن پسر جوان، بعد از آن که در خانه را پشت سرم بست، دستش را سمت پلههای حیاط دراز کرد:
_ بفرمایید بفرمایید.... الان مادرم میاد.
نمیدانم آن لحظه این جمله را چگونه برداشت کردم که سمت پلههای حیاط رفتم.
از پلهها بالا رفتم و با راهنمایی آن پسر جوان وارد خانه شدم.
درهای چوبی سالن پذیرایی با آن شیشههای رنگی برایم جذاب بود.
درهای چوبی سالن را باز کرد.
خانه شان سالن بزرگی داشت. وارد پذیرایی شدم و تکیه به یکی از پشتیهای سالن زدم و روی پتوی پهنشده روی فرش نشستم
بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
*╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏
*╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭ᐧᨗ*𖣔
«بـســمربالعـ♡ـشـق»
رمـان#بربالفرشتہ🕊
#رقـعـہ_22✨
_الان میام خدمتتون.
و این را گفت و رفت و من ماندم و آن اضطراب بیدلیلی که نمیدانم از کجا نشأت میگرفت.
کمی طول کشید تا او دوباره برگشت.
با یک سینی چای که روبهروی من، روی زمین گذاشت و با فاصله کمی دورتر از من نشست.
بیاختیار سرم را بالا آوردم و زیرچشمی نگاهش کردم.
جدیت نگاه و صورتش آنقدر زیاد بود که از او ترسیدم.
بشقاب و پیراهن را روی زمین گذاشتم و گفتم :
_ اگر اجازه بدید من رفع زحمت کنم.
تا این حرف را زدم، فوری جواب داد:
_ خواهش میکنم تشریف داشته باشید الان مادرم میرسند خدمت شما.
و نمیدانم چرا پاهایم سنگ شد و باز معطل نشستم. دستانم را درهم گره زدم و درحالیکه پنجههای یخ زدهام را درهم میفشردم به او گوش دادم.
_بابت اون روز که برادرم باعث اذیت شما شد معذرت میخوام....
_نه.... نه چیزی نبود اصلا....
چیز مهمی نبود.
آنقدر دستپاچه بودم که اصلا منظورش را درست متوجه نشدم و او ادامه داد:
_ چرا، وقتی مادرم گفت که چطور اشتباهی کاسه ی آش عاطفه خانوم رو هم برادرم از شما گرفته، از شرمندگی واقعاً میخواستم شخصا بیام و از شما عذرخواهی کنم.
نمیدانم چرا سرم را فوری بلند کردم سمت او.
_نه این چه حرفیه طوری نشده بود...
اون هم اون کاسه آش هم قسمت شما بود.
و عجب دردسری داشت این صحبتهای خاله طیبه و خاله اقدس!
بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
*╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏