eitaa logo
「بہ‌‌سـٰــآزِ؏‌ـشّْـ♡ـق‌🎶🎼」
3.1هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
297 ویدیو
5 فایل
¦ـبسـم‌رب‌عـین‌شیـن‌قـاف🕊 ز سۅز ؏ـشـق لیݪۍ دࢪ جہان مجـنۅن شد افسانہ تۅ مجـنۅن سـاز از ؏ـشـقـت مࢪا افسـانہ‌اش با‌من 🎼 ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓ @Fh1082 ‹ #شنوای‌‌ِنگفته‌هاتونم.! › https://harfeto.timefriend.net/16625436547089 تبلیغاتموטּ↓ @tabligh_haifa
مشاهده در ایتا
دانلود
 *╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭‌ᐧᨗ*𖣔 «بـســم‌رب‌العـ♡‌ـشـق» رمـا‌ن🕊 ✨ دیگر داشت اشک‌هایم جاری می‌شد. می‌دانستم که حتماً اتفاقی افتاده است. این‌همه دلواپسی و نگرانی مادر بی‌دلیل نبود. پشت تلفن گریه‌ام گرفت و با همان گریه گفتم: _ مامان تورو خدا این‌جوری صحبت نکن.... به من بگو چی شده؟! و ناگهان تلفن قطع شد. چندین‌بار صدایش زدم، اما دیگر کسی جوابم را نداد. صدای گریه‌ام بلند شد که خاله طیبه سراسیمه سمت اتاق آمد. _چی شده فرشته جان؟ چرا داری گریه می‌کنی؟ _نمی‌دونم.... ولی می‌دونم یه اتفاق بد افتاده..... مامانم.... مامانم بود..... مامانم زنگ زد.... حرف‌های عجیبی می‌زد.... می‌گفت مراقب فهیمه باشم.... می‌گفت سمت خونه نیام.... می‌گفت هر طوری که شد یا هر اتفاقی افتاد، اون سمت نیام.... خاله دلم خیلی شور می‌زنه.... یعنی چه اتفاقی افتاده.... حتی خاله طیبه هم از شنیدن حرف‌هایم وا رفت و همان‌جا وسط اتاق ایستاد و مات و مبهوت نگاهم کرد. دیگر دستم به کار نمی‌رفت. هر کاری می‌کردم نمی‌توانستم فکرم را متمرکز کنم و به مادر فکر نکنم و تمام حواسم را به خیاطی هم معطوف کنم. مخصوصاً که حال خاله طیبه هم کمتر از حال من نبود. او هم مدام کف دستش را روی دست دیگرش می‌کوبید و مدام زیر لب می‌گفت: _ یا خدا.... یعنی چی شده؟! ما در خانه تلفن نداشتیم و این‌که مادر به خانه خاله طیبه که تلفن داشت زنگ زده بود، یعنی حرف مهمی می خواست بزند. بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" ‹امـانت‌داࢪبـاشـیم› *╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏‌