انگار بالش ندارم ، انگار پیتزام سس نداره ، انگار سیب زمینی سرخکردم نمک نداره ، انگار نور خورشید اتاقمو
نمیگیره ، انگار نوارکاستمرودستگاهنمیخونه ، انگار بهار نارنجام بو نمیدن ، انگار هدفونمروشنمیشهولیصدایی ازش در نمیاد ، انگار نقاشیم رنگ نداره ، انگار برگه های کتابم چسبیده بهمنمیتونمبازشونکنم وبخونمش ، انگار
در بطریشیرکاکائوسفتشده و نمیتونمبازشکنم ، انگار سرعت زیرنویس با فیلم همخونی نداره'.🥲'💛'
شاملو خطاب بـہ آیدا میڪَہ :
زندڪَی، ٺرڪم ڪرده بود زندڪَی آوردی! -اینجور؎براشدلبرےڪن^^🤍🌱
هدایت شده از 「بہسـٰــآزِ؏ـشّْـ♡ـق🎶🎼」
"بسم ربّ الخـٰالق دل های عـٰاشق✨"
⫍جانان من
دسٺم بہ بودنٺ نمیرسد ،
اما بگذار ...
سر بسٺہ از دلم برایٺ بگویم:
‹‹طورے دوسـٺٺ میدارم ،
ڪہ هر شبانہ روز ...
⌯•بیآنڪہ ببینمٺ
⌯•بیآنڪہ ببوسمـٺ
⌯•بیآنڪہ لمسٺ ڪنم ؛
بودنی ٺرین ...
بودنیِ شخصِ جهانم شدهاے!››♥️👫⛓⫎
﮼❊اے ڪہ چون آفٺاب
﮼❊هر صبح ◗⛅️◖
﮼❊میٺابی از پنجره آرزوهایم
﮼❊بر باغِ خزان زده؎ دل بیقرارم،
﮼❊بیا ...
﮼❊و چون بهار باش ؛
﮼❊ٺا با آمدنٺ
﮼❊شڪوفہ بزند◗🌸◖
﮼❊بر سرشاخہها؎ِ ٺنهایی ،
﮼❊لبخندِ بودنٺ...
⇠صبحــٺبخیــرجانا❤️⇢
+بغل پدیدهٔ عجیبیست . بی شک چیزی فراتر از تماس دو جسم ! بغل یعنی حق نداری تنهایی غصه بخوری بغل یعنی دلم واست بیشتر از همیشه تنگ شده ، بغل یعنی من کنارتم و حواسم بهت هست و هنگامی که واژه ها برای بیان حرف و احساست ناتوانند ؛ بغل شکل میگیرد . به خصوص اگر از جنس اَمنِ آغوش همانی باشد که دوستش داری. . .🫂🥹
هدایت شده از 「بہسـٰــآزِ؏ـشّْـ♡ـق🎶🎼」
"بسم ربّ الخـٰالق دل های عـٰاشق✨"
تٚا اطلٰاعِ هَمیشٝگٓیِ طِبٓــق قٛانوُن عشقِ
قَلبَــــم به ⋮ تُ∞ ⋮ مَحکُوٓمهِ..!♥️⛓
⫍ دلبرمن
﮼᪣ یہ روز میام دنبالٺ
﮼᪣ میشینم ڪنارٺ ،
﮼᪣ انقدر بغل و بوسٺ میڪنم
﮼᪣ ٺا ٺموم بشی ،
﮼᪣ بر؎ ٺو وجودم ،
﮼᪣ انقدر بهٺ میچسبم تا ...
﮼᪣ ذره ذره ٺنم بوے ٺورو بڪَیره!♥️⫎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⇤#عشـقخـاص💕⇥
||↵جانانِ من
||↵از خدا دیڪَر هیچ نمیخواهم،
||↵دیڪَر هیچ آرزویی ندارم
||↵رویایم را میخواسٺم ڪہ
||↵بہ آن رسیدم...
||↵دنیا را میخواسٺم ڪہ
||↵آن را بـہ دسٺ آوردم ،
||↵رویایی ڪہ ...
||↵همان دنیا؎ِ من اسٺ،
||و ٺویی ڪہ همان دنیاے منی!👫💕
.
⤹˹ 𝓷𝓪𝓿𝓪_𝓮_𝓮𝓼𝓱𝓺 ˼
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من برم تو پناهگاه، دختر همسایهمونو ببینم🥺♥️:)
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمتششصدوبیستونه♡
چاوش با خنده پرسید: آماده ای؟
الهام هیجان زده سر تکان داد. تیرداد سوی دیگر پوشش کنفی
دیوار را گرفته بود.
چاوش نگاهش کرد و انگشت های ش را بالا آورد و شمرده:
یک... دو...
به سه نرسیده، پوشش دیوار را از روی داربست کشیدند و پارچۀ
کنفی به سبکی پر از بلندای داربست پرپر زنان پایین افتاد.
ارغوان دست هایش را روی لب هایش گذاشت و ناباورانه گفت:
خیلی قشنگه.
چاوش با لبخندی حقبه جانب جواب داد:
شاگرد خودم بوده.
تیرداد با عجله از دیوار فاصله گرفت و دوربینش را بالا آورد.
امیرمنصور عینکش را روی بینی عقب زد و بدون حرف به (دخترِ پشت پنجره) چشم دوخت.
دفتری جلوی دخترک باز بود و او با مدادی که گوشۀ دهانش بود، به جایی خیره مانده بود.
دو کبوتر کنار دفترش قدم میزدند و پردۀ سفید پنجره انگار با بادی ملایم میرقصید.
فروزنده نفسی کشید و با سستی از ماشین پیاده شد.
دو دستش را روی عصایی گذاشت که این اواخر به مدد آن میتوانست راه برود؛
یادگاری تلخی از شوک و بهت شب مرگ افشان!
الهام از دور نگاهش کرد و با صدایی بلند و لبخندی نگران پرسید:
چطور شده مامانی؟
فروزنده به دو کبوتر جلوی پنجره خیره شد و زمزمه کرد:
قشنگه.
و بعد زیر لب واگویه کرد:
مثل نقاشی های عمهت!
و پلک زد.
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓