*╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭ᐧᨗ*
رمـان#بربالفرشتہ🕊
#رقـعـہ_2✨
حال بیان نداشتم.
حالم، نگرانی هایم حتی اضطرابم قابل وصف با کلام نبود.
تنها نفس پُری کشیدم و سکوت کردم.
و خاله طیبه در قابلمه را برداشت و گفت :
_حالا اونجا نشین غر بزن بیا کمک....
من و فهیمه آش میکشیم شما برو پخشش کن....
ان شاء الله اگه خدا بخواهد همه چی درست میشه...
بابات که خدا پشت و پناهشه.....
مادرتم که از تنهایی نمیترسه...
فقط نگران حال شما دوتا بود که آوردتون اینجا....
شما هم که بچه نیستید...
ماشاالله 17 سالتونه.
و فهیمه فوری دو سال بزرگ بودنش را به رخ کشید :
_خاله من 19 سالمه ها.
خاله طیبه در حالی که با ملاقه، آش را هم میزد گفت :
_حالا اون کاسه های اش رو بیار....
و بعد سر بلند کرد و نگاهی به من انداخت.
_شما هم بلند شو برو یه چادر سرت کن بیا کاسه های آش رو ببر....
ناچار برخاستم.
چادر سفید و گل دار خاله طیبه را سر کردم و برگشتم.
خاله طیبه سه تا کاسه آش کشیده بود و
فهیمه ان ها را تزیین کرده بود.
یک کاسه روی سینی گذاشتم که خاله گفت :
_اینو ببر برای اقدس خانم....
همین خونه بغلی....
نگاهم به تزیین آشفته ای بود که فهیمه با بی سلیقه گی رقم زده بود.
با همان نگاه خیره به کاسه ی آش رفتم تا کنار در و در را باز کردم.
سرم پایین بود که زنگ خانه ی اقدس خانم، همسایه ی کناری خاله طیبه را زدم و طولی نکشید که صدای تند پاهایی را شنیدم.
بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
*╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏
*╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭ᐧᨗ*𖣔
«بـســمربالعـ♡ـشـق»
رمـان#بربالفرشتہ🕊
#رقـعـہ_3✨
در باز شد و من که انتظار داشتم اقدس خانم باشد و بخواهد کاسه ی آش را از من بگیرد، سینی آش را دراز کردم سمت در که....
در ناگهان و با شدت باز شد و کسی محکم به سینی آشی خورد که سمت فرد ناشناس گرفته بودم.
شدت برخورد در حدی بود که سيني از دستم رها شد و زمین افتاد.
کاسه ی ملامین آش سرنگون شد و کمی از آش روی چادرم پاشید.
و من با انکه میتوانستم این اتفاق را تنها یک سهل انگاری تصور کنم اما از شدت عصبانیت، سر بلند کردم و با آن شخص ناشناس برخورد.
_چه خبره!
و نگاهم روی صورت مرد جوانی افتاد که از شدت شرمندگی بابت این اتفاق سرخ شده بود.
اما من حتی به شرم و خجالت ظاهر شده در چهره اش رحم نکردم و با عصبانیت گفتم:
_ببینید چکار کردید؟!
_ببخشید... عجله داشتم....
با آنکه معذرت خواهی کرد اما من عقده ی دل پُرم را، که ناشی از دلتنگی برای مادر بود، سرش خالی کردم و گفتم :
_ الان با این معذرتخواهی شما، آش از روی زمین جمع میشه؟
کمی نگاهم کرد و فوری خم شد.
کاسه ی ملامین را از روی زمین برداشت و سرش را سمت من بالا گرفت.
_حق باشماست.... بازم عذر میخوام....
الان کاسه رو میشورم و میارم.
او رفت و من نمیدانم گیج کدام عکس العمل او شدم که مثل مجسمه ها، همان پای در خشکم زد.
نگاهم روی محتویات آش ریخته شده روی زمين بود که برگشت.
کاسه ی خالی آش را شسته بود و درونش را با نبات خوش رنگی، پر کرده بود.
تازه آن وقت بود که شرمنده شدم.
رنگ خوش و زرد نبات ها داشت مرا سرزنش میکرد که چرا برای یه اتفاق ساده و کاسه ی خالی آش، باید یه کاسه پُر نبات بگیرم.
_بفرمایید....
_چرا.... چرا نبات؟!....
کاسه ی آش که خالی بود؟!
لبخندی زد و با شرمندگی گفت :
_اون بابت اشتباه منه....
پایین چادرتون هم، با سهله انگاری من کثیف شد....
ببخشید.
بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
*╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏
*╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭ᐧᨗ*𖣔
«بـســمربالعـ♡ـشـق»
رمـان#بربالفرشتہ🕊
#رقـعـہ_4✨
نفس پری کشیدم و کاسه را گرفتم و بی هیچ حرفی رفتم سمت در نیمه باز خانه ی خاله طیبه که متعجب از کنار چهارچوب در خانه شان نگاهم کرد.
_شما مستاجر طیبه خانم هستید؟
نگاهم روی او دقیق شد.
آن پیراهن یقه کیپ مردانه و تسبیح میان دستش، یا آن سبیل پر پشت مشکی بالای لبش،
حتم داشتم از اهالی مومن کوچه ی خاله طیبه و محله بود!
_خیر.... طیبه خانم ، خاله ی بنده هستند....
گفتم و وارد حیاط شدم.
هنوز دو قدم به داخل حیاط برنداشته، فهیمه با عصبانیت سرم داد زد :
_کجا رفتی دو ساعته؟!....
حالا خوبه یه کاسه آش بردی!...
اگه بخوای همه ی کاسه های آش رو پخش کنی حتما شب میشه.
بی توجه به حرفش تنها گفتم :
_یه کاسه آش دیگه بدید....
این جلوی در ریخت.
فهیمه با تعجب نگاهم کرد.
_چی؟!.... ریختی؟!....
تو دست و پا چلفتی نبودی!
خاله طیبه در حالیکه خم میشد تا یک کاسه ی دیگر از آش را به من بدهد گفت :
_اگه این یکی رو نمیریزی....
ببر وگرنه بدم فهیمه آش رو پخش کنه.
کاسه را از خاله گرفتم و این بار بدون سینی، بردم.
لای در نیمه باز حیاط را با پنجه ی پا، گشودم که دیدم همان آقای جوان مشغول جمع کردن آش ریخته شده روی زمین است.
بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
*╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏
.
خب دوستان اینم از رمان جدیدمون 🥺♥️
.
رمان فریب هم امشب پارت های آخرش رو میزارم ✨
.
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقچهارصدوهشتادونه
و برق اتاق را خاموش کردم و از اتاقش بیرون آمدم .
تا در اتاقمان را باز کردم ، نفهمیدم چطور شد که روی شانههای نیکان افتادم و از ترس ، جیغ بلندی کشیدم و نیکان درحالیکه مرا سر و ته روی شانه اش انداخته بود که گفت :
_یادته گفتم تلافی میکنم ...
حالا خودت بگو ، با تو دمبل بزنم یا بچرخم ؟
-هیچ کدوم ...
من میشینم روی کمرت ، اگه راست میگی شنا برو ...
بازوهاتم تقویت میشه .
-خیلی پرروئی واقعا !
-به خدا اگه منو زمین نزاری الان همهی شام و کیک رو بالا میآرم .
فوری مرا زمین گذاشت و با آن نیم تنهی برهنهاش مقابلم دست به کمر ایستاد :
-حالا راستشو بگو ...
چی داشتی به باران میگفتی در مورد من !
-گوش واستادی .
-نه ...
-چرا گوش واستادی ؟ ...
_گوش وانستادم.
_پس از کجا میدونی ؟
چشمایم را برایش ریز کرده بودم که با خنده گفت :
-بی اختیار شنیدم ...
-بی اختیار!
خندید :
-مینو باز میندازمت روی شونه ام ها...
می گم چی می گفتی ؟
-هیچی باران دلش می خواد موهایش رو بلند کنه تا من براش ببافم ولی باباش میخواد دخترش رو مثل یه پسر بزرگ کنه تا بتونه بهش تمرین بده .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقآخـر
لبخند از روی لبانش رخت بست اما نگاهش در چشمانم ثابت ماند .
انگار عکس العملی غیر از این نداشت !
بی توجه به او که همچنان خشکش زده بود روی تخت دراز کشیدم و گفتم :
-نمیخوای بخوابی ؟
نفس پری کشید و سمت تخت آمد :
-آره ...
دلم میخواست یه پسر داشتم تا بهش تمرین بدم .
-باران پسر نیست نیکان ، بهش سخت نگیر ...
بذار خودش تمرین و باشگاه رو انتخاب کنه ...
نذار بزرگتر که شد بهت بگه تو همه چی رو بهش تحمیل کردی .
همانطور که سمت تخت میآمد :
_آره ...باشه ...
اما من هنوزم یه پسر میخوام .
و چنان خودش را پرت کرد روی تخت که تشک تخت محکم تکان خورد .
منظورش واضح بود ، اما برای فرار از فهمیدن منظورش گفتم :
-شب بخیر .
اما او با خنده ای پرشیطنت کنار گوشم گفت :
-شب بخیر نداریم ...
اگه میخوای دست از سر باران بردارم ، باید رضایت بدی .
پشتم را به او کردم :
-بیخود ...مگه دست منه ...
اومدیم دختر شد بازم ...
میخوای اونم تمرین بدی ؟!
-اصلا هر چی که شد ...
من دست از سر تمرین باران برمیدارم ...
خوبه ؟
خنده ام گرفته بود ، هنوز جوابش را نداده ، بوسه ای روی صورتم زد :
-تسلیم شدی .
-نه ...نه ...
-بیخود نه نیار ...خندیدی .
-به یه چیز دیگه خندیدم .
-بیخود ...حرف نباشه .
و انگار نه انگار که باهم حرف زده بودیم که جز باران فرزند دیگری نداشته باشیم .
پایانC᭄
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
بہ هوش بودم از اول ڪہ دل بہ ڪس نسپارم
شمایل تو بدیدم نہ صبر ماند و نہ هوشم
حڪایتے ز دهانت بہ گوش جان من آمد
دگر نصیحت مردم حڪایت است بہ گوشم
ممنون از اینکه این مدت همراه من و فریب بودید😍
امیدوارم که از این رمان لذت کافی رو برده باشید
.
رمان چطور بود؟
چه نتیجهای گرفتید؟
دوست دارم نظرتون رو بدونم😊
https://daigo.ir/secret/51970196
.
منتظرتونم توکافه مهر
https://eitaa.com/joinchat/186974420C962c5a20ae
.
.
اینڪه من از همه دنیا
تنها به داشتن تو راضیم
نشان از قناعتم نیست
بلڪه نشان از زیاده خواهی منست
چرا ڪه تو خود به تنهایی همه دنیایی....!!
.
شيء ما
يشدني اليك
يخبرني أن الجنة هي عينيك...
چیزی مرا به سمت تـو
جذب میڪندو به من میڪَوید:
ڪه بهشت همان چشمان تـوست....!!
.
و من در چشم او
زیباترین مرد جهان را دیدم
و این معجزہ ےِ نڪَاہ او بود،
نه زیبایی من ...!!
*╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭ᐧᨗ*𖣔
«بـســمربالعـ♡ـشـق»
رمـان#بربالفرشتہ🕊
#رقـعـہ_5✨
یک قدمی جلو رفتم و ایستادم.
_بفرمایید....
سرش را بلند کرد و با دیدنم فوری برخاست.
_شرمنده کردید....
_خواهش میکنم.
حالا من بودم که از خودم و آن عصبانیت عجولانه، شرمنده بودم.
از نگاهش فرار کردم و آهسته گفتم :
_ببخشید.... من.... زود عصبی شدم.
لبخند روی لبش پهن شد.
با همان دست کثیف، ناخواسته، چنگی به موهایش کشید و من دیگر نتوانستم....
خنده ام گرفت.
_به من میخندید؟
_بله....
_چرا؟!
_چون با همون دست کثیف و آشی، موهاتون رو....
به زور داشتم خط لبخندم را روی لبانم کور میکردم که او نگذاشت.
_اِی وای.... عجب گیجی ام من!.... چکار کردم!
از شدت خنده سرخ شدم و صدای خنده ام را به سختی کنترل میکردم که دست پاچه، در حالی که یه نگاه به دستانش می انداخت و یه نگاه به کاسه آش معطل مانده روی دستانم، گفت :
_حالا اون کاسه آش رو بدید به من تا برم یه خاکی هم رو سرم بریزم.
و همان جمله بود که دیگر نشد و نتوانستم خنده ام را کنترل کنم.
زدم زیر خنده و او هم از دیدن خنده هایم به خنده افتاد.
بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
*╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏
*╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭ᐧᨗ*𖣔
«بـســمربالعـ♡ـشـق»
رمـان#بربالفرشتہ🕊
#رقـعـہ_6✨
کاسه ی آش را از من گرفت و رفت و من همانجا پای در منتظر برگشت کاسه ی آش شدم.
طولی نکشید آمد و باز کاسه ی خالی را پر کرده بود و این بار با نقل های ریزی که من عاشقشان بودم.
_بفرمایید....
_ممنون.... باز شرمنده کردید.
_خواهش میکنم... بازم بابت کارم عذر میخوام.
با خنده ای کنترل شده جواب دادم:
_چقدر عذرخواهی میکنید!....
منم باید بابت رفتار بدم عذرخواهی کنم....
ببخشید.
لبخندش را کشید روی لبانش و من همراه کاسه ی پر نقل سمت در خانه ی خاله طیبه برگشتم که صدایش آمد.
_شما نسبتی با طیبه خانم دارید؟
_بله.... من خواهر زاده شون هستم.
و بی معطلی وارد حیاط شدم.
فهیمه نگاهی به کاسه ی پر نقل میان دستم انداخت و گفت :
_به به.... نقل آوردی!....
خاله اگه همه ی کاسه های آش رو بدیم فرشته پخش کنه خوب میشه ها....
جیره ی یه سال رو در میاره.
خاله طیبه که چندان از حرف فهیمه خوشش نیامده بود، با اخم چشم غره ای به او رفت و رو به من تشر زد.
_زود باش فرشته.... آش ها یخ کرد.
_الان... چشم... اینو واسه کی ببرم؟
_اگه نمیریزی و دو ساعت طولش نمیدی واسه همسایه اونوری.... اعظم خانم.
_چشم.... نمیریزم، طولشم نمیدم.
کاسه ی آش را برداشتم و چادرم را روی سرم کشیدم و از خانه بیرون زدم.
و باز..... با همان پسر جوان مواجه شدم.
بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
*╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نشانه ی حسادت چیه ؟!
شیخ اسماعیل رمضانی 🌱
.
اردیبهشت
عشقی دارد
بہ پراڪندڪَی عطر بهار نارنجِ
ڪوچہهای بیقرار و
دستهای دونفره...
و آرامشی دارد
بہ وسعت یڪ فصل عاشقی ...!!
.
دنبال ڪسی باش
ڪه دنبال تو باشد
اینڪَونه اڪَر نیست
به دنبال خودت باش
پـرواز قشنڪَ است
ولی ؛ بی غم و منّت
منّت نڪش از غیـر و
پـروبال خودت باش...!!
*╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭ᐧᨗ*𖣔
«بـســمربالعـ♡ـشـق»
رمـان#بربالفرشتہ🕊
#رقـعـہ_7✨
موهایش را آب زده بود و همزمان با خروج من از حیاط خانه ی خاله طیبه، داشت در حیاط خانه شان را می بست.
باز یک لحظه چشم تو چشم شدیم.
و او با لبخندی محجوب سر به زیر انداخت و گفت :
_با اجازتون....
و با گام های بلند رفت و من نمیدانم چرا به تماشایش ایستادم که در حیاط خانه شان باز شد و مرد جوان دیگری با جدیت فریاد زد:
_یونس....
نگاهم تا مرد جوان دوم رفت.
خیلی جدی به نظر می رسید.
اما یونس، همان پسر جوانی که کاسه ی آش اول را با شتابش، به زمین زد، با لبخند سمت مرد جوان برگشت.
و همان موقع نگاهش به منی که هنوز جلوی در حیاط خانه ی خاله طیبه خشکم زده بود، افتاد.
_برادرم یوسف هستن....
ایشون خواهر زاده ی طیبه خانم هستن.
چنان نگاه جدی پسر جوان که حالا اسمش را هم میدانستم، سمتم آمد که لحظه ای ترسیدم.
خشک و جدی نگاهم کرد.
_سلام...
نمیدانم شاید از شدت ترس بود که فوری و دست و پا شکسته گفتم :
_سَ.... سلام.
و آقا یونس خندید.
_این کاسه ی آش هم واسه ی ماست؟
و من آنقدر گیج بودم یا شایدم ترسیده که کاسه ی آش اعظم خانم را هم به آنها تعارف کردم.
_بله... بفرمایید....
و یونس رو به برادرش گفت :
_بفرما....
یه کاسه ی آش ریختم، دوتا کاسه ی آش تحویل گرفتم.
بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
*╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏
*╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭ᐧᨗ*𖣔
«بـســمربالعـ♡ـشـق»
رمـان#بربالفرشتہ🕊
#رقـعـہ_8✨
و من خجالت زده از این حرف و آنهمه گیجی که شاید در همان نگاه ساده ی آن دو به چشم می آمد، برگشتم به حیاط خانه ی خاله طیبه.
_بیا... بیا اینم ببر...
واسه چی اونجا خشکت زده!
و خودم هم نمیدانستم چرا.
اما از اینکه جلوی همسایه ها مثل آدم های گیج و منگ ظاهر شدم، از خودم بدم آمد.
کاسه ی بعدی آش را برنداشته یکی به در حیاط زد.
_یا الله....
خاله طیبه اشاره کرد ببینم کیست.
و همان آقا یوسف اخمو بود که باز مرا هول کرد.
_بفرمایید....
کاسه ی خالی آش را آورده بود.
لای در حیاط را باز کردم که کاسه ی خالی آش را دیدم که اینبار با نخود و کشمش پر شده بود.
_لازم نبود چیزی تو کاسه بریزید.
_اختیار دارید.... سلام به خاله طیبه برسونید.
و انگار صدای او را خاله طیبه شنید.
_يوسف جان.... تویی؟!
ناچار در را کامل باز کردم و او قدمی به داخل برداشت.
_سلام خاله طیبه....
_سلام به روی ماهت.... مامانت خوبه؟
_الهی شکر.... خوبه.
_سلام بهش برسون.
_چشم حتما.... با اجازتون.
_بسلامت پسرم.
همانطور کنار در ایستاده بودم که از در حیاط گذشت و من پشت سرش در را بستم که خاله طیبه با نگاه کنجکاوانه ای خیره ام شد.
_تو چند تا کاسه آش بُردی واسه اقدس خانم....
_خب... اولی که ریخت....
دومی رو بردم و سومی رو خودشون فکر کردن مال اوناست.
صدای خنده ی فهیمه برخاست و خاله هم با نیشخند نگاهم کرد.
بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
*╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏