eitaa logo
「بہ‌‌سـٰــآزِ؏‌ـشّْـ♡ـق‌🎶🎼」
3.2هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
277 ویدیو
5 فایل
¦ـبسـم‌رب‌عـین‌شیـن‌قـاف🕊 ز سۅز ؏ـشـق لیݪۍ دࢪ جہان مجـنۅن شد افسانہ تۅ مجـنۅن سـاز از ؏ـشـقـت مࢪا افسـانہ‌اش با‌من 🎼 ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓ @Fh1082 ‹ #شنوای‌‌ِنگفته‌هاتونم.! › https://harfeto.timefriend.net/16625436547089 تبلیغاتموטּ↓ @tabligh_haifa
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
 *╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭‌ᐧᨗ*𖣔 «بـســم‌رب‌العـ♡‌ـشـق» رمـا‌ن🕊 ✨ در را باز کردم و از شوق همان چند روزی که مادر را ندیده بودم، او را در آغوش کشیدم. _وای مامان چقدر دلم برات تنگ شده بود! خنده ی کوتاهی سر داد: _حالا خوبه که فقط چند روز پیش من نبودید..... فهیمه چطوره؟ در را پشت سر مادر بستم و گفتم: _عین خیالش نیست. و باز مادر خندید. چادرش را درآورد و روی ساعد دستش انداخت. _از اولش هم تو بیشتر به من وابسته بودی. _از بابا خبر دارید؟.... از فرهاد چی؟ همراه هم سمت خانه می رفتیم که مادر گفت : _نه..... هیچ خبری ندارم. کفش هایش را که جلوی درب ورودی خانه از پا در آورد، گفتم: _ما تا کی باید اینجا بمونیم؟ نگاهش به سمتم آمد. _فعلا تا وقتی ساواک دنبال پدرت و فرهاده باید اینجا باشید. مادر وارد خانه شد و من مایوس دنبالش. فهیمه و خاله طیبه با دیدن مادر غافلگیر شدند. _اِ.... تویی!... خوش آمدی بفرما.... بفرما که به موقع اومدی.... بیا برات یه کاسه آش بریزم. فهیمه هم برخاست و تنها به مادر سلامی کرد! از اینهمه ابراز احساسات فهیمه، چشمانم از حدقه بیرون زد. بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" ‹امـانت‌داࢪبـاشـیم› *╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏‌  
 *╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭‌ᐧᨗ*𖣔 «بـســم‌رب‌العـ♡‌ـشـق» رمـا‌ن🕊 ✨ مادر پای سفره نشست و خاله طیبه رو به من کرد. _بیا مامانی... مامانت هم که اومد... لااقل الان دیگه یه کم غذا بخور. نشستم پای سفره و اول برای مادر یه کاسه آش کشیدم. _خب چه خبر؟.... هنوز دنبال فرهاد و شوهرت هستن؟ _اره.... به نظرم خونه رو تحت نظر دارن.... ولی منم دیگه خسته شدم از اینکه تو خونه تنها باشم... عجب زندگی واسم درست کردن... میبینی تو رو خدا! خاله طیبه نگاهش بین مادر و کاسه ی آش روی دستش، تقسیم شد. _ان شاء الله درست میشه. مادر آهی سر داد که خاله در ادامه گفت : _الان همین پسر اقدس خانم.... همین همسایه بغلی ما.... بنده ی خدا سه ماه بود که از پسرش یونس خبر نداشت. همان اسم یونس بود که سرم را سمت خاله طیبه بلند کرد. و باز خاطره ی آش و کاسه ای که ریخته شد و تندی رفتار من، در سرم زنده شد. مادر سکوت کرده بود که فهیمه با خنده گفت: _مامان امروز همین دختر مامانی شما سه تا کاسه آش، اشتباهی داده به همین خونه ی بغلی.... به همین خاله اقدس.... به همین جناب یونس خان. بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" ‹امـانت‌داࢪبـاشـیم› *╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏‌  
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. خوشم ڪـه ڪَـوهرِ اشڪـی در آستین دارم هنوز بیدلم و ناله‌ے حزین دارم...... به دودمانِ رقیبانِ نیمه‌جان سو‌‌ڪَـند درون سینه‌ے خود آهِ آتشین دارم..... ڪــسی به خوبیِ من مشق ؏شـق را ننوشت ببین به دیده‌ے انصاف! آفرین دارم...... در آستانه‌ے تقوا به سنڪَـ خورد سرم شبیهِ زاهد اڪَـر پینه بر جبین دارم.... اڪَـرچه پشت و پناه توام، ولی بی‌شڪ به این ڪه بی تو زمین می‌خورم، یقین دارم.....!! ❏
. من رازے ندارم قلب من ڪـتابی‌ست ڪَـشوده ، خواندن آن براے تو دشوار نیست محبوبم !! زندڪَـی من از روزے آغاز می‌شود ڪــه دل به تو سپردم…..!!
. روز خلقت در دل ما شوق دیدار تو بود از همان آغاز ما را ڪـم تحمل ساختند.....!!
. ‌در ميان باغى ازڪَل صبح من آغاز شد غنچه‌هاے اطلسى ڪم‌ڪم ڪنارم باز شد مى‌رسد بوے بهار و بوے عطر رازقى مرغ عشقم از قفس آمادهٔ‌ پرواز شد ...!! سلام‌صبحتون‌دلنشین࿇༅
. آغوشت پیراهنی‌ست به قواره‌ے تنم و رنڪَـ بهار.... چشمانت و انعڪـاسِ باغی پر از شڪوفه به هنڪَـامِ بارانِ بوسه از رنڪَـین ‌ڪـمانِ موهایت.... چقدر به من می آیی.....!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
 *╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭‌ᐧᨗ*𖣔 «بـســم‌رب‌العـ♡‌ـشـق» رمـا‌ن🕊 ✨ گفت و ریز خندید. چشم غره ای حواله اش کردم و گفتم : _زغنبود.... فهیمه باز خندید که مادر با تعجب نگاهم کرد. _آره فرشته؟ _نه اشتباهی نبوده.... اولی رو همین آقای فراری ریخت. نگاه مادر و خاله طیبه و فهیمه روی صورتم آمد. _آقای فراری کیه؟! با حرص گفتم : _همینی که میگید سه ماه فرار کرده دیگه.... یونس بود اسمش؟! خاله طیبه اولین نفری بود که بلند بلند خندید و فهیمه به دنبالش و در آخر مادر. نگاهم بین هر سه شان چرخید. _چیه خب؟!!... همین الان خاله طیبه گفت سه ماه خونه نیومده! خاله طیبه با خنده جواب داد: _خیلی بامزه بود فرشته جان.... حالا اولی رو آقای فراری ریخت، دو تا کاسه ی دیگه رو هم، یکی رو در عوض کاسه‌ی آش ریخته شده بردم، دومی رو به خدا میخواستم به یه همسایه دیگه بدم اما دم در همین آقای فراری منو دید و فکر کرد اونم واسه اوناست! خاله طیبه با لبخند نگاهم کرد. _حالا اینقدر نگو آقای فراری که یه وقت اشتباهی جلوی خود اقدس خانم میگی، زشته. _حالا من کجا اقدس خانم رو میبینم که بخوام اشتباهی بگم؛ آقای فراری!؟ و مادر بجای خاله طیبه جواب داد: _میبینی.... این جور که بوش میاد شما دو تا رو باید تا عید بذارم پیش خاله طیبه. فهیمه با خوشحالی جیغ کشید : _آخ جون چه خوش بگذره. و من کلافه کف دستم را محکم کوبیدم روی ران پای چپم. _ای بابا.... بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" ‹امـانت‌داࢪبـاشـیم› *╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏‌  
 *╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭‌ᐧᨗ*𖣔 «بـســم‌رب‌العـ♡‌ـشـق» رمـا‌ن🕊 ✨ آن شب مادر خانه خاله طیبه ماند. و من که دردانه اش بودم، کنار دستش خوابیدم. دیگر بهانه ای برای برگشت به خانه نداشتم. تا همین یکی دو سال پیش، درس و مشق را بهانه کرده بودم که هیچ وقت از مادر جدا نشوم اما بعد از اتمام درسم دیگر چه بهانه ای میشد جور کرد! پدر با آنکه اکثر روزهای سال را نبود اما معتقد بود، گرفتن دیپلم برای دختر کافی است. من و فهیمه هم آنقدر حرف گوش کن بودیم که اصراری نداشته باشیم. پدر بیشتر اصرار داشت کنار گرفتن مدرک دیپلم، هنر های دیگری بیاموزیم، مثل خیاطی، آشپزی، یا حتی آموزش کمک های اولیه..... که البته در آن زمان و آن دوران بسیار ضروری بود. خوب یادم هست که در آن دوران جز بیمارستان و چند درمانگاه، در شهر جایی برای تزریقات که عادی ترین الزامات پزشکی بود، جایی نداشتیم. اما خیلی ها بودن که بدلیل محدودیت های شبانه و رفت و آمد، همین الزامات ضروری را آموخته بودند. و یکی از آن ها من و فهیمه بودیم. گرچه فهیمه چندان علاقه ای برای انجام این الزامات نداشت اما آموزشش را در یکی از درمانگاه ها باهم دیدیم. من علاقه ی زیادی به پرستاری و ادامه تحصیل داشتم اما با مخالفت شدید پدر، چندان اصراری نکردم. تنهایی مادر و نبود پدر و فرهاد باعث شد تا بیشترین درگیری ذهنی من، مادر باشد. درست برخلاف فهیمه که گاهی از نبود پدر برای انجام دادن کارهایی که همیشه پدر با آن مخالفت می‌کرد، استفاده برد. مثل.... کار در یک تولیدی لباس و خیاطی که همیشه آرزویش را داشت. بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" ‹امـانت‌داࢪبـاشـیم› *╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏‌  
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شما با بنر رمان فریب عضو کانال شدید ♥️ پارت اول فریب↻ موندگار باشید✨
. رتبه‌ای هرڪَز ندیدم بهتر از افتادڪَی هرڪه خودرا ڪم زما میداند، ازما بهتر است...!!
. با من ڪـه به چشمِ توڪَرفتارم و محتاج حـــرفی بزن اے قلبِ مرا برده به تاراج..!!
. می‌جویمت به نام و نشانی ڪـه نیستی دیرآشناے من ، تو همانی ، ڪـه نیستی... .... نزدیڪـ‌تر ز تو به توام این عجب ڪه تو دور از منی و خویش ندانی ڪــه نیستی... می‌جویمت به باغ خیال وُ ڪَـمان وُ وهم ، در ڪـوچه‌هاے دل، به ڪَـمانی ڪـه نیستی....!!
. تو را به آغوش ڪشیدم ، و بعد از آن به هر آغوشی دست رد زدم.... ماهی اے ڪه آرامش دریا را تجربه ڪرده محال است دلش را به تنگ ڪوچک ڪنار پنجره خوش ڪند...!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
 *╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭‌ᐧᨗ*𖣔 «بـســم‌رب‌العـ♡‌ـشـق» رمـا‌ن🕊 ✨ مادر تنها یک روز پیش ما ماند و بعد از آن باز ما را پیش خاله طیبه تنها گذاشت. رفتن او برای من خیلی سخت بود اما فهیمه انگار از ماندن کنار خاله طیبه بیش‌ازحد راضی بود. روزها به خیاطی کردن برای همسایه های خاله طیبه می‌گذشت. خاله طیبه آنقدر تعریف دوخت و دوز مرا بین همسایه هایش کرده بود، که برای خودم، کار و کاسبی راه انداخته بودم. فهیمه هم به کارگاه تولیدی لباسی که در آن کار می‌کرد می‌رفت. گاهی همسایه‌ها پارچه های چادری یا پیراهنی می‌آوردند تا من برایشان بدوزم. شاید اگر همین دوخت و دوزها نبود من هم حوصله‌ام سر می‌رفت. البته درآمد کمی هم برایم داشت. یکی از روزها که چادر یکی از همسایه‌ها را با چرخ خاله طیبه می‌دوختم، اقدس خانم به دیدن خاله طیبه آمد. نمی‌دانم چرا با شنیدن نام اقدس خانم کمی هول شدم. شاید خاطره ی همان روزی‌ که برخورد تندی با پسرش داشتم برایم دوباره زنده شد. مشغول چرخ کردن چادر عاطفه خانم بودم که با صدای زنگ در حیاط، خاله طیبه سمت در حیاط رفت. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای بلند خاله طیبه شنیدم که گفت: _ خیلی خوش‌آمدی بفرمایید. و کمی بعد خانمی با چادر رنگی وارد اتاق شد. سلام کرد و من به احترامش برخاستم. بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" ‹امـانت‌داࢪبـاشـیم› *╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏‌  
 *╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭‌ᐧᨗ*𖣔 «بـســم‌رب‌العـ♡‌ـشـق» رمـا‌ن🕊 ✨ _سلام.... خاله طیبه درحالی‌که نگاهم می‌کرد گفت: _ ایشون خواهرزاده من هستن.... فرشته جان.... بفرمایید بفرمایید اقدس خانوم. و همان شنیدن نام اقدس خانم مرا یاد خاطره روزی‌که برای او کاسه‌ی آشی بردم، انداخت. نمی‌دانم چرا کمی هول شدم. یاد خاطرات مرا هول کرده بود یا نگاه خاص اقدس خانم!؟ وقتی دیدم نمی‌توانم زیر آن نگاه دقیق چادر عاطفه خانوم را چرخ کنم، دست از کار کشیدم و خاله طیبه درحالی‌که با یک سینی چای وارد اتاق می‌شد گفت: _ فرشته جان امروز اقدس خانم یه پارچه پیراهنی آورده که براش بدوزی. نگاه اقدس خانم بعد از توضیحات خاله طیبه سمتم آمد. _بله می‌خواستم یه پیراهن برام بدوزی. _میشه پارچه تون رو ببینم. از زیر چادرش یک قواره پارچه پیراهنی بیرون کشید. _ اینه خیلی دوسش داشتم... اما خب وقت نداشتم که برم بدم خیاطی برام بدوزه.... وقتی از طیبه جان شنیدم که شما خیاطی بلدی، گفتم بهترین فرصته که بیام بدم این پارچه رو برام بدوزی. _باشه... اگر اجازه بدید اندازه‌ها تون رو بگیرم. مترم را از درون جعبه ی مخصوص ابزارات خیاطی که کنار چرخ‌خیاطی ام بود، برداشتم و درحالی‌که اندازه‌های اقدس خانم را می‌گرفتم، در دلم دعا دعا میکردم که خاله طیبه نخواهد خاطره ی آش و ریختن آن را برای اقدس خانم شرح دهد. بـہ‌قـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ" ‹امـانت‌داࢪبـاشـیم› *╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏‌  
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بدان که هرچیزی را کاری‌ست از اعضای بدن آدمی دیده را دیدن و گوش را شنیدن. کارِ دل عشق است، تا عشق نَبُوَد بی‌کار بُوَد...