eitaa logo
「بہ‌‌سـٰــآزِ؏‌ـشّْـ♡ـق‌🎶🎼」
3.1هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
280 ویدیو
5 فایل
¦ـبسـم‌رب‌عـین‌شیـن‌قـاف🕊 ز سۅز ؏ـشـق لیݪۍ دࢪ جہان مجـنۅن شد افسانہ تۅ مجـنۅن سـاز از ؏ـشـقـت مࢪا افسـانہ‌اش با‌من 🎼 ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓ @Fh1082 ‹ #شنوای‌‌ِنگفته‌هاتونم.! › https://harfeto.timefriend.net/16625436547089 تبلیغاتموטּ↓ @tabligh_haifa
مشاهده در ایتا
دانلود
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ به سوی مظفری برگشت و منگ و مات نگاهش کرد. انگار قدرت تصمیم‌گیری اش را از دست داده بود. مظفری به کمکش آمد و با نگاه ی باریک پرسید: متهمه و محموله رو انتقال بدیم آگاهی؟ شاهین لبهای خشکش را بهم مالید. دختری که قرار بود تا چند ساعت دیگر به خواستگاری اش برود، حالا متهمهای بود که باید با دستهای بسته منتقل میشد به ادارۀ آگاهی. سر تکان داد و مظفری دستبندش را از غلاف کمرش باز کرد. آن را به سوی مامور زن حراست گرفت و او بدون حرف به سوی الهام رفت. توان او تا همانجا بود. دستبند را که دید، انگار تازه فهمید چه بلایی به سرش آمده. بغضش آب شد و با چانه‌ای که میلرزید، میان هق‌هق خفهاش گفت: به خدا اینا ... مال من نیست. شاهین از آن سوی میز نگاهش میکرد و زن سعی داشت مچ دست او را جلو بکشد. الهام با گریه‌های که تندتر شده بود، درحالیکه از دادن دستش به زن امتناع میکرد، دوباره نالید: به خدا من اصلا نمیدونم اینا چی هستن. مامور حراست با لحنی تند گفت: خفه شو، ببند دهنتو. دانشگاه رو به گند کشیدی، حالا میگی نمیدونی اینا چیان! نگاه شاهین به سوی آن مرد چرخید. میانسال بود با چهرهای پر از تنفر و آن مشت محکمش خشمش را جار میزد. زن دست الهام را کشید و او اینبار زار زد: به خدا....مال من نیست. مظفری به در اشاره کرد و زن در حالیکه با یک دست چادرش را زیر بغلش نگه داشته بود، از مقابل شاهین گذشت. پشت سرش الهام بود که با نگاه ی درمانده، خیس و نومید به دنبال او کشیده شد و شاهین روی پاشنۀ پا به دنبالش چرخید. مادرش همین دیروز با کلی خنده و شیطنت کشیده بودش بازار و حلقۀ نشان خریده بود. شیدا دور شهر گشته بود تا سبد گلش به قول خودش لاکچری باشد. آقا جانش با کلی وسواس کفشهایش را برق انداخته و کت و شلوار پلوخوری اش را از کمد کشیده بود بیرون. ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[اسفند کم کم ته نشین می شود و من دوست داشتنت را می سپارم به فصلی جدید:) بهار زمزمه ی زیبای عاشقانه ی توست..💛🌱]
هوای ادمای مهربون و داشته باشین اونا اصم با خودشون مهربون نیستن!
﴿هیچ وقت قرص هایی که حال آدم و خوب میکنن جای خوب هایی که دل آدم و قرص میکنند را نمیگیرند❤️✨﴾
و اڱہ قلبم شب باشہ، ٺو فقط سِٺارشے✨ 😂😍
•| بسم الله نور✨|•
لب می زنم به گوشه یِ قرآن به یادِ تو یا فارِسَ الحجاز علیک سلامنا.. ؏‌ـشّْــق‌ ❥⿻@nava_e_eshq⋆࿐ ๋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوشا روزى که مولا بازگردد انا المهدى طنين انداز گردد به حق مادرش زهراى اطهر به حق فرق اکبر، حلق اصغر خداوندا ظهورش دير گرديد بسى عاشق در اين ره پير گرديد مهيا کن تو اسباب ظهورش منور کن تو گيتى را ز نورش 🎊میلادحضرت ولیعصر_عج_مبارک ؏‌ـشّْــق‌ ❥⿻@nava_e_eshq⋆࿐ ๋
حرفی داشتید در خدمتم⁦。◕‿◕。⁩ https://harfeto.timefriend.net/16472929642399
دوستان گلم حرفی،نظری،سوالی داشتید تو لینک بگید
در هیاهوی شب عید تو را گم کردیم غافل از اینکه شما اصل بهاری آقا....!! ♥️
الهے برقصاند خدا به ساز تو؛ جهانت را ...♥️🕊
رمانت خیلی قشنگیه😍✌️ . . خوشحالم که راضی هستید😊
روند پارتگذاری چجوره؟؟ . . روزانه دو یا چهار پارت داریم
این خلاصه واقعی هستش 💔☹️ . . بله واقعی هستش💔 خلاصه که فیک نمیشه😂
چند پارته رمان؟ . . فعلا بزارید شروع بشه بعد به آخرش فکر کنید😂
بیچاره شاهین🥺☹️💔 . . 💔😢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان نگاه الهام درمانده و نومید در راهرو به پشت سر بود و او به آبرویی فکر میکرد که نقش بر زمین شده بود؛ درست مثل کوزه های که شکسته و آبی که ریخته بود. صحبت های رئیس حراست را نمیشنید، نگاه خیره و پچ‌پچ دانشجویان دیگر اهمیتی نداشت، قدمهای تند مظفری و دستورات اخمآلودش را نمیدید؛ تنها خیره بود به تن لرزان دختری که امشب میخواست حلقۀ نامزدیاش را به انگشت او بیاندازد. از راهرو ی شلوغ دانشکده گذشت و وقتی سوار ماشین میشد، سنگینی ساختمان دانشکدۀ هنر را روی شانه‌هایش حس میکرد. سرباز آژیر را روشن کرد و او درمانده از یادآوری دختری که حالا با دست بسته روی صندلی ماشین مظفری کنار آن مامور زن به عاقبت سیاهش فکر میکرد، چشمهایش را بست. سرباز سرعت گرفت و وقتی از در دانشکده خارج شدند، صدای موبایل میان آشفتگی‌های او پخش شد. آن را از جیبش درآورد با دیدن اسم شیدا، عصبی ، خسته و نومید پلک زد. گوشی را خاموش کرد و آن را بیحوصله توی جیبش انداخت. پرونده را باز کرد و نگاهش دوخته شد به گزارشی که مأموران حراست نوشته بودند. الهام علامیر متهم بود به پخش مویرگی مواد مخدر صنعتی در فضای دانشگاه و با آن کیسۀ سنگین از کریستال که از کیفش کشف شده بود، حالا روی لبۀ تیغ ایستاده بود. پرونده را با خشم بست و زل زد به انتهای جاده‌ای که لعنتی تمام هم نمیشد . مدتها بعد هنوز توی ماشین بود؛ در محوطۀ آگاهی. سرباز پیاده شده، اما او با آن نگاه شوکه و ناباورش خیره بود به دختر باریک‌اندامی که مأموران زن آگاهی با آن نگاههای جدی و عاری از مهرشان او را تحویل میگرفتند. مظفری کناری ایستاده و تندتند دستوراتی میداد، اما او آنقدر جان نداشت که بتواند از ماشین پیاده شود. ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان پلک زد و دوباره دختر همسایه بود که روی پشت بام خانۀ روبه‌رویی لباس پهن میکرد و زیر نگاه‌های دزدکی او سرخ و سفید میشد. الهام میان دو مأمور با حالی پریشان از پله‌های ساختمان بالا رفت و او با تنی له‌شده از ماشین پیاده شد. نمیخواست به بازداشتگاه فکر کند، به موکت‌های کثیفش که بوی جوراب میداد و بوی استفراغ بازداشتی‌هایی که از زور ترس بالا می‌آوردند . نمیخواست نگاه زنان دریدۀ سابقه‌دار را در ذهنش زنده کند، یا فضای آلوده و بدون هوایی را که نفس را در سینه حبس میکرد. در اتاقش را باز کرد و یکباره همۀ اینها با هم در جانش سرریز شد. جلو رفت و پرونده را روی میز انداخت. تلفن روی میزش زنگ میخورد. دست پیش برد و زیپ کاپشنش را پایین کشید. سرش دنگ‌دنگ میکوبید. گوشی را برداشت و باصدایی گرفته جواب داد: بله؟ شیدا بود. برعکس او صدایش بلند بود: شاهین! تو که هنوز اداره ای. آقا بهادر همین ده دقیقۀ پیش رسید، نمیخوای بیای؟ شاهین کاپشنش را روی پروند ۀ آبی الهام پرت کرد و بدون توضیح اضافی جواب داد: کار دارم، زنگ نزن! او مبهوت پرسید: چه کاری؟ امشب... شاهین میان صحبت او گوشی را سر جایش گذاشت و بعد باحرکت انگشت پرونده را از زیر کاپشنش بیرون کشید. آن را باز کرد و ایستاده در کنار میز برای هزارمین بار زل زد به عکس اسکن شدۀ الهام روی کارت دانشجویی‌اش. چشمهایش را بست. در سیاهی مطلق ذهنش دختری پنج‌ساله توی بغلش گریه میکرد و او با مهربانی هفد هسالگی‌اش سعی داشت آرامش کند. چشم باز کرد و بدون وسواس دانه‌های عرق پیشانیاش را با دست پس زد. دوباره به عکس الهام زل زد و فکر کرد دخترک پنج ساله‌ای که یک وقتی با آبنبات و پفک آرام میشد، حالا خواسته هایش آنقدر بزرگ بود که به خلاف افتاده بود؟! ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•| بسم الله نور✨|•
نرم نرمک میرسد اینک بهار🌿🌼🌸
🌱 میدونین بچه ها؟ همیشه اونایی که میگن هیچ‌وقت عاشق نمی‌شیم؛ از بقیه سخت‌تر عاشق میشن . . انگار یه اتفاقی قراره روی اونارو کم کنه'! میخواد بگه آدم‌ها از عشق بدشون نمیاد، فقط باید وقتش برسه:)🧡☁️ - مرتضی‌عبدی