eitaa logo
「بہ‌‌سـٰــآزِ؏‌ـشّْـ♡ـق‌🎶🎼」
3.1هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
280 ویدیو
5 فایل
¦ـبسـم‌رب‌عـین‌شیـن‌قـاف🕊 ز سۅز ؏ـشـق لیݪۍ دࢪ جہان مجـنۅن شد افسانہ تۅ مجـنۅن سـاز از ؏ـشـقـت مࢪا افسـانہ‌اش با‌من 🎼 ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓ @Fh1082 ‹ #شنوای‌‌ِنگفته‌هاتونم.! › https://harfeto.timefriend.net/16625436547089 تبلیغاتموטּ↓ @tabligh_haifa
مشاهده در ایتا
دانلود
حرفی داشتید در خدمتم⁦。◕‿◕。⁩ https://harfeto.timefriend.net/16472929642399
دوستان گلم حرفی،نظری،سوالی داشتید تو لینک بگید
در هیاهوی شب عید تو را گم کردیم غافل از اینکه شما اصل بهاری آقا....!! ♥️
الهے برقصاند خدا به ساز تو؛ جهانت را ...♥️🕊
رمانت خیلی قشنگیه😍✌️ . . خوشحالم که راضی هستید😊
روند پارتگذاری چجوره؟؟ . . روزانه دو یا چهار پارت داریم
این خلاصه واقعی هستش 💔☹️ . . بله واقعی هستش💔 خلاصه که فیک نمیشه😂
چند پارته رمان؟ . . فعلا بزارید شروع بشه بعد به آخرش فکر کنید😂
بیچاره شاهین🥺☹️💔 . . 💔😢
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان نگاه الهام درمانده و نومید در راهرو به پشت سر بود و او به آبرویی فکر میکرد که نقش بر زمین شده بود؛ درست مثل کوزه های که شکسته و آبی که ریخته بود. صحبت های رئیس حراست را نمیشنید، نگاه خیره و پچ‌پچ دانشجویان دیگر اهمیتی نداشت، قدمهای تند مظفری و دستورات اخمآلودش را نمیدید؛ تنها خیره بود به تن لرزان دختری که امشب میخواست حلقۀ نامزدیاش را به انگشت او بیاندازد. از راهرو ی شلوغ دانشکده گذشت و وقتی سوار ماشین میشد، سنگینی ساختمان دانشکدۀ هنر را روی شانه‌هایش حس میکرد. سرباز آژیر را روشن کرد و او درمانده از یادآوری دختری که حالا با دست بسته روی صندلی ماشین مظفری کنار آن مامور زن به عاقبت سیاهش فکر میکرد، چشمهایش را بست. سرباز سرعت گرفت و وقتی از در دانشکده خارج شدند، صدای موبایل میان آشفتگی‌های او پخش شد. آن را از جیبش درآورد با دیدن اسم شیدا، عصبی ، خسته و نومید پلک زد. گوشی را خاموش کرد و آن را بیحوصله توی جیبش انداخت. پرونده را باز کرد و نگاهش دوخته شد به گزارشی که مأموران حراست نوشته بودند. الهام علامیر متهم بود به پخش مویرگی مواد مخدر صنعتی در فضای دانشگاه و با آن کیسۀ سنگین از کریستال که از کیفش کشف شده بود، حالا روی لبۀ تیغ ایستاده بود. پرونده را با خشم بست و زل زد به انتهای جاده‌ای که لعنتی تمام هم نمیشد . مدتها بعد هنوز توی ماشین بود؛ در محوطۀ آگاهی. سرباز پیاده شده، اما او با آن نگاه شوکه و ناباورش خیره بود به دختر باریک‌اندامی که مأموران زن آگاهی با آن نگاههای جدی و عاری از مهرشان او را تحویل میگرفتند. مظفری کناری ایستاده و تندتند دستوراتی میداد، اما او آنقدر جان نداشت که بتواند از ماشین پیاده شود. ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان پلک زد و دوباره دختر همسایه بود که روی پشت بام خانۀ روبه‌رویی لباس پهن میکرد و زیر نگاه‌های دزدکی او سرخ و سفید میشد. الهام میان دو مأمور با حالی پریشان از پله‌های ساختمان بالا رفت و او با تنی له‌شده از ماشین پیاده شد. نمیخواست به بازداشتگاه فکر کند، به موکت‌های کثیفش که بوی جوراب میداد و بوی استفراغ بازداشتی‌هایی که از زور ترس بالا می‌آوردند . نمیخواست نگاه زنان دریدۀ سابقه‌دار را در ذهنش زنده کند، یا فضای آلوده و بدون هوایی را که نفس را در سینه حبس میکرد. در اتاقش را باز کرد و یکباره همۀ اینها با هم در جانش سرریز شد. جلو رفت و پرونده را روی میز انداخت. تلفن روی میزش زنگ میخورد. دست پیش برد و زیپ کاپشنش را پایین کشید. سرش دنگ‌دنگ میکوبید. گوشی را برداشت و باصدایی گرفته جواب داد: بله؟ شیدا بود. برعکس او صدایش بلند بود: شاهین! تو که هنوز اداره ای. آقا بهادر همین ده دقیقۀ پیش رسید، نمیخوای بیای؟ شاهین کاپشنش را روی پروند ۀ آبی الهام پرت کرد و بدون توضیح اضافی جواب داد: کار دارم، زنگ نزن! او مبهوت پرسید: چه کاری؟ امشب... شاهین میان صحبت او گوشی را سر جایش گذاشت و بعد باحرکت انگشت پرونده را از زیر کاپشنش بیرون کشید. آن را باز کرد و ایستاده در کنار میز برای هزارمین بار زل زد به عکس اسکن شدۀ الهام روی کارت دانشجویی‌اش. چشمهایش را بست. در سیاهی مطلق ذهنش دختری پنج‌ساله توی بغلش گریه میکرد و او با مهربانی هفد هسالگی‌اش سعی داشت آرامش کند. چشم باز کرد و بدون وسواس دانه‌های عرق پیشانیاش را با دست پس زد. دوباره به عکس الهام زل زد و فکر کرد دخترک پنج ساله‌ای که یک وقتی با آبنبات و پفک آرام میشد، حالا خواسته هایش آنقدر بزرگ بود که به خلاف افتاده بود؟! ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•| بسم الله نور✨|•
نرم نرمک میرسد اینک بهار🌿🌼🌸
🌱 میدونین بچه ها؟ همیشه اونایی که میگن هیچ‌وقت عاشق نمی‌شیم؛ از بقیه سخت‌تر عاشق میشن . . انگار یه اتفاقی قراره روی اونارو کم کنه'! میخواد بگه آدم‌ها از عشق بدشون نمیاد، فقط باید وقتش برسه:)🧡☁️ - مرتضی‌عبدی
چه شد در من نمی دانم فقط دیدم پریشانم فقط یک لحظه فهمیدم که خیلی دوستت دارم … ؏‌ـشّْـ♡ـق‌ @nava_e_eshq
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان کسی ضربه‌ای به در زد و او بیحوصله جواب داد: بیا تو. مظفری بود. برعکس یکی دو ساعت پیش، وقت کار جدی و خشک بود. جلوتر آمد و پرسید: متهمه رو تحویل بازداشتگاه بدم یا بیارم برای بازجویی؟ شاهین نفس حبسش را بیرون داد. با این واژۀ متهمه کنار نمیآمد. چشم از او گرفت و وقتی میزش را دور میزد، زمزمه کرد: بیارش اتاقم. مظفری بیحرف راه آمده را بازگشت و شاهین پشت میز روی صندلی نشست. دوباره آن پوشۀ آبی را جلو کشید و نگاهش از گزارش کوتاه حراست دانشکده کشیده شد روی تصویر الهام علامیر. اما بعد آن را با خشم پس زد و سرش را میان دستانش گرفت. چشمهایش را که بست، باز هم خودش رادید؛ دورتر از گور تازه‌ای که زنی خود را روی آن انداخته و زار میزد. زیر سایۀ درختی ایستاده بود. الهام پنج‌ساله باز هم بغلش بود و حالا دلش خوش بود به بادکنکی که او چند دقیقۀ پیش برایش باد کرده بود. صدای قدمهای کسی ذهنش را به بازی گرفت، اما آنقدر جرأت نداشت تا سرش را بالا بگیرد و زل بزند توی نگاه دختری که روزهای پنج‌سالگیاش خیلی زود فریب میخورد. مظفری با آن صدای بلندش گفت: متهمه در اختیار شماست سرگرد. او با سری که هنوز پایین بود، شقیقه هایش را مالید. سرش را بالا گرفت، اما نگاهش از آن پوشۀ آبی بالاتر نمیآمد. با لبهایی خشک زمزمه کرد: شما بیرون باشید سروان. او نه‌چندان محکم پایی کوبید و از صندلی الهام دور شد. در را بست و نگاه شاهین با سستی به در بسته دوخته شد. در حاشیۀ نگاهش الهام را میدید که مچاله روی صندلی در خود میلرزید. بالاخره نگاهش کرد. ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان سرش پایین بود و با آن دستهای بسته اشک هایش را پاک میکرد. شاهین نفسش را بیرون داد و الهام با مکث سرش را بالا آورد. شاهین بدون پلک زدن به او زل زد. باز هم جایی در خاطراتش خودش را میدید، میان کوچهای برفی وقتی از پادگان به خانه برمیگشت. دخترک را دیده بود؛ با شلوار خانه، مانتویی نه‌چندان گرم و چند اسکناس مچاله‌شده توی مشت یخ‌زدهاش. نفسهایش سرد و نیمه‌جان بود. خودش او را برده بود از مغازۀ سرگذر برایش برگۀ امتحانی خریده و بعد وقت برگشتن کاپشن نظامی‌اش را روی دوش او انداخته بود و بعد از آن چقدر حرص خورده بود از بیخیالی آقا بهادر و تنهایی دخترک که آن وقتها خواهر سومش به دنیا آمده بود. از پشت میز بلند شد و چانۀ الهام دوباره لرزید. سرش را پایین انداخت و دستش را زیر پلکش کشید. شاهین قدم‌زنان کنارش ایستاد و او با آن نگاه درماندۀ پر از ترس از پایین نگاهش کرد. ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ـ سرکان:کنار دریا جلوی همچین منظره ای میخوام ازت بپرسم...هستی؟ البته با یه ادم گاهَاً پیچیده گاهَاً بی اعصاب گاهَاً مثل رُبات اما همیشه دیوونه.. هستی که یه زندگی شاد داشته باشیم؟ ـ ادا:من همیشه هستم ، هر موقع بخوای ، هر موقع اراده کنی ، من دوست دارم . . خیلی بیشتر از اون که فکرشو کنی سرکان ـ سرکان: "منم خیلی دوست دارم"🔗♥️:) 🌱📺
وقتۍ زندگۍ سهل وَ سادھ شد، باید همه‌ۍِ ما، چہِ فقیر و چہِ غنۍ ، حواس‌مان را جمع کنیم ، اگرنه براۍِ رویارویۍ با سختی‌هایۍ کهـ دیر یا زود بہ سراغ‌مان می‌آیند، آمادھ نخواهیم بود . ـــــ ــ 🌱. النور روزولت نویسندھ و روانشناس .
؛ دلم بہ حال پروانه‌ها می‌سوزد، وقتۍ چراغ را خاموش می‌‌کنم . و بہ حال خفاش‌ها ، وقتۍ چراغ را روشن می‌‌کنم . نمی‌شود قدم‍‍ـۍ برداشت ، بدون آن‌که کسۍ برنجد . ء ــ ـ مارین سورسکو . ☁️
خلاصه ای کوتاه راجب رمان