⌝تعهـ🫀ـد💍
خیلی شیرینه اگـه واقعا بتونی
پای تعهدت به کسی کـه دوسش داری
بمومی،مخصوصا تو زمونه ای
کـه مـتعهد بودن کمرنگ شده :)❤️⌞
«فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ ما أُخْفِیَ لَهُمْ مِنْ قُرَةِ أَعْیُنٍ »
هیچکس نمیداند که برایش چه قرةالعینهایی پنهان کردهایم؛🫀🔖.
± قرةالعین همان اشک خنکیست که از شدت شادی در چشم حلقه میزند و میچکد.
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمتدویستونودوپنجم♡
صدای تیرداد آهسته بود: چشم.
این را گفت و دست او را گرفت.
افشان که از پشت میز بلند میشد، نگاه الهام هنوز دوخته به
بشقاب غذایش بود.
او در معیت تیرداد از سالن خارج شد و شیدا در سکوتی که
یکباره سالن را در برگرفته بود، نفس بلندی کشید.
ارغوان لیوانی آب نوشید. کلافه بود. از پشت میز بلند شد و بدون
هیچ حرفی به سوی در رفت.
شیدا با نگاه دنبالش کرد و بعد در خلوتی سالن غذاخوری به
الهام نگاه کرد.
او با تنی منقبض هنوز به غذای زهرمارشده اش زل زده بود.
شیدا با دستپاچگی لبخند زد و برای تغییر حال او شیطنت کرد:
بهتر که رفتن. حالا راحتتر غذا میخوریم.
الهام سرش را بلند نکرد، فقط با صدایی سرد و بیحالت پرسید:
مادرم منو کجا حامله شده؟
لبخند شیدا رفت. چشم از نیمرخ بیرنگ او گرفت و با اشتهایی کورشده به محتویات میز چشم دوخت. این سوال بیجواب
خودش هم بود.
***
نیمه شب بود. امیرمنصور به آمبولانسی که آژیرکشان راه میافتاد
نگاه کرد و بعد کف دستش را روی معده اش فشار داد. شاهین گزارشش را توی کیفش گذاشت و به سوی او رفت.
کوچه کم کم از مأموران خلوت میشد، اما هنوز همسایه ها از پشت پنجره ها
سرک میکشیدند و بازار شایعات داغ بود.
امیرمنصور با قاضی و بازپرس دست داد و سربازی مقابلش پا کوبید.
ماشین آمادۀ حرکت بود.
شاهین پرسید:
امری نیست سردار؟
او با خستگی نگاهش کرد. بعد مردمک چشمش دوید سویسمند سبز پلیس. افسری کنارش آمادۀ فرمان حرکت او بود.
نفسی کشید و رو به شاهین پرسید:
ماشین آوردی؟
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمتدویستونودوششم♡
او متعجب سر تکان داد.
امیرمنصور با حرکت دست سرباز را راهی کرد و بعد رو به شاهین گفت:
امشب حوصلۀ مأمور و سرباز و آژیر پلیس ندارم. اگه
میتونی تو ماشین سکوت کنی، منو برسون خونه!
یکتای ابروی شاهین بالا بود، اما پا کوبید و جواب داد:
اطاعت میشه سردار.
این را گفت و وقتی از او دور میشد، با عجله ادامه داد:
تشریف داشته باشد، برم ماشینو بیارم.
او حرفی نزد. توانش را هم نداشت.
افسری جلوتر آمد و چیزی گفت، اما او با جواب های سربالا همه را راهی کرد. نمیخواست مقابل چشم سرباز و درجه دار و افسرِ کادر با رنگی پریده و حالی ناخوش پشت ماشین به خودش بپیچد.
سمند پلیس راهی شد و آخرین همسایه هم پنجره اش را بست.
شاهین با جک سیاهش مقابل او توقف کرد. میخواست پیاده شود و در را برایش باز کند، اما منصور فرصتی به او نداد.
در جلو را باز کرد و سوار شد و بی رمق سرش را به صندلی تکیه داد.
چشم هایش که بسته شد، شاهین با تردید پرسید:
میخواید برسونمتون درمونگاه؟
او با چشم های بسته جواب داد:
نه، فقط بریم خونه.
شاهین راه افتاد و ویبرۀ موبایل منصور در سکوت کوتاه ماشین پیچید.
بیحال و پر از درد موبایلش را درآورد و به نام شیوا روی صفحه نگاه کرد.
چشمهایش دوباره بسته شد. شاهین وقت رانندگی بیاراده به نامی که روی موبایل او بود نگاهی انداخت. تصویر جوان و آرایش شدۀ شیوا مقابلش جان گرفت.
لبهایش را تو کشید و در خیابان های خلوت نیمه شب سرعت گرفت.
عمارت علامیر نیمه تاریک و ساکت بود.
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
هدایت شده از 「بہسـٰــآزِ؏ـشّْـ♡ـق🎶🎼」
مے وزے
همچون نسیمے در رواق چشـم مـن
اے نسیم صبحڪَاهم صبح زیبایت بخیر! 😍⛅️
-عباس جواهرے
« قلُوبُنا مَليئة بِرسَائِل لمّ تُكتب »
قلبهایمان پر است از نامههایی که هیچگاه
نگاشته نخواهند شد !🧡🔖.
+ واحد عشق؟!
- فکرکردن به چشمات هر 60 دقيقه يه 24 ساعت . . 👀💚💍!
الان دقیقا تو اون مرحله از زندگیم هستم که دکتر هلاکویی میگه ؛
"بعضی وقتا آرامش من، مهمتر از اثبات حرفامه!
پس بحث نمیکنم و اونم هر جور دوست داره میتونه برداشت کنه !"🔓؛🕊
تو را دوست دارم چون یک خانهی کاهگلی
دور افتاده و کوچک اما گرم اما امن!🏠
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمتدویستونودوهفتم♡
الهام دستش را روی دلش گذاشت و میان تشکی که وسط اتاق پهن کرده بود، نیم خیز شد.
درد عادت ماهانه بود یا زهر حرف های افشان؛ اما نفسش رفته
بود از دردی که رهایش نمیکرد.
خرخر آرام شیدا در اتاق پیچیده بود.
در نور کمسوی دیوارکوب به او که روی تخت خوابیده بود، نگاهی
انداخت و بعد خودش را به سوی میز کشید. کیفش روی میز بود.
بندش را کشید و کیف روی پایش افتاد. در آن نور کم کیفش
را باز کرد و به دنبال کاور قرصی که امروز به خیالش شیدا برایش
فرستاده بود، دست توی جیب کیفش برد. اما آه از نهادش برآمد
وقتی یادش افتاد آخرین قرص را بعد از رفتن افشان و تیرداد
بدون آب بلعیده بود.
آب دهانش را بلعید و ناتوان از روی زمین بلند شد.
خبر نداشت همان وقت منصور با کمری خمیده و دستی روی شانۀ شاهین از پله های ایوان بالا می آمد.
شاهین گیج بود.
آمده بود عمارت علامیر!
نفسی کشید و پرسید:
داروهاتون کجاست سردار؟
او کنار شا هین از دو پلۀ سرسرا بالا رفت و با دستی که هر لحظه
بیشتر معده اش را چنگ میزد، لب زد:
تو آشپزخونه.
این را گفت و بی حال و بیرمق روی کاناپه ای که توی نشیمن
پشت به راهپله بود، رها شد.
شاهین با کلافگی در آن نور کم چشم چرخاند.
مجسمه ها و گل و گلدان و آباژور حالا تنها اجسام سیاهی بودند
که سایهشان روی دیوار کش آمده بود.
به امیرمنصور که تقریبا بیهوش شده بود نگاهی انداخت و بعد با تردید از سویی راه افتاد.
از کنار گلدان بزرگی رد شد و با کلافگی به موهایش دست کشید.
نیمه شب در خانه ای غریبه به دنبال آشپزخانه میگشت!
با مسخرگی پوزخند زد و در نور نه چندان جان دار هود به روبه رو
نگاه کرد.
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
راه رفتن بلد بودما🚶♂
اما تا وقتی که تو رو ندیده بودم🧡🍂
↫ܢ̣ܘ ܦ̈ܠܩܢ ܩَܣࡅ߳ߊܢ̣ߺ
#کپی_رایت_ممنوع(حرام)
🖇تو دنیای ریاضیات یه مسئله هایی داریم که به مسئله های باز معروف هستند:
دانشمندان هنوزه که هنوزه.....
نه می توانند آنها را بپذیرند
نه می توانند ردشان کنند
ونه مثال نقضی در کار هست
تو دنیای عاشقی💞دلباختن💞هم همین جوریه
↫ܢ̣ܘ ܦ̈ܠܩܢ ܩَܣࡅ߳ߊܢ̣ߺ
#کپی_رایت_ممنوع(حرام)
دَر به دَر🚶♂آدرس عطر فروشی هستم
که عطر موهایت دیوانه کننده ترین عطر مغازه باشد🙃💔
↫ܢ̣ܘ ܦ̈ܠܩܢ ܩَܣࡅ߳ߊܢ̣ߺ
#کپی_رایت_ممنوع(حرام)
_ࡅ࡙ܭܨ ߊܝ̇ ܢ̣ܝ̇ܝܭَࡅ߳ܝࡅ࡙ࡍ߭ ܢ̣ܨ ܫܥߊܠࡅ߳ܨ ܣߊܨ ܥܼܣߊࡍ߭
+ܥࡐܝ ܢ̣ࡐܥࡍ߭ ߊܝ̇ ࡅ߳ࡐܫܘ🥀
↫ܢ̣ܘ ܦ̈ܠܩܢ ܩَܣࡅ߳ߊܢ̣ߺ
#کپی_رایت_ممنوع(حرام)