eitaa logo
「بہ‌‌سـٰــآزِ؏‌ـشّْـ♡ـق‌🎶🎼」
3هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
299 ویدیو
5 فایل
¦ـبسـم‌رب‌عـین‌شیـن‌قـاف🕊 ز سۅز ؏ـشـق لیݪۍ دࢪ جہان مجـنۅن شد افسانہ تۅ مجـنۅن سـاز از ؏ـشـقـت مࢪا افسـانہ‌اش با‌من 🎼 ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓ @Fh1082 ‹ #شنوای‌‌ِنگفته‌هاتونم.! › https://harfeto.timefriend.net/16625436547089 تبلیغاتموטּ↓ @tabligh_haifa
مشاهده در ایتا
دانلود
﮼❥دلبرجانم𔘓 ﮼❥بی شڪ صبح ﮼❥صداے خنده‌ها؎ ٺوسٺ. ﮼❥هر صبح ڪہ میخندے ﮼❥من ... ﮼❥یڪ‌دلِ سیر زندڪَی میڪنم!☘ ⟮❪صبح بخیـــرهمیشڪَیم💙❫⟯
⌝طُ خودِ قلبِ مَنی!♥️✨⌞
اسکارلت تو فیلم جوجو ربیت به پسرش میگه : ‹ عاشق شدن مثل اینه که یه دسته پروانه دارند توو دلت پرواز می‌کنند :)!💙🌱
مازندرانی ها یه جمله دارن که وقتی عزیزشون حالش خوب نیست بهش میگن : ‹ مِن ته دلِ درد وِسه بَمیرم . . ؛ › یعنی من برای اون دردی که تو دلته بميرم ! بنظرم حس حمایت و مهربونی قشنگی همراهش داره ♥️!(:
‏این نوت رو از محل زلزله پیدا کردن ، نوشته : ‹ بدون تو زندگی‌ من هیچ فرقی با جهنم نداره ، لطفا من‌ رو ببخش . . ؛ › ‏امیدوارم بخشیده باشه ، امیدوارم قهر از این دنیا نرفته باشن 🤍!(=
🖇️...📓 - باران می‌آید ، اتوبوس خلوت است و خیابان سوت و کور . . بارها وارد چت باکس پیامت می‌شوم دست و دلم به نوشتن نمی‌رود ؛ نمی‌دانم چگونه کلمات را ردیف کنم و از برایت بنویسم که دلتنگم . . گوشی را قفل می‌کنم و در کیف می‌گذارم و تکیه بر شیشه‌ی اتوبوس چشمانم را می‌بندم . صدای پیام می‌آید ، سریع گوشی را روشن می‌کنم و پیامت را می‌خوانم . ‹ باران که می‌آید تو می‌آی ، با برهنه ، خرامان، نم نمک بر قلب و جان ، باران که می‌آید هُرم نفس، بر خاک باران خورده ، شهر دل پر کند بوی نفس ؛ باران آید دلم تنگ شود ، زهر شود پا در خیابان گذارد و دلش آشوب شود ، اشک ریزد که نفهمد شهری ، دل او گریه خواهد و اندکی تو . باران که می‌آید بیا ، آغوش من باز است بیا از برای هرکس این تن باشد گران، در حوالی این شهر این بازوان باشد برای تو مجانی ای دلا ، باران که می‌آید بیا، دل ابریست و بارانی ؛ خواهد بهاری پر امید ، با تو سبز شود دنیای شیرین . . › بی‌هوا می‌نویسم برایت ، قلب مصمم است و نباشد شکی در من . نشسته‌ام بر بام تنهایی ، خیره به جهانی بی‌تو ، قطره‌ی باران شمارم ، شاید که تو آیی به خوابم ؛ ای مجنون بارانی من ، هستی شما در مختصات تنهایی من ؟ منتظر باش می‌آیم . . پرم از هُرم نفس‌ ، بِدمم بر گریبان تو امشب عشق را . . بوسه‌ای آغشته به باران ؛ به طبع گرم لبان . . : )!🧡′🔒
با ''فلسطین‌'' نسبتی‌دیرینہ‌دارد ''قلـب‌من‌''.. چون‌ازآن‌روزی‌ڪہ‌یـٰادم‌هست‌، دراشغال‌تـوست💙🔒!'
برو بی هوا بهش بڪَو: «حالا درسٺہ ما یادمون میره بڪَیم؛ "زمینِ دلمان دور ڪهڪشانِ چشمانِ شما می‌چرخد." ولی این دلیل نمیشـہ شما فڪرڪنی چشماٺ قشنڪَ نیسٺ!» -
بعد ذوق ٺو چشماش ببین
^^🥹♥️!
- چُنان مجنون تو گشتم جانـا ، که رسد هرکس به من گوید :‌ 'طِلسمَت کرده اند دختر🌚🫀'!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ دیدن آن کاپشن کهنه و رنگ و رو رفته، آن شلوار نیمه چروک و آن ته ریش آشفته به تنفرش از این مرد می افزود؛ وقتی میدانست اینها همه اش نمایش بود. بهادر کلید را در قفل در آهنی چرخاند و شاهین صدا زد: آقا... حرف در دهانش ماند. واژۀ آقا برازندۀ این مرد نبود؛ نه وقتی کودکی و نوجوانی یک دختر بی پناه را میان دیوارهای همین خانه به آشوب کشانده بود. بهادر با لبخندی نیم بند به عقب چرخید و بدون اینکه منتظر تمام شدن حرف او باشد، جواب داد: جونم سرگرد! کار داری بابا؟ شاهین با کلافگی به پیشانی اش دست کشید. سال‌ها در نظام بود و راه و رسم مقابله با هر متهمی را خوب میدانست، اما حالاو درست مقابل این مرد انگار تمام شکیبایی اش به ته رسیده بود. قدمی جلو گذاشت و بیحاشیه گفت: لازمه حرف بزنیم! ابروهای بهادر بالا رفت و خنده از لبش پر زد. با تردید پرسید: دربارۀ الهامه؟ و بعد وقتی از در فاصله میگرفت، با لحنی مدعی ادامه داد: نکنه تو تهرون غلطی کرده؟ ها؟ ایندفعه چه گهی خورده؟ شاهین به عرق پیشانی اش دست کشید. خیلی صبور بود که مشتش را توی صورت این مرد نمیخواباند. صدای فهمیه آمد: اومدی آقابهادر؟ سیاهی چشم شاهین به سوی در تغییر جهت داد و بعد دوباره به بهادر زل زد. لبش را تو کشید و معنادار و کوتاه جواب داد: دربارۀ خانم مهناز سلیمانیه! جمع شدن گوش ۀ چشم بهادر را د ید و بعد دستش بود که شل شد. نگاه شاهین با نانی که از دست او روی زمین افتاد، کش آمد. فهیمه بلندتر پرسید: آقابهادر، کجا موندی آقا؟ شاهین پلک زد. به سوی ماشین چرخید و این بار آمرانه گفت: منتظرم! ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ وقتی در ماشین را باز میکرد، پدرش را دید؛ ایستاده در قاب پنجره با نگاهی پر از سوال. فهیمه چادری روی سر کشیده و با دمپایی ، لخ لخکنان به سوی در می آمد . نرسیده به در صورتش را با چادی کیپ گرفت و پرسید: پس چی شد آقا... نگاهش قبل از صورت بهادر، نشست روی نانی که درست توی درگاه حیاط افتاده بود. بهت زده سرش را بلند کرد و بهادر را دید؛ با نگاهی که میخِ شاهین بود. فهیمه رد نگاه بهادر را گرفت و با دیدن شاهین، ترس توی صورتش دوید. چنگی توی گونه اش زد و پرسید: الهام چیزیش شده؟ بهادر به خود آمد. کمربندش را زیر شکم بالا کشید و کیسۀ گوجه را به دست فهیمه داد. وقتی از او دور میشد، با لحنی دستوری گفت: برگرد خونه. فهمیه پا توی کوچه گذاشت و با صدایی که اینبار میلرزید، پرسید: چی شده آقابهادر؟ -میگم برگرد خونه. زود میآم. این را بهادر گفت و بدون دعوت درِ جلوی ماشین شاهین را باز کرد. شاهین نگاهش نکرد. فقط وقتی راه می افتاد، ناخواسته به فهیمه نگاه کرد. سری که به نشانۀ تأسف تکان میداد، یقینا در مقابل اهمال این زن مقابل کودکش به نوازش شبیه بود. راه افتاد و از گوشۀ چشم دید که بهادر ناآرام و عصبی روی صندلی جابه جا شد. از محل خارج شد و وقتی به موج خیابان میپیوست، صبر بهادر هم سر آمد. دست‌هایش را روی زانوهایش مشت کرد و با لحنی مدعی گفت: هر کی هر چی بهت گفته، دروغ گفته. شاهین نگاهش نکرد. از پشت تیرگی عینک زل زده بود به ظهر خیابان و فرمان میان مشت هایش فشرده میشد ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ بهادر نیم نگاهی به خیابان شلوغ انداخت و بعد دوباره خیره به نیمرخ منقبض او ادامه داد: بین من و اون زن هیچی نی. هیچی سرگرد! شاهین با خشم از کنار ماشینی گذشت و بهادر اینبار عصبی تر از قبل گفت: بابا یه زن بی چیز بود. من فقط خواستم کار خیر کنم. شاهین نتوانست جلوی پوزخندش را بگیرد و همین آستانۀ صبر بهادر را سر آورد. با لحنی طلبکار گفت: اصلا خوب کردم صیغه ش کردم. تونستم، گرفتم. حرفیه؟ شاهین پشت یک پژو پیش میرفت. راهنما زد و وقتی سرعتش را کم میکرد، بهادر با همان لحن مدعی اش گفت: واسه ما زیر و رو بکشی، واسه‌ت زیر و رو میکشم جناب سرکار! اصلا که چی؟ میخوای به فهیمه بگی؟ فکر کردی من ازش می ترسم؟ آخرش اینه که چند روز زر زر میکنه و عین زن های بدبخت ننه من غریبم بازی درمیآره. آخرش که چی؟ ته تهش اینه که زبونشو کوتاهمیکنه و میشینه توله هاشو بزرگ میکنه. شاهین کنار خیابان توقف کرد و خیره به نمای دور حرم کمربندش را گشود. با طمأنینه به سوی بهادر برگشت و او وقتی نگاه شاهین را دید، با آن لحت لات مآبش ادامه داد: این چیزا واسه مردجماعت که عار نیست. خندید. زشت خندید و گفت: تازه عین یه مُهر میمونه که پای مردونگیت میزنی. اَ من میشنفی تو هم عین بابات پاستوریزه نباش. به زن جماعت رو بدی پررو میشه. همیشه ترس از هوو رو عین چماق بالا سرش که نگه داری، اونوقته که هم رخت و لباست به موقع شسته میشه هم آب و دون خونه ت همیشه به راهه. شاهین چانه‌اش را بالا کشید و خیره در نگاه او یکباره و بی‌ربط گفت: کارگاه بسته‌بندی زعفران علاء! لبخند از لب بهادر پرید و چشمهایش تا ته باز شد. ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ شاهین نگاه از او گرفت و خیره به کبوترانی که دم اذان ظهر بر بلندای گنبد طلایی اش میچرخیدند، ادامه داد: اونقدر حوصله و وقت دارم که دنبالشو بگیرم و ثابت کنم که یه پای آتیش سوزی کارگاه امیروالای خدابیامرز، تو بودی! بهادر دیوانه وار توی حرفش رفت: داری جفنگ میگی. اومدی مزخرف بگی و بری. دستش روی دستگیرۀ در نشست، اما قبل از اینکه در را باز کند، با آن نگاه وحشی اش به نیمرخ بیحالت شاهین زل زد و ادامه داد: الهام حق داشت اونطوری سکۀ یه پولت کرد بچه پاستوریزه. خوشم اومد ازش. همچین شب خواستگاری زد تو پرت که عین فرفره تا یه هفته دور خودت میچرخیدی. در را باز کرد و همزمان سیگاری هم میان انگشتانش بود. با تنفر سرش را تکان داد و گفت: مثلاً میخوای به ما انگ بچسبونی که دختر فهیمه بهت رو نشون بده؟ رفتی خونه زندگی علامیرها رو تو تهرون دیدی و هوا برت داشته هر جور شده دختره رو قاپ بزنی؟! پوزخند زد: زرشک! دیگه با این حرف های مسخره‌ت پشت گوشتم دیدی، الهامم دیدی، یعنی دیگه من نمیذارم! پایش را روی آسفالت گذاشت. میخواست پیاده شود که شاهین باز هم خیره به گنبد زرد طلا یک برگ دیگر رو کرد: مرکز تجاری آسمان! بهادر با قلبی که نامیزان میکوبید، درمانده و منگ به سوی او چرخید و شاهین با لبخندی بیوقت به او نگاه کرد. اینبار اجازۀ حرّافی به او نداد. گفت: کافیه یه استشهاد محلی از وضعیت زندگی و درآمدت جمع کنم و بدم دادگاه. بعد تا فیهاخالدون زندگیتو میکشن بیرون و باید بگی اون مجتمع چند ده میلیاردی رو از کجا آوردی! لبهای بهادر خشک بود؛ مثل راه گم کرده ای که زیر تیغ آفتاب پی قطره ای آب میگشت اینبار وقتی هنوز به شاهین خیره بود، در را بست و شاهین ابرویی بالا انداخت. راحت تر به صندلی تکیه داد و منتظر به بهادر زل زد. بهادر لبهای خشکش را به هم مالید و با لحنی بیجان گفت: مال... مال من نیست. اون مجتمع... مال من نیست که. ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صباح الخير كل همسات ليلتي . . ‹صبح بخیر تمام زمزمه های شب من . .🤍🌿›
دلبرجانمC᭄⇢ ⧛↵بی ٺابَم ... ⧛↵براے آغازِ روز؎ دیڪَر ⧛↵در ڪنارِ «ٺو♡» ⧛↵یِڪ روزِ دیڪَر از ⧛↵بودنِ «ٺو♡» در زندڪَی‌ام ⧛↵ڪَذشٺ! ⧛↵چشمانٺ را باز ڪن ؛ ⧛↵ٺا صُبح رونمایی ڪند!☘ ••صبحٺ بخیر همیشڪَیم💙••
. ⌝محبوب من! بہ دلم افٺاده ڪہ همین روزها می‌آیی، و اردیبهشٺ‌من، اردیبعشق می‌شود^^🌼🌱!⌞ .
صباح الخير كل همسات ليلتي . . ‹صبح بخیر تمام زمزمه های شب من . .🤍🌿›
﮼❊صُبح باشد⌝🌤🌱⌞ ﮼❊بوسه‌ها؎ ریزِ یار باشد، ﮼❊زمزمـہ‌هایش ➠ ﮼❊ڪنارِ گوشَٺ باشد، ﮼❊
مگر می‌شود بخیر نشود
؟! ⦙⦙صبح‌بخیـــرجانا💕⦙⦙
⌝به دورِ لبخند تو بگردم من!🫂✨🤍⌞
-شاید قشنگ‌ترین آرزویی که این روزا میتونم برای کسی بکنم اینه که بگم:
آرزو میکنم تو زندگیت کسی باشه که بهت بگه:
بعش هذا حُزنك و هذه کتفِي این اندوه تو و این شانه‌ی من...🥹🫶
گر چُــنینی، گر چُــنانی، جــانِ مایی جــانِ جان🫂🫀
هدایت شده از سـوتـی زنـونـه 👠🤭
」 - خدایا درسته خیلی وقتا یادم میره شکر کنم، ولی ناشکر و بی‌معرفت نیستم، به دل نگیر -