eitaa logo
「بہ‌‌سـٰــآزِ؏‌ـشّْـ♡ـق‌🎶🎼」
3هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
291 ویدیو
5 فایل
¦ـبسـم‌رب‌عـین‌شیـن‌قـاف🕊 ز سۅز ؏ـشـق لیݪۍ دࢪ جہان مجـنۅن شد افسانہ تۅ مجـنۅن سـاز از ؏ـشـقـت مࢪا افسـانہ‌اش با‌من 🎼 ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓ @Fh1082 ‹ #شنوای‌‌ِنگفته‌هاتونم.! › https://harfeto.timefriend.net/16625436547089 تبلیغاتموטּ↓ @tabligh_haifa
مشاهده در ایتا
دانلود
صبحِ من مزهٔ لبخندِ «ٺوC᭄» را ڪم دارد!🌤🌱⎨
یک عمر هوایِ دل خود داشتم اما، یک لحظه نگاه تو بهم ریخت دلم را (:
درس‌خوان بودم ولی کنکورِ عشقت سخت بود تست‌هایش در کتاب گاج هم پیدا نشد!👀🌿
اگه هر کسی که این پیام رو می‌بینه، دو تا از دوست و آشناهاش رو به اینجا دعوت کنه، حد اقل می‌رسیم به ۲۵۰... کیا پایه‌ان؟!🥸♥️
آسمان صاف بعد از باران مثل حمام بعد از دوش گرفتن خوش‌بوست. یک بوی نَمی می‌دهد که سر هوشنگ را می‌برد و می‌گذارد روی سینه‌اش. مثل چند دقیقه بعد از گریه کردن است. همانجا که دیگر گریه‌اش نمی‌آمد و می‌فهمید تا سال بعد آبغوره دارد. پا می‌شد و اشک‌هایش را با انگشت شست‌اش پاک می‌کرد. وقتی یک لیوان آب می‌خورد حالش سر جایش می‌آمد. شاد و شنگول می‌شد. انگار نه‌ انگار. اصلا نه اشکی آمده، نه اشکی رفته. 🖋♣️ @ezdehameeshgh
از چادر آمد بیرون و دید ظهر شده است. آنقدر غرق خواب بود که با پای برهنه رفت میان شن‌های ساحل. شن‌های ساحل مثل بیکینگ پودر نرم بودند. پاهایش تا روی انگشت‌ها می‌رفت توی شن. شن‌ها می‌رفتند لای انگشت‌هاش. گرمایی که داشتند را می‌دادند به پوستش. آنقدر خوشش می‌آمد که با لبخند ملیحی رو به ساحل نفس می‌کشید و درونش می‌لرزید. مثل وقت‌هایی که آهنگ مورد علاقه‌اش را گوش می‌داد و موهای تنش سیخ می‌شد. 🖋♣️ @ezdehameeshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ امیرمنصور پوست لبش را میجوید. لحظه ای بعد عصبی و دیوان هوار موبایل را روی میز انداخت و با خشم کف دستش را روی شیشه کوبید. آرام نشد. چشم از باغ خزان زده گرفت و از پنجره دور شد. موبایلش را برداشت و شماره ای گرفت. هماهنگی های موردنظر شاهین زود انجام شد. امیرمنصور وقتی از اتاق بیرون میرفت، شمارۀ شاهین را گرفت و کمی بعد با لحنی غریبه و دستوری گفت: به محض جلب اون مرتیکۀ احمق، منتقل بشه تهران. خودتم باهاش میآی بهرامی. شاهین پشت خط کوتاه و جدی جواب داد: اطاعت میشه سردار. موبایل را روی صندلی انداخت و دوباره عقیق نوشتۀ آویزان از آینه را تکان داد. روی عقیق نوشته بود: تو مرا جان و جهانی...! شیدا از پله های باریک بالا رفت. غرغرهای مادرش را میشنید: این بچه نرسیده، کجا رفت؟ او دست روی دیوار میکشید و بالا میرفت دلش برای اینجاتنگ شده بود؛ برای بوی استانبولی و برای بوی آش گوجۀ مادرش و برای اتاقی که نه تخت داشت و نه میز آرایش، اما گرم بود. گرم و آشنا؛ به اندازۀ همۀ روزهای نوجوانی و جوانی اش. قدم به اتاق گذاشت و کیفش را به آویز قدیمی کنار دیوار زد و شال را از سرش کشید و به طرف پنجره رفت. پرده را کنار زد و به روشنای آسمان چشم دوخت. صدای مادرش از پایین پله‌ها به گوش میرسید: شیدا... های شیدا... کجا رفتی دختر؟ بیا این چای رو دم کن. شیدا چشم از حیاط جمع وجور خانۀ پدری گرفت. چیزی به بهار نمانده بود و او حالا یقین داشت بهارش اینبار سرسبزتر از همیشه از راه میرسید. از پله ها که پایین میرفت، باز هم حمیده خانم بود که با کلافگی میگفت: برم ببینم فهیمه چی میگه. ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ او از آخرین پله هم گذشت. رادیوی قدیمی پدرش روی موج همیشگی اش بود. شیدا به سو ی آشپزخانه چرخید. شاهین بیخبر رفته بود و مادرش حالا جلوی در با فهمیه خانم حرف میزد. شیدا از کنار یخچال هم گذشت و همان وقت تیرداد با آن صدای مخملی و گرمش روی آنتن زندۀ رادیو خواند: زلفت هزار دل به یکی تار مو ببست راه هزار چاره گر از چارسو ببست تا عاشقان به بوی نسیمش دهند جان بگشود نافهای و در آرزو ببست شیدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو ابرو نمود و جلوه گری کرد و رو ببست... شیدا چشم هایش را بست. هوا کم آورده بود. دستش را روی سینه مشت کرد و به بالا و پایین روزگاری اندیشید که او را از کنج کوچۀ تنگ آشتی کنان به منزل قدیمی منیژه کشانده بود. همان وقت حمیده خانم با حالی عصبی در هال را پشت سرش بست و غر زد: انگار مرده بچه‌ست! زن گنده اومده سراغ شوهرشو از ما میگیره! شاهین با قدم هایی محکم به سوی اتاق سرهنگ میرفت. نبوی با دیدن او حیرت زده لبخند زد و وقتی از درگاه اتاقش دور میشد، گفت: ببین کی اومده! حرف او، همکارانِ داخل اتاق را به بیرون از اتاق کشید . شاهین با خستگی لبخند زد و دورش زود شلوغ شد. یکی از کارش در تهران میپرسید و دیگری از ازدواج و عروسی اش سوال میکرد. آن میان اما، پیگیری برای یافتن بهادر هم در حال انجام بود و به شب نرسیده بهادر با دست های بسته به آگاهی رسید. او را در گاوداری یکی از دوستانش در حومۀ شهر یافته بودند. شاهین در اتاق سرهنگ گزارشش را کامل میکرد که خبر دستگیری بهادر را شنید. ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صباح الخير كل همسات ليلتي . . ‹صبح بخیر تمام زمزمه های شب من . .🤍🌿›
﮼❊صبح ها 🌤➠ ﮼❊دلواپسے هایم را ، ﮼❊در عطرِ ٺنٺ ڪَم می‌ڪنم ، ﮼❊و با صبح بخیرِ ﮼❊چشمانٺ نفس می‌ڪَیرم! ﮼❊صبح بخیـــــر جان‌دلم🩷
. ⌈محبوبم!C᭄ بیا و بمان برایم ٺا ابد ، چنانڪہ اردیبهشٺ ماند همیشہ براے بهآر!🔗☘⌋ .
صباح الخير كل همسات ليلتي . . ‹صبح بخیر تمام زمزمه های شب من . .🤍🌿›
﮼❊صبح ها 🌤➠ ﮼❊دلواپسے هایم را ، ﮼❊در عطرِ ٺنٺ ڪَم می‌ڪنم ، ﮼❊و با صبح بخیرِ ﮼❊چشمانٺ نفس می‌ڪَیرم! ﮼❊صبح بخیـــــر جان‌دلم🩷
«دوسٺ‌داشٺن ٺو چقدر زیباسٺ، همیشڪَیم!💕»
من برای آنکه چیزی از خود ‏به تو بفهمانم ‏جز چشمهایم ‏چیزی ندارم
جان گفٺن ٺو ، ٺمديد نفس ها؎ من اسٺ..!♥️⌞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ از روی صندلی بلند شد و کاغذهایش را روی میز سرهنگ گذاشت. محکم پا کوبید و گفت: از همکاری شما و همکارانتون ممنونم سرهنگ. اگر مساعدت شما نبود، یقینا به این زودی نمیتونستیم فراهانی رو بازداشت کنیم. سرهنگ نگاهی به اوراق او انداخت. سری تکان داد و وقتی از روی صندلی بلند میشد، جواب داد: من همیشه بابت انتقالی تو به تهران متآسف بودم. قطعا با رفتن تو من یکی از مأموران زبدۀ یگانم رو از دست دادم، اما بهرحال همیشه برات آروزی موفقیت کردم. دو بلیط هواپیما به سوی شاهین گرفت و ادامه داد: هماهنگ میکنم با متهم، تحت‌الحفظ منتقل بشید فرودگاه. -ممنونم سرهنگ. -موفق باشی. شاهین دوباره پا کوبید و به سوی در راهی شد. همهمۀ راهرو زیاد شده بود او در امتداد راهرو راه افتاد و مظفری قتی با او همقدم میشد، گفت: نگران ماشینت نباش. با یه سرباز میفرستمش تهران. نگاه شاهین به انتهای کریدور بود. جواب داد: ممنونم. -حالا چیکار کرده این بابا؟ انگار آشناست؛ آره؟ نبوی به سویشان می آمد. شاهین فرصتی برای جواب پیدا نکرد. نبوی فرم های مربوطه را مقابل او گرفت و گفت: فرم تحویل متهمه. شاهین خودکار را از او گرفت و حسینی پرسید: کی راهی هستی؟ -نیمه شب پرواز دارم. -بازم به ما سر بزن. -عروسی چی شد؟ -بیمعرفت نباشیا. دعوتمون کن. شاهین میان لطف و مهربانی دوستانش به سوی محوطه راه افتاد. سرباز و افسر کنار مگان آگاهی منتظرش بودند. ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ او در ماشین را باز کرد و به درهای آگاهی چشم دوخت. بهادر با دستهای بسته، میان دو مأمور جلو میآمد. عصبی بود، غر میزد، فریاد میزد و نگران بود. شاهین را که دید، با لحنی مدعی پرسید: اینه رسمش همسایه؟ حالا واسه ما پاپوش میدوزی؟ چون نذاشتم دخترم زنت بشه، واسه ما شر میشی ؟ شاهین بیحالت نگاهش میکرد . این آخرین دست وپا زدن های آدمی مثل بهادر بود. قصۀ حرف های پنهانِ دل او به انتها رسیده بود و عاقبت مجبور بود دهان باز کند؛ قصۀ رسیدن به مجتمع تجاری آسمان و قصۀ بُر خوردنش با مهناز سلیمانی و حتی داستان دیدارهای گاه و بیگاهش با افشان را میگفت؛همه را همین امشب میگفت! بهادر دوباره دهان باز کرد، اما به حرف زدن نرسید. یکی از مأموران سر او را به پایین فشار داد و او به ناچار سوار ماشین شد. شاهین از سوی دیگر ماشین کنارش جا گرفت و کمی بعد، وقتی سرباز از در آگاهی خارج میشد، صدای آژیر ماشین پلیس در خیابان های شبزدۀ مشهد میپیچید *** ساعت چند بود؟! چشم باز کرد و کورمال کورمال موبایلش را از روی عسلی برداشت. گیج بود. دیدن نام مادر روی صفحۀ موبایل نگرانش کرد. خود را روی تخت قدیمی پدرش بالا کشید و جواب داد: الو... مامان! بغض فهیمه آب شد و خواب از سر الهام پرید. فهیمه هزار کیلومتر دورتر از او، آن سوی سیم نالید: من یه مادر بیشعورم، یه زن نفهمم، یه زن احمقم! الهام پتو را کنار زد. بهت زده بود. ناباروانه پرسید: چی میگی ؟ مامان خوبی؟ دخترا... -الهام! ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میان موج موهای سیاهت سخت آرامم که "اِنَّ اللَّهَ یأْتِیکُمْ بِلَیلٍ تَسْکُنُونَ فِیهِ"2
دل کوچک است و ‏راز بزرگ است و ‏صبر کم…