eitaa logo
「بہ‌‌سـٰــآزِ؏‌ـشّْـ♡ـق‌🎶🎼」
3.1هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
298 ویدیو
5 فایل
¦ـبسـم‌رب‌عـین‌شیـن‌قـاف🕊 ز سۅز ؏ـشـق لیݪۍ دࢪ جہان مجـنۅن شد افسانہ تۅ مجـنۅن سـاز از ؏ـشـقـت مࢪا افسـانہ‌اش با‌من 🎼 ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓ @Fh1082 ‹ #شنوای‌‌ِنگفته‌هاتونم.! › https://harfeto.timefriend.net/16625436547089 تبلیغاتموטּ↓ @tabligh_haifa
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️📜 _تو ستاره رو می‌شناسی ؟ _ستاره ؟! ستاره کیه ؟! با انگشت اشاره‌ام روی طرح پرظرافت روی دستبند دست کشیدم : _همونی که درست قبل از خواستگاری من می‌خواستید برید خواستگاریش ، دختر همکار پدرت . سکوت کرد،آنقدر که سرم از سمت شانه به سویش چرخش کرد. آنقدر جدی شده بود و سکوت کرده بود که فقط گفتم : _پس درسته ...هنوزم ادعا می‌کنی عاشقی ؟! ... یه شبه آدم ، عاشق می‌شه ؟! ناگهان با صدایی بلند دست دراز کرد سمت من و یقه‌ی مانتوام را گرفت و با حرص کمی کشید : _دفعه‌ی آخرت باشه این مانتوی مسخره رو می‌پوشی‌ها . متعجب به مانتوام نگاه کردم : _این که خیلی مجلسی و قشنگه ! صدایش آنقدر بالا رفت که فهمیدم باید سکوت کنم : _قشنگه ؟ آره حتما قشنگه ... اما نه برای همه ، فقط واسه من ... پاتو که روی پات می‌اندازی تا فیها خالدونت ، پیداست ... یه دفعه دیگه اینو بپوشی جرواجرش می‌کنم . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️📜 از لحن تند و عصبی‌اش ناراحت شدم . جوابم را هم نداد و دلخور به خانه برگشتیم . عجب پاگشایی شد ! باقهر و عصبانیت نیکان تکمیل شد . خیلی از دستش دلخور شدم . دلم می‌خواست حرصش را درآورم . از من بعید بود واقعا .. من دختر لجبازی نبودم اما نیکان با آن سر و صدایی که راه انداخت و حق را به خودش داد تا جواب سوالم را ندهد ، مرا لجباز کرد. ورود ما به خانه همراه شد با اولین قهر زناشویی . سمت اتاق خواب رفتم ... لباس عوض کردم و عمدا و بدون فکر ، یک تاپ و شلوارک کوتاه پوشیدم و موهایم را اینبار باز گذاشتم و تنها با تلی پارچه‌ای از جلوی صورتم به عقب راندم . هنوز آرایش داشتم اما برای خواندن نماز ظهر و عصر ، صورتم را شستم و نمازم را خواندم . بعد از نماز، وقتی چادر کیسه ای بلندم را جمع کردم ، حضور قامت بلند و هیکل ورزیده‌اش را کنار چهار چوب در حس کردم ... اما با بی خیالی جلوی میز آرایشم ایستادم و درحالیکه باز خط چشم می‌کشیدم و عمدا دوباره از نو آرایش می‌کردم ، شنیدم آن صدای دستوری‌اش را با آن لحن هنوز عصبانیش . _تو نماز می‌خونی اونوقت واسه من یه مانتو پوشیدی با یه ساپورت تنگ و چسبون که همه‌ی اندامت رو بریزه بیرون ؟! ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در دنیایی که سراسر جنگ است . . تو پناه گاهِ منی:)🤎🍂🔒
من چشم هایی را میخواستم که در حاشیه ی جهان مرا ببیند، در میان جمعیت مرا بیابد، با همه ی جزئیات مرا بشناسد و شکستگی هایم را طوری دوست بدارد که انگار هیچ مرهمی لیاقت زخم هایم را ندارد...🌱
مے وزے همچون نسیمے در رواق چشـم مـن اے نسیم صبحڪَاهم صبح زیبایت بخیر! 😍⛅️ -عباس جواهرے
{بــسمـ الله نـــــ✨ــــور} 🌼🌱
شده آنقَدَر محوِ چشم‌هایش باشے ، ڪہ صدایش را نشنو؎؟!🥹✨⇒
👨🏻‍💼مَـنــو [ٺُو] ٺــا آخَــرش مِـثــل اَول بــاهَــمـیـم!👰🏻‍♀
➖⃟🩷‌𝑌𝑜𝑢 𝑎𝑟𝑒 𝑀𝑦 𝑒𝑥𝑐𝑢𝑠𝑒 𝑇𝑜 𝑠𝑡𝑎𝑦 ... ﮼بهونــہ‌زنده‌موندنــم‌ٺویی!💍›
هدایت شده از سـوتـی زنـونـه 👠🤭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بی پناه که شدی؛ صدایش کن. او حسینِ وترالموتور است. می‌داند تک و تنها شدن یعنی چه، در آغوشت می‌گیرد :)
- شعراش حال دلتُ خوب میکنه🥹♥️
_قشنڱٺرین جاے دنیا ڪجاسٺ؟🤨 +بودن ٺوے قلب ڪسے ڪہ دوسش دارے♡↝ ☼︎دوسِٺ‌دارم♥️ ☼︎دوسَم‌دارے😌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️📜 واقعا دعوای زرگری راه انداخته بود... خودش موقع رفتن دیده بود چه مانتویی پوشیدم و حالا داشت غرش را سرم می‌زد ! بی‌توجه به حرفش ، رژم را روی لبانم کشیدم و سمت در اتاق رفتم . عمدا با دست راستش ، راهم را سد کرد. بی هیچ حرفی سر برگرداندم از او و گفتم: _برو کنار... عصبی جوابم رو داد : _نمی‌رم .... نفسم را با صدا فوت کردم و کلافه گفتم : _باشه ... و بعد یک دفعه خم شدم و از زیر دستش فرار کردم و از چهارچوب در بیرون زدم . اما از رو نرفت ... دنبالم آمد... هنوز داشت غر می‌زد : _خوبه یه چیزایی رو یاد بگیری ... من حق دارم به همسرم بگم چی بپوشه چی نپوشه ... حق دارم بهت ایراد بگیرم دست از لجبازی برداری . جوابش را که ندادم محکم کف دستش را روی پیشخوان آشپزخانه کوبید و صدایش فریاد شد : _مارال. خیلی ترسیدم ... حق داشتم ، نداشتم ؟ ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️📜 سه برابر هیکل من بود و داشت سرم فریاد می‌زد . از آن بدتر وقتی بود که یکدفعه سمت من دوید و من بین میز ناهارخوری وسط آشپزخانه و کابینت و یخچال گیر کردم . محاصره شده بودم و از ترس چشمانم را محکم بستم و با بغضی که بدموقع به گلویم چنگ زد و نشان ضعف من بود گفتم : _نیکان . هیچ اتفاقی نیافتاد... نه او کتکم زد ، نه من چشم گشودم و انگار دو مجسمه روبروی هم ایستادند. ثانیه‌ها را نشمردم اما طولی نکشید که دستانش سمت کمرم آمد و مرا کشید تخت سینه‌اش و صدایش آرام ، لحنش ملایم و دستانش نوازشگر شد : _دیوونه ! من چرا باید تورو بزنم ؟ وای که آن جمله چه برسرم آورد. بغض گرفته‌ام ، ترکید : _چرا؟! چون تو هم زورش رو داری هم به قول خودت حقشو . لحنش کمی عصبی شد : _دیوونه من کی گفتم حق دارم تورو بزنم ؟! _وقتی می‌گی ... من حق دارم به همسرم بگم چی بپوشه و چی نپوشه پس خیلی حق‌های دیگه هم داری دیگه . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال vip رمان فریب افتتاح شد🎉✨ برای خرید vip رمان فریب با بیش از ۵۰پارت جلوتر به آیدی زیر مراجعه کنید🙂 @F_82_02 🎻مزایای vip🎻
🎶بدون پیام ها و تبلیغات آزار دهنده 
🎶پارت ها خیلی جلوتر از چنل اصلی
🎶داشتن پارت های سورپرایز در اعیاد و
       روزهای عادی
🖇️حق عضویت Vip مبلغ 30 هزار تومنه کافیه به این آیدی پیام بدید: @F_82_02
تو VIP رمان یک ماه جلوتره😍
•• . ور گل کند صد دلبری ای جان، تو چیزی دیگری . •••
•• . باید جای دنجی پیدا کرد و رها شد از "قفسِ روزمرگی‌ها" باید نسخه‌ی تمام نگرانی‌ها را پیچید و پرت کرد آن سوی "نخواستن‌ها" باید عمیق و آرام نفس کشید و زندگی کرد زندگی! . •••
﹝دَر مُویرَگ "چِشمــا؎ِ" اوُ خودَم را دیدَم! - "
عِشــــق
" ازاین نَزدیڪ‌ٺَر!؟👫💛﹞