eitaa logo
「بہ‌‌سـٰــآزِ؏‌ـشّْـ♡ـق‌🎶🎼」
3.1هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
298 ویدیو
5 فایل
¦ـبسـم‌رب‌عـین‌شیـن‌قـاف🕊 ز سۅز ؏ـشـق لیݪۍ دࢪ جہان مجـنۅن شد افسانہ تۅ مجـنۅن سـاز از ؏ـشـقـت مࢪا افسـانہ‌اش با‌من 🎼 ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓ @Fh1082 ‹ #شنوای‌‌ِنگفته‌هاتونم.! › https://harfeto.timefriend.net/16625436547089 تبلیغاتموטּ↓ @tabligh_haifa
مشاهده در ایتا
دانلود
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ نمی‌دانم چرا قبل از رفتن ، چشم بستم و فاتحه‌ای برای مارال خواندم ! و قبل از آنکه در دید نگاه ریزبین مادر قرار بگیرم، از خانه فرار کردم . دلشوره داشتم ... دلشوره برای روزهایی که داشت با بی‌توجهی نیکان به من از دست می‌رفت و مهلت من ذره ذره رو به اتمام . اما با ورودم به خانه‌ی نیکان با صحنه‌ی عجیبی مواجه شدم. نیکان، باران را به بغل داشت و طول سالن را طی می‌کرد و باران ، از شدت گریه به هق‌هق افتاده بود ! با دیدن این صحنه تمام طرح‌های ذهنی‌ام از یاد رفت . فوری مانتو و شالم را گوشه‌ای پرت کردم و سمت باران رفتم . دستان کوچکش را برای آغوش من باز کرد که او را گرفتم و نگاهم به نیکان افتاد : -چی شده ؟ کلافه بود ... آن موهای درهم و ژولیده ، با آن چشمان سرخ و خسته ، نشان از بی‌خوابی‌اش داشت ! -تموم شب بیدار بود و گریه می‌کرد . -شاید دلش درد می‌کرده . بعد با پشت دستم پیشانی باران و لمس کردم ... کمی داغ بود! باران سرش را به شانه‌ام تکیه داد که تب سنج کودکانه‌ای که برای واکسن‌هایش خریده بودم را از کمد لباس‌هایش برداشتم و تبش را گرفتم ... ۳۸ بود ... یک درجه تب داشت . -الهی بمیرم برات عزیزم تب داری که ... ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ نیکان هم دنبالم راه افتاد . سمت آشپزخانه رفتم و سینک ظرفشویی را پر آب کردم ، پاهای باران را در آب گذاشتم و درمقابل بی‌قراری‌هایش، بازی بازی، آب روی پاهایش ریختم. نگاه نگران نیکان هم دنبالم بود و من تمام توجهم پیش باران . -عزیرم ...آب بازی کنیم ...باشه ؟ الهی مینو فدات بشه ... واسه چی تب کردی عشقم. و بعد مشتی آب به صورتش ریختم ... تب سستی بود. با چند دقیقه پاشوره ، تبش پایین آمد . باران را دوباره در آغوش گرفتم و درحالیکه سمت اتاقش می‌بردم ، صدای نیکان را شنیدم : -حالش چطوره ؟ -خوبه نگران نباش، اگه تبش قطع شد و دیگه تب نکرد، یعنی چیزی نیست ... تو برو به کارت برس . تکیه به در اتاق زد : -تمام شب بیدار بودم، فکر نکنم بتونم برم شرکت . لحظه‌ای نگاهم سمتش چرخید : -پس برو استراحت کن ،کاری نیست . نیکان رفت و من لباس‌های باران را عوض کردم و صبحانه‌ی او را دادم و طولی نکشید که خستگی شبانه‌اش او را هم به خوابی عمیق فرو برد . با خوابیدن باران نگاهم به خانه جلب شد . ظرفشویی پر از ظرف‌های نشسته بود و سرتاسر خانه، ریخت و پاش ..‌. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
کانال vip رمان فریب افتتاح شد🎉✨ برای خرید vip رمان فریب به آیدی زیر مراجعه کنید🙂 @F_82_02 🎻مزایای vip🎻
🎶بدون پیام ها و تبلیغات آزار دهنده 
🎶
رمان بطور کامل پارتگذاری شده
 
🖇️حق عضویت Vip مبلغ ۴۰ هزار تومنه کافیه به این آیدی پیام بدید: @F_82_02
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"بسم ربّ الخـٰالق دل های عـٰاشق✨"
🔥ســـــــوپــــــــرایــــــــز🔥 رمان توی چنل vip تموم شده و برای عضو شدن توی vip پی ویم پیام بدین قیمتش هم ۴۰ تومنه, @F_82_02
"بسم ربّ الخـٰالق دل های عـٰاشق✨"
. عشق او ما را ڪَرفت از چنڪَ دیڪَر دلبران تن برون بردیم ازاین میدان ولی جان باختیم...!!
. وفا ڪنیم و ملامت ڪشیم و خوش باشیم ڪه در طریقتِ ما ڪافرےست رنجیدن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ ظرف‌ها را شستم و برای ناهار باران، سوپ ساده‌ای بار گذاشتم . برای خودم چایی ریختم و بعد از اتمام کارها پشت میز آشپزخانه نشستم که نیکان از اتاق بیرون آمد . -پس چرا نخوابیدی ؟ -سرم درد می‌کنه ولی خوابم نمی‌آد . -بشین یه چایی برات بریزم ... صبحانه خوردی ؟ -نه . نگاهم لحظه‌ای توی صورت خسته‌اش ماند . -الان برات صبحانه حاضر می‌کنم . -نه ...میل ندارم . قطعا سردردش بی‌ربط به خستگی و گرسنگی نبود . چند بیسکویت با چایی برایش بردم و رو به رویش نشستم و این اولین باری بود که او پای صحبت را باز می‌کرد ! -گاهی وقتا واقعا از دست باران خسته می‌شم ... توان رسیدگی بهش رو ندارم . -حق داری ... دیشب تا دیر وقت شرکت بودی و تمام شب باران بیدار نگهت داشته . آهی کشید ... درحالیکه آرنج یک دستش را روی میز اهرم پیشانی پردردش می‌کرد گفت : -توی این زندگی ... من باختم ... منی که نه چک و سفته‌هام رو پس گرفتم و نه مارال رو دارم و نه می‌تونم با این بچه کنار بیام . لحظه‌ای در فکر فرو رفتم . -چک و سفته‌هات دست پگاهه؟ سری تکان داد که جرقه‌ای در سرم زده شد ! ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ نمی‌دانم چرا دستانم سمت آن دستی که روی میز گذاشته بود ، کشیده شد ، دستش را میان دو دستم گرفتم . سرش سمت من چرخید و همراه با اخمی از تعجب نگاهم کرد . -من یه نقشه دارم واسه پس گرفتن چک و سفته‌هاست . با جدیت دستش را از میان دستم بیرون کشید : -من دنبال نقشه نیستم . پوزخند زدم : -جالبه ! اون همه بلا سر تو و مارال بیچاره‌ی من آوردن ، اونوقت تو هنوزم نمی‌خوای از یه راه درست و حسابی چک و سفته‌هات رو پس بگیری ؟ سکوت کرد و من سکوتش را نزدیک به اقناع تفسیر کردم : -همین پگاه... اگه اون زمان که شما دو نفر درگیر نقشه‌هاش بودین ، من از موضوعتون خبر داشتم ، نمی ذاشتم آخر این ماجرا به مرگ خواهر من منجر بشه . باز اخمش نصیبم شد : -مرگ مارال فقط یه حادثه بود ... دست از توهم بردار. صدایم بی جهت بالا رفت : -حادثه بود ! آدم واسه کدوم حادثه‌ای عذاب وجدان می‌گیره ؟ و بعد فوری قفل گوشی‌ام را باز کردم و ویس پگاه را بعد از دیدن کلیپ ویدیوئی که از خودم برایش فرستاده بودم برایش باز کردم . گوش‌هایش تیز شد و نگاهش روی صفحه‌ی گوشی‌ام ماند و یکدفعه گوشی‌ام را از دستم کشید و ویدئو را پلی کرد ! ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🔥ســـــــوپــــــــرایــــــــز🔥 رمان توی چنل vip تموم شده و برای عضو شدن توی vip پی ویم پیام بدین قیمتش هم ۴۰ تومنه, @F_82_02
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ خشمش داشت لحظه به لحظه بیشتر می‌شد که ناگهان فریاد کشید : -تو چه غلطی کردی ! کی بهت گفت لباسای مارال رو بپوشی و از زبون اون فیلم بسازی ؟! مصمم جوابش را دادم : -احساسم ... احساس دلتنگی من نسبت به مارال ، احساس بیقراری باران برای مادرش ... اگه یه ریگی به کفششون نبود که اینقدر نمی‌ترسیدن ... تو زیادی ترسوئی ، از چی می‌ترسی ؟ محکم روی میز کوبید : -مینو داری اون روی سگ منو بالا می‌آری ... مارال من ، مُرد ... مارال من رفت ... دیگه دست از سر زندگیم بردار، من نمی‌خوام باران رو هم از دست بدم . عصبی از ترس بی موردش توی صورتش فریاد زدم : -ترسو ... زنت رو کشتن و تو مثل آدمای ترسو جرات حتی یه شکایت ساده رو هم نداری ؟! نگاهش توی صورتم بود که قبل از آنکه از نگاه تندش بترسم ، از ضرب دستش سیلی خوردم ! آنقدر متعجب شدم و انتظار این عکس‌العمل را نداشتم که همراه با ضرب دستش آخ بلندی گفتم ! سرم آهسته برگشت مقابل نگاهش ، باید جلوی اشکانم را می‌گرفتم ، ولی از حیطه‌ی قدرتم خارج بود. -دهنتو ببند ، ۵ ماه تحملت می‌کنم تا بعد از این ۵ ماه ، دیگه ریخت و قیافه‌ات رو نبینم ، پس اندازه‌ی این ۵ ماه رو نگه‌دار وگرنه به یه ماه نرسیده باقی مدت عقد موقتمون رو می‌بخشم . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡ 🖋️ از پشت میز برخاستم و با بغض در جوابش گفتم : -من از سیلی ضرب دستت نمی‌ترسم ... اگه می‌خوای تهدید کنی ، کتک بزنی ، بزن ... اما لاقل یکبار به حرفم گوش کن ... مارال کشته شده ... هیچ مدرکی هم نیست جز اعتراف خود پگاه و ماهان ... اگه تو کمکم کنی می‌تونم هم چک و سفته‌ها رو پس بگیرم ، هم قتل مارال رو بهت ثابت کنم . محکم سرم فریاد کشید : -گمشو از جلوی چشمام فقط . چند ثانیه‌ای نگاهش کردم ... صورتش به سرخی میزد و خوب مشخص بود که بیشتر از حد طبیعی عصبی شده است . چند ثانیه‌ای نگاهش کردم که یکدفعه با پرتاب لیوان چایش سمتم که درست از کنار گوشم رد شد ، مجبور به ترک آشپزخانه شدم ! لیوان شکست و شکسته‌تر از خرده‌های شیشه‌ی لیوان ، قلب من بود . صدای گریه‌ی باران از دعوای من و نیکان که حتما خوابش را بهم زده بود ، مرا سمت اتاق باران کشاند ... او را در آغوش کشیدم و درحالیکه در اتاق راه می‌رفتم تا آرامش کنم بی‌اختیار از شدت ناراحتی ، آرام و بی‌صدا اشک می‌ریختم . باران در آغوشم خوابید . او را روی تشک تختش گذاشتم و پایین تختش زانوهایم رابغل زدم و به خودم فکر کردم . به این سرنوشت عجیبی که چرا باید زندگیم با زندگی باران و نیکان گره می‌خورد ! ••• ✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہ‌یگـانہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🌺💐✨تـخـ‌ـفـ‌ـیــف‌ویــ‌ژه✨🌺💐✨ از امروز پنجشنبہ تا پنجشنبہ هفتہ بعد ڪہ مصادف میشہ با مبعث پیامبر اڪرم حضرت محمد صلی‌اللہ علیہ و آلہ وسلم ڪانال 𝐕𝐢𝐩 رمان تخفـیف خوردہ و شمـا میتونـید ڪانال 𝐕𝐢𝐩 رمـان فریــب رو بـا ۲۰ هـزار تـومـان خریداری کنید. مـهـلـت خـریـد 𝐕𝐢𝐩 بـا این قـیـمـت: از امروز (پنجشنبه) تا پنجشنبہ هفتہ بعد براے خرید 𝐕𝐢𝐩 بہ این آیدے پیام بدید: @F_82_02 ✨💐🌺✨🌺💐✨💐🌺✨🌺💐✨💐🌺✨
13891112_2812_64k.mp3
2.89M
🎧 خاطره رهبر انقلاب از روز بازگشت امام به ایران تا چند ساعت کسی خبر نداشت که امام کجا هستند! علّت هم این بود که هلی‌کوپتر، امام را در جایی که خلوت باشد برده بود؛ چون اگر می‌خواست جایی بنشیند که جمعیت باشد، مردم می‌ریختند و اصلاً اجازه نمی‌دادند که امام، یک جا بروند و استراحت کنند. می‌خواستند دور امام را بگیرند. 🌹
"بسم ربّ الخـٰالق دل های عـٰاشق✨"
برخیز شعرها همگۍ لنگ مانده‌اند صبحت‌ بخیر حضرت مضمون هرغزل!'🥞
اونجا که مولانا میگه : تو هستی من شدی از آنی همه من ؛ من نیست شدم در تو از آنم همه تو 🌚.