.
نامههای من به تو
برتر از خود مایند
چرا که نور، برتر از فانوس،
شعر، برتر از کتاب
و بوسه، برتر از لبهاست!
نامههای من به تو
برتر از خود مایند
این نامهها
اسنادی هستند که دیگران
زیبایی تو و عشق مرا
در آنها خواهند یافت ...
.
با منِ بیڪسِ تنها شده
یارا تو بمان
همه رفتند ازین خانه
خدا را تو بمان
منِ بیبرڪَ ِ خزاندیده
دڪَر رفتنیام
تو همه بار و بری
تازه بهارا تو بمان ...!!
.
ای برای تو بمیرم ڪه تو تبڪردهی عشقی
ای بلای تو بجانم ڪه تو جانی و جهانی...!!
𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏ ─┈──┈──┈─┈─࿐ྀུ༅
بـہنـامــآنڪہعـشقࢪاآفࢪیـد♥️! '
📓🖇رمـان "بَـربـٰالفِـرِشـتـہ"🕊
✍🏻به قلم : "بـانـو مـࢪضیہ یڪَانـہ"
🔗ژانر:عاشقانہ♥️
🖋️عاشقانه ای متفاوت و زیبا...
#پیشنهاد_مطالعہ...
࿐ྀུ༅─┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏
*╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭ᐧᨗ*𖣔
«بـســمربالعـ♡ـشـق»
رمـان#بربالفرشتہ🕊
#رقـعـہ_1✨
روی پله ی آخر حیاط خاله طیبه نشسته بودم و نگاهم به قابلمه ی آشی بود که خاله طیبه بار گذاشته بود.
کاسه های ملامین طرح گلش را هم کنار پله کنار پایم گذاشته بود تا برای همسايه ها آش بکشد.
فهیمه با یک ملاقه برای کشیدن آش فوری از کنارم رد شد و گفت :
_حالا چیه اونجا نشستی غمبرک زدی؟!
خونسردی ذاتی اش حرصم میداد.
نگاهش کردم و با حرص گفتم :
_تو انگار نمیدونی چی شده؟!
و انگار نه انگار.... زل در چشمانم.
_چی شده؟
کلافه از اینهمه خونسردی اش گفتم :
_تو نگران بابا نیستی؟...
تو نگران تنهایی مامان نیستی؟!....
تو نگران فرهاد نیستی؟!
سرش را با غیض از من برگرداند.
_خب حالا.... چکار کنم من؟!...
نگران باشم چیزی درست میشه؟!
کلافه از اینهمه خونسردی زیر لب غر زدم:
_تو دیگه نوبری به خدا....
خاله طیبه نگاهم کرد و همانطور که پای قابلمه ی آش ایستاده بود گفت:
_خب حالا اینجوری حرص بخوری چی درست میشه فرشته جان....
و همان یه جمله باعث شد فهیمه شیر شود.
_اره والا.... منم همینو میگم....
ما که از بچگی به نبودن بابا عادت کردیم....
مامانم که حق داره، ما رو بذاره اینجا که از دست ساواکی ها در امان باشیم....
خب فرهادم که از اول خبری ازش نداشتیم...
حالا این رفتار شما یعنی چی.
بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
*╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏
*╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭ᐧᨗ*
رمـان#بربالفرشتہ🕊
#رقـعـہ_2✨
حال بیان نداشتم.
حالم، نگرانی هایم حتی اضطرابم قابل وصف با کلام نبود.
تنها نفس پُری کشیدم و سکوت کردم.
و خاله طیبه در قابلمه را برداشت و گفت :
_حالا اونجا نشین غر بزن بیا کمک....
من و فهیمه آش میکشیم شما برو پخشش کن....
ان شاء الله اگه خدا بخواهد همه چی درست میشه...
بابات که خدا پشت و پناهشه.....
مادرتم که از تنهایی نمیترسه...
فقط نگران حال شما دوتا بود که آوردتون اینجا....
شما هم که بچه نیستید...
ماشاالله 17 سالتونه.
و فهیمه فوری دو سال بزرگ بودنش را به رخ کشید :
_خاله من 19 سالمه ها.
خاله طیبه در حالی که با ملاقه، آش را هم میزد گفت :
_حالا اون کاسه های اش رو بیار....
و بعد سر بلند کرد و نگاهی به من انداخت.
_شما هم بلند شو برو یه چادر سرت کن بیا کاسه های آش رو ببر....
ناچار برخاستم.
چادر سفید و گل دار خاله طیبه را سر کردم و برگشتم.
خاله طیبه سه تا کاسه آش کشیده بود و
فهیمه ان ها را تزیین کرده بود.
یک کاسه روی سینی گذاشتم که خاله گفت :
_اینو ببر برای اقدس خانم....
همین خونه بغلی....
نگاهم به تزیین آشفته ای بود که فهیمه با بی سلیقه گی رقم زده بود.
با همان نگاه خیره به کاسه ی آش رفتم تا کنار در و در را باز کردم.
سرم پایین بود که زنگ خانه ی اقدس خانم، همسایه ی کناری خاله طیبه را زدم و طولی نکشید که صدای تند پاهایی را شنیدم.
بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
*╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏
*╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭ᐧᨗ*𖣔
«بـســمربالعـ♡ـشـق»
رمـان#بربالفرشتہ🕊
#رقـعـہ_3✨
در باز شد و من که انتظار داشتم اقدس خانم باشد و بخواهد کاسه ی آش را از من بگیرد، سینی آش را دراز کردم سمت در که....
در ناگهان و با شدت باز شد و کسی محکم به سینی آشی خورد که سمت فرد ناشناس گرفته بودم.
شدت برخورد در حدی بود که سيني از دستم رها شد و زمین افتاد.
کاسه ی ملامین آش سرنگون شد و کمی از آش روی چادرم پاشید.
و من با انکه میتوانستم این اتفاق را تنها یک سهل انگاری تصور کنم اما از شدت عصبانیت، سر بلند کردم و با آن شخص ناشناس برخورد.
_چه خبره!
و نگاهم روی صورت مرد جوانی افتاد که از شدت شرمندگی بابت این اتفاق سرخ شده بود.
اما من حتی به شرم و خجالت ظاهر شده در چهره اش رحم نکردم و با عصبانیت گفتم:
_ببینید چکار کردید؟!
_ببخشید... عجله داشتم....
با آنکه معذرت خواهی کرد اما من عقده ی دل پُرم را، که ناشی از دلتنگی برای مادر بود، سرش خالی کردم و گفتم :
_ الان با این معذرتخواهی شما، آش از روی زمین جمع میشه؟
کمی نگاهم کرد و فوری خم شد.
کاسه ی ملامین را از روی زمین برداشت و سرش را سمت من بالا گرفت.
_حق باشماست.... بازم عذر میخوام....
الان کاسه رو میشورم و میارم.
او رفت و من نمیدانم گیج کدام عکس العمل او شدم که مثل مجسمه ها، همان پای در خشکم زد.
نگاهم روی محتویات آش ریخته شده روی زمين بود که برگشت.
کاسه ی خالی آش را شسته بود و درونش را با نبات خوش رنگی، پر کرده بود.
تازه آن وقت بود که شرمنده شدم.
رنگ خوش و زرد نبات ها داشت مرا سرزنش میکرد که چرا برای یه اتفاق ساده و کاسه ی خالی آش، باید یه کاسه پُر نبات بگیرم.
_بفرمایید....
_چرا.... چرا نبات؟!....
کاسه ی آش که خالی بود؟!
لبخندی زد و با شرمندگی گفت :
_اون بابت اشتباه منه....
پایین چادرتون هم، با سهله انگاری من کثیف شد....
ببخشید.
بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
*╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏
*╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭ᐧᨗ*𖣔
«بـســمربالعـ♡ـشـق»
رمـان#بربالفرشتہ🕊
#رقـعـہ_4✨
نفس پری کشیدم و کاسه را گرفتم و بی هیچ حرفی رفتم سمت در نیمه باز خانه ی خاله طیبه که متعجب از کنار چهارچوب در خانه شان نگاهم کرد.
_شما مستاجر طیبه خانم هستید؟
نگاهم روی او دقیق شد.
آن پیراهن یقه کیپ مردانه و تسبیح میان دستش، یا آن سبیل پر پشت مشکی بالای لبش،
حتم داشتم از اهالی مومن کوچه ی خاله طیبه و محله بود!
_خیر.... طیبه خانم ، خاله ی بنده هستند....
گفتم و وارد حیاط شدم.
هنوز دو قدم به داخل حیاط برنداشته، فهیمه با عصبانیت سرم داد زد :
_کجا رفتی دو ساعته؟!....
حالا خوبه یه کاسه آش بردی!...
اگه بخوای همه ی کاسه های آش رو پخش کنی حتما شب میشه.
بی توجه به حرفش تنها گفتم :
_یه کاسه آش دیگه بدید....
این جلوی در ریخت.
فهیمه با تعجب نگاهم کرد.
_چی؟!.... ریختی؟!....
تو دست و پا چلفتی نبودی!
خاله طیبه در حالیکه خم میشد تا یک کاسه ی دیگر از آش را به من بدهد گفت :
_اگه این یکی رو نمیریزی....
ببر وگرنه بدم فهیمه آش رو پخش کنه.
کاسه را از خاله گرفتم و این بار بدون سینی، بردم.
لای در نیمه باز حیاط را با پنجه ی پا، گشودم که دیدم همان آقای جوان مشغول جمع کردن آش ریخته شده روی زمین است.
بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
*╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏
.
خب دوستان اینم از رمان جدیدمون 🥺♥️
.
رمان فریب هم امشب پارت های آخرش رو میزارم ✨
.
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقچهارصدوهشتادونه
و برق اتاق را خاموش کردم و از اتاقش بیرون آمدم .
تا در اتاقمان را باز کردم ، نفهمیدم چطور شد که روی شانههای نیکان افتادم و از ترس ، جیغ بلندی کشیدم و نیکان درحالیکه مرا سر و ته روی شانه اش انداخته بود که گفت :
_یادته گفتم تلافی میکنم ...
حالا خودت بگو ، با تو دمبل بزنم یا بچرخم ؟
-هیچ کدوم ...
من میشینم روی کمرت ، اگه راست میگی شنا برو ...
بازوهاتم تقویت میشه .
-خیلی پرروئی واقعا !
-به خدا اگه منو زمین نزاری الان همهی شام و کیک رو بالا میآرم .
فوری مرا زمین گذاشت و با آن نیم تنهی برهنهاش مقابلم دست به کمر ایستاد :
-حالا راستشو بگو ...
چی داشتی به باران میگفتی در مورد من !
-گوش واستادی .
-نه ...
-چرا گوش واستادی ؟ ...
_گوش وانستادم.
_پس از کجا میدونی ؟
چشمایم را برایش ریز کرده بودم که با خنده گفت :
-بی اختیار شنیدم ...
-بی اختیار!
خندید :
-مینو باز میندازمت روی شونه ام ها...
می گم چی می گفتی ؟
-هیچی باران دلش می خواد موهایش رو بلند کنه تا من براش ببافم ولی باباش میخواد دخترش رو مثل یه پسر بزرگ کنه تا بتونه بهش تمرین بده .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقآخـر
لبخند از روی لبانش رخت بست اما نگاهش در چشمانم ثابت ماند .
انگار عکس العملی غیر از این نداشت !
بی توجه به او که همچنان خشکش زده بود روی تخت دراز کشیدم و گفتم :
-نمیخوای بخوابی ؟
نفس پری کشید و سمت تخت آمد :
-آره ...
دلم میخواست یه پسر داشتم تا بهش تمرین بدم .
-باران پسر نیست نیکان ، بهش سخت نگیر ...
بذار خودش تمرین و باشگاه رو انتخاب کنه ...
نذار بزرگتر که شد بهت بگه تو همه چی رو بهش تحمیل کردی .
همانطور که سمت تخت میآمد :
_آره ...باشه ...
اما من هنوزم یه پسر میخوام .
و چنان خودش را پرت کرد روی تخت که تشک تخت محکم تکان خورد .
منظورش واضح بود ، اما برای فرار از فهمیدن منظورش گفتم :
-شب بخیر .
اما او با خنده ای پرشیطنت کنار گوشم گفت :
-شب بخیر نداریم ...
اگه میخوای دست از سر باران بردارم ، باید رضایت بدی .
پشتم را به او کردم :
-بیخود ...مگه دست منه ...
اومدیم دختر شد بازم ...
میخوای اونم تمرین بدی ؟!
-اصلا هر چی که شد ...
من دست از سر تمرین باران برمیدارم ...
خوبه ؟
خنده ام گرفته بود ، هنوز جوابش را نداده ، بوسه ای روی صورتم زد :
-تسلیم شدی .
-نه ...نه ...
-بیخود نه نیار ...خندیدی .
-به یه چیز دیگه خندیدم .
-بیخود ...حرف نباشه .
و انگار نه انگار که باهم حرف زده بودیم که جز باران فرزند دیگری نداشته باشیم .
پایانC᭄
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
بہ هوش بودم از اول ڪہ دل بہ ڪس نسپارم
شمایل تو بدیدم نہ صبر ماند و نہ هوشم
حڪایتے ز دهانت بہ گوش جان من آمد
دگر نصیحت مردم حڪایت است بہ گوشم
بـہ پـايـان آمـد ایـن دفـٺـر
حڪایـت ہمـچنانـ بـاقـےسـتــ...
ممنون از اینکه این مدت همراه من و فریب بودید😍
امیدوارم که از این رمان لذت کافی رو برده باشید
.
رمان چطور بود؟
چه نتیجهای گرفتید؟
دوست دارم نظرتون رو بدونم😊
https://daigo.ir/secret/51970196
.
منتظرتونم توکافه مهر
https://eitaa.com/joinchat/186974420C962c5a20ae
.
.
اینڪه من از همه دنیا
تنها به داشتن تو راضیم
نشان از قناعتم نیست
بلڪه نشان از زیاده خواهی منست
چرا ڪه تو خود به تنهایی همه دنیایی....!!
.
شيء ما
يشدني اليك
يخبرني أن الجنة هي عينيك...
چیزی مرا به سمت تـو
جذب میڪندو به من میڪَوید:
ڪه بهشت همان چشمان تـوست....!!
.
و من در چشم او
زیباترین مرد جهان را دیدم
و این معجزہ ےِ نڪَاہ او بود،
نه زیبایی من ...!!
*╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭ᐧᨗ*𖣔
«بـســمربالعـ♡ـشـق»
رمـان#بربالفرشتہ🕊
#رقـعـہ_5✨
یک قدمی جلو رفتم و ایستادم.
_بفرمایید....
سرش را بلند کرد و با دیدنم فوری برخاست.
_شرمنده کردید....
_خواهش میکنم.
حالا من بودم که از خودم و آن عصبانیت عجولانه، شرمنده بودم.
از نگاهش فرار کردم و آهسته گفتم :
_ببخشید.... من.... زود عصبی شدم.
لبخند روی لبش پهن شد.
با همان دست کثیف، ناخواسته، چنگی به موهایش کشید و من دیگر نتوانستم....
خنده ام گرفت.
_به من میخندید؟
_بله....
_چرا؟!
_چون با همون دست کثیف و آشی، موهاتون رو....
به زور داشتم خط لبخندم را روی لبانم کور میکردم که او نگذاشت.
_اِی وای.... عجب گیجی ام من!.... چکار کردم!
از شدت خنده سرخ شدم و صدای خنده ام را به سختی کنترل میکردم که دست پاچه، در حالی که یه نگاه به دستانش می انداخت و یه نگاه به کاسه آش معطل مانده روی دستانم، گفت :
_حالا اون کاسه آش رو بدید به من تا برم یه خاکی هم رو سرم بریزم.
و همان جمله بود که دیگر نشد و نتوانستم خنده ام را کنترل کنم.
زدم زیر خنده و او هم از دیدن خنده هایم به خنده افتاد.
بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
*╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏
*╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭ᐧᨗ*𖣔
«بـســمربالعـ♡ـشـق»
رمـان#بربالفرشتہ🕊
#رقـعـہ_6✨
کاسه ی آش را از من گرفت و رفت و من همانجا پای در منتظر برگشت کاسه ی آش شدم.
طولی نکشید آمد و باز کاسه ی خالی را پر کرده بود و این بار با نقل های ریزی که من عاشقشان بودم.
_بفرمایید....
_ممنون.... باز شرمنده کردید.
_خواهش میکنم... بازم بابت کارم عذر میخوام.
با خنده ای کنترل شده جواب دادم:
_چقدر عذرخواهی میکنید!....
منم باید بابت رفتار بدم عذرخواهی کنم....
ببخشید.
لبخندش را کشید روی لبانش و من همراه کاسه ی پر نقل سمت در خانه ی خاله طیبه برگشتم که صدایش آمد.
_شما نسبتی با طیبه خانم دارید؟
_بله.... من خواهر زاده شون هستم.
و بی معطلی وارد حیاط شدم.
فهیمه نگاهی به کاسه ی پر نقل میان دستم انداخت و گفت :
_به به.... نقل آوردی!....
خاله اگه همه ی کاسه های آش رو بدیم فرشته پخش کنه خوب میشه ها....
جیره ی یه سال رو در میاره.
خاله طیبه که چندان از حرف فهیمه خوشش نیامده بود، با اخم چشم غره ای به او رفت و رو به من تشر زد.
_زود باش فرشته.... آش ها یخ کرد.
_الان... چشم... اینو واسه کی ببرم؟
_اگه نمیریزی و دو ساعت طولش نمیدی واسه همسایه اونوری.... اعظم خانم.
_چشم.... نمیریزم، طولشم نمیدم.
کاسه ی آش را برداشتم و چادرم را روی سرم کشیدم و از خانه بیرون زدم.
و باز..... با همان پسر جوان مواجه شدم.
بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
*╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نشانه ی حسادت چیه ؟!
شیخ اسماعیل رمضانی 🌱