.
دلم میخواهَدَت
مانند دِیمی خشڪ، باران را
و یا مانندِ دلتنڪَان،
نسـیمِ بیشـهزاران را
به ڪَیسویَت بده تابی
میـانِ رقص انـدامَت
پریشانتَر ڪن این
دیوانهٔ زار و پریشان را ...!
*╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭ᐧᨗ*𖣔
«بـســمربالعـ♡ـشـق»
رمـان#بربالفرشتہ🕊
#رقـعـہ_19✨
و من نفهمیدم معنای این جمله یعنی چی و فوری خاله طیبه بحث را عوض کرد.
_اقدس جان چایی ات یخ کرد...
ولش کن این حرفا رو....
شما هم خانمِ خیاط، چایی تو بخور، برو سر چادر عاطفه خانم که امروز بعدازظهر باید تحویلش بدی.
اقدس خانوم چایش را خورد و من درحالیکه به پشت چرخخیاطی برمیگشتم و مشغول دوختودوز چادر عاطفه خانوم میشدم، گه گاهی به اقدس خانوم نگاهی میانداختم.
اقدس خانوم که چایش را خورد رفت و من ماندم و خاله طیبه.
اینبار کنجکاویام باز گل کرد.
_خاله این پسر اقدس خانوم کجا میره؟
خاله طیبه ابرویی بالا انداخت و گفت:
_ چه معنی میده دختر اینقدر فضول باشه!
خجالتزده سرم رو پایین انداختم و درحالیکه نخهای اضافی چادر عاطفه خانوم را با بشکاف میبریدم گفتم:
_ خب برام جای سوال بود....
خودش گفت میخواد بره....
من هم وقتی گفتم کجا، درست و حسابی جوابم رو نداد که چهکاره است!
خاله طیبه نفس عمیقی کشید:
_ ای بابا چی بگم....
اینم دردش مثل درد مادر و پدرتوئه....
ساواک دنبالش هستن....
توی کارای سیاسیه....
جوون مردم از این خونه به خونه هی اسبابکشی میکنه...
هی، چی بگم والا.
از بعدازظهر همان روز، وقتی چادر عاطفه خانم را به او تحویل دادم، رفتم سراغ دوختن پیراهن اقدس خانم.
اما تمام فکرم پیش حرفهای او با خاله طیبه بود.
دوختودوز یک پیراهن زنانه آنهم برای منی که از صبح تا شب کارم دوختن پیراهن بود، تنها دو روز وقت برد! مخصوصاً که تمام سر دوزیها را خاله طیبه برایم انجام میداد و تنها برش و دوختن پیراهن با من بود.
بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
*╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏
*╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭ᐧᨗ*𖣔
«بـســمربالعـ♡ـشـق»
رمـان#بربالفرشتہ🕊
#رقـعـہ_20✨
وقتی پیراهن اقدس خانم تمام شد، خاله طیبه با دادن یک بشقاب چینی به من گفت:
_ اینم بشقاب اقدس خانمه....
خدا میدونه از کی خونه ی من مونده، وقت نکردم یه تُک پا برم خونهشون و بشقاب رو بدم....
حالا که این پیراهن رو دوختی به بهونهی همین پیراهن برو خونهشون و هم بشقاب رو بهش بده، هم پیراهنش رو.
متعجب نگاهش کردم.
_خب چه کاریه!....
من نمیرم، خودش باید بالاخره بیاد پیراهنش رو تحویل بگیره...
اون موقع شما هم بشقاب رو بهش بده، منم پیراهنش رو بهش میدم.
خاله طیبه که با شنیدن این حرف من انگار کمی گیج شده بود نگاهم کرد.
_خب حالا زودتر بهش بدی چی میشه؟!
مگه اون روز نگفت این پارچه رو خیلی دوست داره....
خوشحال میشه زودتر بهش بدی....
برو چادرت سر کن ، برو.
با اصرار خاله طیبه هم بشقاب چینی و هم لباس اقدس خانم را برداشتم و سمت خانه اقدس خانم رفتم.
نمیدانم چرا همینکه پشت در خانه اقدس خانم ایستادهام، با یادآوری خاطره ی روزیکه خاله طیبه آش درست کرده بود، باز خندهام گرفت.
زنگ در را زدم و کمی بعد درحالیکه منتظر بودم یا اقدس خانم یا شاید هم همان پسرهی عجول در را باز کند با دیدن اخمهای محکم پسری جوان که تنها یکبار او را دیده بودم و میدانستم برادر یونس است، مواجه شدم.
بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
*╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏
.
من دلم
براے آن شبِ قشنڪَ
من دلم
براے جادهاے ڪہ عاشقانہ بود
آن سیاهی و سڪوت
چشمڪ ستارههاےِ دور
من دلم براے "او" ڪَرفتہ است.
.
مسیحاے من ،
الماس ِنڪَـاهـت
خورشید را به حسادت ڪشانده ،
با طلو؏ حریر روشناے تو
صبحم مخملین و
روزم درخشنده تر است...
.
در راه رسیدن به تو ڪَیرم ڪه بمیرم
اصلاً به تو افتاد مسیرم ڪه بمیرم.....
یڪـ قطرهے آبم ڪه در اندیشهے دریا
افتادم و باید بپذیرم ڪـه بمیرم.....
یا چشم بپوش از من و از خویش برانم
یا تَنڪَـ در آغوش بڪَـیرم ڪه بمیرم....
این ڪوزه ترڪ خورد،چه جاے نڪَرانی است
من ساخته از خاڪـ ڪـویرم ڪـه بمیرم...
خاموش مڪـن آتش افروخته ام را
بڪَـذار بمیرم ڪـه بمیرم ڪـه بمیرم....!!
.
ڪَفتى مرا به خنده: "خوش باد روزڪَارت"....
ڪس بىتو خوش نباشد، رو قصهے دڪَـر ڪن...
#مولانا
࿐ྀུ༅࿇༅═┅─
.
سلام علیکم دوستان
تو ناشناس گفته بودید که دختر آبان انگار قسمتی حذف شده !!
رمان اصلا حذف نشده عزیزان
علت اینکه برای شما ها نمیاد باگ ایتا هستش
از اون قسمتی که رمان دیگه نمایش داده نمیشه دقیقا از همونجا از کانال خارج بشید و دوباره وارد بشید
رمان براتون میاد
.
مورد بعدی راجب ویایپی بر بال فرشته که سوال پرسیدید انشاءالله بزودی زده میشه
.
...
تو را خدا به زمین هدیه داده، چون باران
که آسمان و زمین را به هم بیامیزی...
.
جهانیان همه ڪَر منع من ڪنند از ؏شـق
من آن ڪنم ڪه خداوندڪَار فرماید....!!
#حضرت_حافظ
.
ڪَفت در چشمان من غرق تماشایی چقدر
ڪَفتم آرے ، خود نمیدانی ڪـه زیبایی چقدر..!
در میان دوستداران تا غریبم دید ڪَـفت:
دورهڪَرد آشنا! دور و بر مایی چقدر....!
اے دل ؏ـاشق ڪـه پاے انتظارش سوختی
هیچڪـس در انتظارت نیست، تنهایی چقدر...
؏ـاشقی از داغ غیرت مرد و با خونش نوشت
دل نمیبندے ولی محبوب دلهایی چقدر
آتش دورے مرا سوزاند، اے روز وصال
بیش از این طاقت ندارم، دیر میآیی چقدر...
.
«لو أنني
أقول للبحر ما اشعر به نحوك
لترك شواطئه وأصدافه و
أسماكه و تبعني!.....»
اڪَر به دریا میڪَفتم ڪه
چه احساسی نسبت به تو دارم،
سواحل و صدفها و ماهیهایش را رها میڪرد و به دنبال من میآمد....!!
.
رد ِ تــو
را دنبال مـی ڪنـد، سـایـه ام
قدم بــه قدم ڪه مـی رَوی
قدم بــه قدم ڪه بـاز می آیی
چـون ڪَنـاهی در تـو آویخته ام
بـیآرزوی رستڪَاری..!!
.
مرا دریاب اے صیاد! ڪـمتر سرڪَرانی ڪن
من آزادے نمیخواهم قفس را آسمانی ڪن
دعا ے رستڪَارے عمر طولانی نمیخواهد
دلت پیر است! میدانم، سرِ پیرے جوانی ڪن
براے دل بریدن خنجرے بُرّانتر از دل نیست
اڪَر آزرده از ؏شـقی به مردم مهربانی ڪن
زبان مشترڪ بین تمام ؏ـاشقان اشڪـ است
مپوشان چشم خیست را و با من همزبانی ڪن
خداوندا اڪَـر جایی دلی بیتاب دلدار است!
نمیدانم چطور اما خودت پادرمیانی ڪـن....!!
#سید_سعید_صاحب_علم
.
و کلِ عینٍ تشوفکَ لیتَها عَیْنی ....!!
و همهی چشمهایی ڪه تو را میدیدند
ڪاش چشمهاے من بودند...!!
.
اڪَر حوا تو باشی
مرا به بهشت نیاز نیست
خودم فریب خورده عالم میشوم
برای ٺصاحبت.لطفی ڪن مرا از این
بهشت آدم ها به جهنم آغوشت
دعوت ڪن ڪه بی صبرانه مشتاقم.....!!
هدایت شده از ازدحام عشق
زمین
همیشه فرعونی توی آستینهاش دارد...
و تو! دعا کن نیل همیشه آبستن موسی باشد...
#مهدینار🖋♣️
#فلسطین🇵🇸
@ezdehameeshgh
.
ساقیا
در ساغر ِ
هستی شراب ناب نیست
و آنچه در جامِ شفق
بینی به جز خوناب نیست......
زندڪَی
خوشتر بود در پردهٔ ِ
وهم وُ خیال
صبح روشن را صفاے سایه
مهتاب نیست....!!
.
.
دست به مهره شدے
و باید بازی ڪنی ؏شـق را...
بیا شرط بر سر یڪ بوسهے
سه دقیقهاے ببندیم،
اڪَر مات چشمانم شدے
این بازے دو سَر بُرد را دوست دارم
و تو را بیشتر....!!
.
سلام به اعضای جدید خواهشمندم
بزنید رو پیوستن تا چنلمون رو گم نکنید🌸✨
شما با بنر رمان فریب عضو کانال شدید😊
لینک پارت اول رمانمون✨
https://eitaa.com/nava_e_eshq/20668