♡•••┅┄┄┅┄┅┄┅♥️🖇
بـہنـامــآنڪہعـشقࢪاآفࢪیـد♥️! '
📓🖇رمـان "فـࢪیــٖب"♥️
✍🏻به قلم : "مـࢪضیہ یڪَانـہ"
🔗ژانر:عاشقانہ_ازدواجاجبارے_واقعی❤☺
⇦
ایده ی این رمان بر اساس یک پرونده قضایی است🖋️عاشقانه ای متفاوت و زیبا... #پیشنهاد_مطالعہ... ♥️🖇┅┄┅┄┅┄┄┅•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
"بِسْـــــمِرَبِّالْعِشــــــــــق"
🖋️#ورقاول📜
زیادی آرام بودم . سرم سمت پنجره ماشین بود و در بین ان آهنگ شادی که از ضبط ماشین پخش میشد ، داشتم دونه دونه غصه هام رو میشمردم.
من حواسم به همه جمعِ ولی پرته توئه
که بدی قلبتو بهم که بدی قلبتو بهم
همه دنیا رو بگردم میدونم شکل تو نیست
به دلم شک نکنی به دلم شک نکنی
جونمو میدم برات با لبخند
اخمایِ خوشگل و جذابت چند؟
جون بگیر اما برام بخند باز
چشمای دلبر و عاشقت چند ؟
خیلی روی مُخم بود . داشتم با خودم میجنگیدم که نگویم ؛ " صداشو خفه کن . "
از این بدتر ، صدای نیکان بود که داشت همراه آهنگ میخواند و سعی داشت مرا هم همراه آهنگ کند.
مدام از سمت شانه سمتم کج میشد و آن تیکه ی شعر که میگفت:
" جونمو میدم برات با لبخند
اخمای خوشگل و جذابت چند ؟
جون بگیر اما برام بخند باز
چشمای دلبر و عاشقت چند ؟ "
را میخواند.
با برگ های نازک گل های سرخ دسته گل عروسم ، مشغول بازی شدم بلکه حواسم را از نیکان و تمام بدبختی های اجباری ، که او ، مسببش بود ، پرت کنم.
بالاخره آن اهنگ روی مخ و زیادی شاد تمام شد
و من قبل از شروع اهنگ بعدی ، دست دراز کردم سمت ضبط ماشین و فوری دایره ی ولوم را سمت صفر چرخاندم .
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
♧•••﴿فـࢪیــ𝓯𝓻𝓲𝓫ــٖب﴾•••♧
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
🖋️#ورقدوم📜
نگاهم به صورت نیکان افتاد. با آن چشمان درشت و ابروی مشکی ، لحظه ای متعجب شد.
چهره ی بدی نداشت ، لااقل جذاب بود اما نه برای من که عاشق ماهان بودم.
آهی کشیدم و چشم غره ای نصیب کسی کردم که تمام ناکامی های عشقی ام را مسبب بود.
_چیه مارال جان ؟ ... اخماتو وا کن عزیزم...
نا سلامتی عروس خانومی.
زیر لب جواب دادم :
_مرده شور همچین عروسی رو ببرند.
انگار نجوایم را شنیده بود .
لبش را عمدا گاز گرفت و با آن لبخند ذوق زده ای که برای من ، دلیلی نداشت ، قیافه اش
بیشتر به شخصیت فیلم های طنز یا هندی و عاشقانه میخورد تا شوهر من!
بد بختی که یکی دو تا نبود.
مانده بودم در عزای شروع این زندگی اجباری و تحمیل شده چه خاکی توی سرم بریزم و کسی که باید بالاجبار شوهرم میخواندمش ،
سرخوش و ذوق زده از این ازدواج ، یا بهتر است بگویم ذوق زده از این بُرد رقابتی ،
با احساسات فوران کرده اش ، داشت تارهای نازک اعصابم را یکی یکی پاره میکرد.
باز برای باز کردن اخم های گره کرده ام ، فکر دیگری کرد.
دست دراز کرد سمتم و نیشگونی از گونه ام گرفت که بلند و حرصی ، دادی را که سر زمانه و بدشانسی هایم نزدم ، سرش خالی زدم :
_نیکااااااان.
هیچ دلخور نشد. تازه انگار خوشحالم شد.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿مࢪضیہیگـانہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
♡•••┄┅┄┅┄┅♥️🖇┅┄┅┄┅┄•••♡
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
آهنگ مربوط به پارت🤞🏻
موقع خوندن پارت پلی کنید🎼
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمتششصدوسیویک♡
امیرمنصور با قدم هایی بلند به سوی مادرش
میرفت و وقتی از دور صورت چروکیدۀ او را از نظر میگذرانید، فکر کرد این زن پیرِ کدام غصه بود؟
پیرِ آرزوهای سوخته اش کنار مردی مثل اتابک یا غصه دار همیشگی مرگ ناحق امیروالا بود؟
یا شا ید هم مرگ ترسناک افشان پیرش کرده بود؟
بازوی فروزنده را گرفت و او را به سوی ماشین برد.
اعترافات بهادر به تلخی دیدن جنازۀ بیجان خواهرش میان
عروسک ها بود.
امیروالا ، جاوید معتمد را با چاقو زده بود؛ اما نه آنقدر محکم و کاری که یک ضربه اش نفس جاوید را بگیرد.
امیروالا را حشمت کنار جنازۀ خونین جاوید گرفته بود و دور از
چشم امیروالای بینوا، زیر نگاه پنهانی بهادر فراهانی، افشان خیره
به چشمهای مات و وق زدۀ جاوید، بدون اینکه چاقو را در سینۀ او جابه جا کند، فقط عمیق تر فشارش داده بود.
جاوید مرده بود، بدون اینکه به عدالت فرصتی دوباره برای دانستن داده شود.
جاوید مرده بود و بهای خون او، تباه شدن
زندگی یک خواهر و برادر دو قلو بود.
امیرمنصور در ماشین را بست و از دور به تیرداد نگاه کرد.
بهای خون جاوید، بدنامی تیرداد هم بود و غصه های ناتمام منیژه و تنهایی رنج آور او کنار زنی که درکش از زندگی و ازدواج و مادر شدن، تاب دادن عروسکی کچل روی پاهایش بود.
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمتششصدوسیودو♡
نگاه امیرمنصور چرخید آن سوی بوستان و ماشین سیاه شاهین را دید.
پسر ممدآقا حالا به حکم او، افسر دایرۀ کشف جرم بود؛ در همین تهران،
دور از حکم مأموریتی که او شبی میان دیوانگی امضایش کرده بود.
شاهین ماشین را متوقف کرد و خیره به دیواری که نقاشی آن، سورپرایز دختر همسایه بود برای او، از ماشین پیاده شد.
دخترک جر زده بود.
همۀ خاطرات آن سالها را جمع کرده بود در این نقاشی و گذاشته بود مقابل نگاه او تا هر بار که از کنار این بوستان میگذشت، به یاد دختری میافتاد که وقت حل کردن تمرین های حساب و علوم، یادش بود که سهم کبوترها را هم برایشان بریزد.
چاوش با دیدن شاهین چشمکی زد و رو به ارغوان گفت:
صاحابش اومد.
ارغوان خندید و الهام به عقب چرخید.
شاهین خیرۀ دیوار بود.
نگاهش روی چشمهای دخترکِ روی دیوار دودو میزد.
نفسی کشید و سیاهی چشمش پایینتر آمد.
دستش را به سوی الهام دراز کرد و او کیفش را روی دوش بالا کشید.
رو به چاوش و ارغوان و بقیه خندید و وقتی از آنها دور میشد،
با خنده گفت:
خب دیگه؛ ما بریم به آقامون برسیم.
ارغوان با خنده طعنه زد:
شوهرذلیل!
الهام نشنید. از کنار سرو و صنوبر که رد
میشد بر سرعت گام هایش افزود.
شاهین از دور نگاهش میکرد.
دختر همسایه انگار برگشته بود به ده سال قبل؛ به روزهایی که دنبال خط واحد خیابان میدوید و هم زمان فرمول های فیزیکش
را مرور میکرد.
نگاهش دوخته شد به کتانی های الهام.
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمتششصدوسیوسه♡
الهام همین بود؛ دختری که او آرزو میکرد هیچ وقت بزرگ نشود و با همین کتانی های قرمز و کولۀ جین، امید شیرین او باشد
برای باز کردن در خانه ای که همین اواخر در
یکی از خیابان های مرکزی تهران اجاره کرده بودند.
یکی دو گام جلو رفت و وقتی الهام هیجان زده، نفس نفس میزد، او بیمکث پیشانی اش را بوسید.
الهام خجالت زده خندید و گفت:
زشته جلوی عموم.
شاهین در ماشین را برای او باز کرد و جواب داد:
اینقدر با عموت حساب کتاب دارم دختر مردم!
ماشین را دور زد و کنار او نشست.
الهام به دیوار اشاره کرد و پرسید:
نظرتو نگفتی.
شاهین به دیوار آن سوی پارک زل زد.
دیدن آن نقاشی پرتش میکرد به سال های مشهد و پاییز و دختری که دلشوره هایش را
میان خطوط مشق های بدخطش جا میگذاشت.
نفسی کشید و چانۀ الهام را به سوی خود کشید.
ساده و کوتاه گفت:
ناقصه!
الهام ماتش برد و با لحنی مبهوت پرسید:
چرا؟
شاهین استارت زد و وقتی آهسته راه می افتاد، جواب داد:
آشتیکنون دو تا پنجره داشت. تو یکیشو کشیدی.
الهام با خنده گفت:
دیوونه!
شاهین دست او را گرفت و گفت:
فکر نکن فراموش میکنم.
-مثلا میخوای چیکار کنی پسر مردم؟
شاهین با لبخندی شیطنت بار جواب داد:
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓