*╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭ᐧᨗ*𖣔
«بـســمربالعـ♡ـشـق»
رمـان#بربالفرشتہ🕊
#رقـعـہ_21✨
با دیدنش کمی هول شدم. قدمی عقب رفتم و سرم را پایین انداختم :
_ ببخشید بدموقع مزاحم شدم...
این پیراهن اقدس خانم، اینم بشقاب شما که خونه خاله طیبه جامونده بود.
و پسر جوان بیآنکه بشقاب و پیراهن را از دست من که سمت او دراز شده بود، بگیرد، قدمی به عقب رفت و در خانه را برایم کامل باز کرد.
_بفرمایید تو....
سرم را بلند کردم و به او که کنار در ایستاده بود تا من وارد شوم، نگاهی انداختم.
نمیدانم چرا ولی پاهایم مرا به داخل خانه کشید.
اضطراب بدی داشتم.
قلبم چنان تند میزد که انگار وارد خانه ارواح شدهام!
معذب گوشهای از حیاط ایستادم و آن پسر جوان، بعد از آن که در خانه را پشت سرم بست، دستش را سمت پلههای حیاط دراز کرد:
_ بفرمایید بفرمایید.... الان مادرم میاد.
نمیدانم آن لحظه این جمله را چگونه برداشت کردم که سمت پلههای حیاط رفتم.
از پلهها بالا رفتم و با راهنمایی آن پسر جوان وارد خانه شدم.
درهای چوبی سالن پذیرایی با آن شیشههای رنگی برایم جذاب بود.
درهای چوبی سالن را باز کرد.
خانه شان سالن بزرگی داشت. وارد پذیرایی شدم و تکیه به یکی از پشتیهای سالن زدم و روی پتوی پهنشده روی فرش نشستم
بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
*╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏
*╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭ᐧᨗ*𖣔
«بـســمربالعـ♡ـشـق»
رمـان#بربالفرشتہ🕊
#رقـعـہ_22✨
_الان میام خدمتتون.
و این را گفت و رفت و من ماندم و آن اضطراب بیدلیلی که نمیدانم از کجا نشأت میگرفت.
کمی طول کشید تا او دوباره برگشت.
با یک سینی چای که روبهروی من، روی زمین گذاشت و با فاصله کمی دورتر از من نشست.
بیاختیار سرم را بالا آوردم و زیرچشمی نگاهش کردم.
جدیت نگاه و صورتش آنقدر زیاد بود که از او ترسیدم.
بشقاب و پیراهن را روی زمین گذاشتم و گفتم :
_ اگر اجازه بدید من رفع زحمت کنم.
تا این حرف را زدم، فوری جواب داد:
_ خواهش میکنم تشریف داشته باشید الان مادرم میرسند خدمت شما.
و نمیدانم چرا پاهایم سنگ شد و باز معطل نشستم. دستانم را درهم گره زدم و درحالیکه پنجههای یخ زدهام را درهم میفشردم به او گوش دادم.
_بابت اون روز که برادرم باعث اذیت شما شد معذرت میخوام....
_نه.... نه چیزی نبود اصلا....
چیز مهمی نبود.
آنقدر دستپاچه بودم که اصلا منظورش را درست متوجه نشدم و او ادامه داد:
_ چرا، وقتی مادرم گفت که چطور اشتباهی کاسه ی آش عاطفه خانوم رو هم برادرم از شما گرفته، از شرمندگی واقعاً میخواستم شخصا بیام و از شما عذرخواهی کنم.
نمیدانم چرا سرم را فوری بلند کردم سمت او.
_نه این چه حرفیه طوری نشده بود...
اون هم اون کاسه آش هم قسمت شما بود.
و عجب دردسری داشت این صحبتهای خاله طیبه و خاله اقدس!
بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
*╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏
*╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭ᐧᨗ*𖣔
«بـســمربالعـ♡ـشـق»
رمـان#بربالفرشتہ🕊
#رقـعـہ_23✨
این دونفر وقتی با همصحبت میکردند تمام رمز و رازهای زندگی هم را در صحبتهایشان آشکار میکردند و این کاسه آش هم شده بود یکی از آن رمز و رازهایی که هر قدر از آن صحبت میشد باز هم کِش میآمد!
و صدای بلند بسته شدن درب ورودی خانه،.
ما بین صحبت های ما، تنم را بی اختیار، محسوس لرزاند.
_مادرم هست حتما....
مادرم اومد مادرجان بفرمایید، میهمان دارید.
مضطرب به ورودی پذیرایی خیره شدم. اقدس خانم درحالیکه روی دستش یک بستهی بزرگ سبزی بود، در ورودی سالن ایستاد.
_وای سلام خوبی عزیزم....
ببخشیدا حتما خیلی منتظر شدی....
این صف سبزی یه مقدار طولانی شد...
الان میام خدمتتون.
لبخند از روی لبانم رفت.
تازه متوجه شدم که در تمام مدتی که روی زمین، روبروی آن پسر اخمالو و جدی نشستهام، اقدس خانم در منزل نبود!
و همین مساله ضربان قلبم را بالا برد.
میدانستم که اشتباه کردم وارد خانه شان شدم!
کمی بعد اقدس خانم هم وارد پذیرایی شد و کنار پسرش نشست.
_ این پسرم یوسف .... برادر یونس هست....
همونی که اون روز باعث شرمندگی ما شد.
سرم را کمی خم کردم.
_ این حرفها چیه.... نگید تو رو خدا....
منم شرمنده شدم زود عصبی شدم.
اقدس خانم رو به یوسف که به نظرم اسمش برایم آشنا بود، اما در آن لحظه آنقدر گیج و منگ بودم و مضطرب که حتی یادم نمیآمد این اسم را هم قبلاً شنیدهام!
آهسته پیراهن را روی بشقاب گذاشتم و کمی به سمت اقدس خانم به جلو هل دادم :
_ بفرمایید... پیراهن شما هم حاضره...
_وای خیلی ممنونم....
بزار همین الان برم بپوشمش.... چقدر قشنگ شده...
بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
*╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏
*╭┈──┈────┈────┈──ꪶཷ୭ᐧᨗ*𖣔
«بـســمربالعـ♡ـشـق»
رمـان#بربالفرشتہ🕊
#رقـعـہ_24✨
او پیراهن را برداشت و رفت و من نگاهم بیدلیل سمت یوسف که هنوز مقابل من نشسته بود، چرخید.
فوری سرش را پایین انداخت و با همان جدیت قبلی گفت :
_چایتون سرد شد.
از ترس دستپاچه گفتم:
_ نه، نه ممنون... من چای... میل میل نمیکنم.
دستپاچه شده بودم میدانم.
شاید بعضی از کلمات را حتی نمیتوانستم درست ادا کنم!
از بس از آن نگاه جدی و اخمالو میترسیدم.
نمیدانم چرا برعکس برادرش حتی یکبار هم لبخند نمیزد!
کمی بیشتر طول نکشید که اقدس خانم درحالیکه پیراهن جدیدش را به تن داشت، وارد پذیرایی شد.
خوب دوخته بودم.
من به کارم اطمینان داشتم.
لباس به تنش میآمد و اندازه ی اندازه بود.
هیچ ایرادی بر دوخت و دوز من وارد نبود و خود اقدس خانم هم از خیاطی ام رضایت داشت.
نگاه یوسف هم سمت مادرش رفت.
_ماشاءالله.... مبارکتون باشه مادر جان.
من هم به تبعیت گفتم :
_مبارکتون باشه.
_ممنونم دخترم....
دست و پنجه ات درد نکنه ...
. دخترم چقدر کارت خوب و تمیزه....
انشاءالله خودم یکی از مشتریهات میشم.
سرخ شدم و سرم را از خجالت پایین گرفتم و گفتم:
_ خواهش میکنم.... در خدمت شما هستم....
با اجازهتون اگر امری نیست من رفع زحمت کنم.
اقدس خانم درحالیکه هنوز با پیراهن جدیدش سرگرم بود و گه گاهی بر نیم تنهی خود نیمنگاهی میانداخت گفت:
_ حالا باش تا یه چایی برات بیارم.
_نه ممنون....
چایی هم زحمت کشیدند آوردند، ولی من میل ندارم.
_باشه پس.... سلام به طیبه جان برسون.
_ چشم حتما....
بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع‹امـانتداࢪبـاشـیم›
*╰┈──┈──┈──┈──┈─┈─𖣔❫ཱི❥ᰰຼ⭏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بر هر ایرانی باشرف واجبه اینو نشر بدن تا اون دنیا شرمنده ی شهید رئیسی نشه ...
سلام به اعضای جدید خواهشمندم
بزنید رو پیوستن تا چنلمون رو گم نکنید🌸✨
شما با بنر رمان فریب عضو کانال شدید😊
لینک پارت اول رمانمون✨
https://eitaa.com/nava_e_eshq/20668
.
شـ؏ـر میبافم با نور آفتاب
آغوشت سفره صبحِ دلم است ...
بوسه هایت تنور داغ
چشمانت سرریز ؏شـق
نفست بوے نارنج شمال
وتو سلام اول هر صبحِ منی..!!
.
در دفتر ستایش نیڪـویی،
در نامهے پرستش زیبایی،
آموختم چڪَونه به محبوب بنڪَرم !
آموختم چڪَـونه به سوداے یڪـ نڪَاه
از جان و مال و زندڪَـیِ خویش بڪَذرم..
آموختم چڪَـونه در پیش او بمیرم و دم نیاورم..!!
.
به آیه هاے چشم تو
به شور مستی ام قسم
به ڪَونه های خیس تو
به مِی پرستیام قسم.....
ڪه از تو دل نمیڪنم
در این زمانه تا ابد....
یڪَانه اے به قلب من
به ڪلِ هستیام قسم.....!!
.
هر صبح
دلم به سجده سر می ساید
تا چشم به روی ماه تو بڪَشاید
بڪَشای دو تا معدن الماست را
خورشید من از چشم تو بر می آید.....!!
.
اے آينه سرڪَـرم تماشاے ڪـه بودے ؟
بسيار معطر شدهاے !
جاے ڪـه بودے ؟
من ماتِ
پریشانیِ روز و شبِ خویشم
تو خیره به آرامش زیباے ڪـه بودے....؟
.
دلي شڪسته تر از ناےِ ني لبڪـ دارم
يواش!دست نزن...شيشه ام ، ترڪــ دارم
چقدر وسوسه در چشم انتخاب من است
ڪـه بر صداقت آينه نيز شڪـ دارم....
رفيق!بار غريبي به دوش من مانده است
ڪـه احتياج به يڪـ دوست،يڪـ ڪمڪـ دارم..
صدا زدم ڪـه به من در قبال سڪـه ي زخم
چه ميدهيد..؟ يڪی ڪَـفت:من نمڪـ دارم
من و تو هر دو غريبيم و آشناے سڪـ وت
خوشم به اينڪـه غمي با تو مشترڪــ دارم...!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🇮🇷وقتی شهید آیت الله رئیسی (ره) وسط سازمان ملل از امام زمان (عج) و منجی موعود عالم صحبت میکنند 🌿
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
.
آتش... آتش... آتش زیاد دیدهایم.
از پشت درب خانهای در مدینه، تا تنور خانهای در کوفه، تا فرودگاه بغداد و تا ارتفاعات ورزقان.
آتش زیاده دیدهایم.
به قدمت هزارسال.
دائم آتش بر آشیان ما بوده، هیزم به پشت دربهامان.
هزارسال سوختهایم، دود استنشاق کردهایم، بلدیمش.
بلدیم بسوزیم.
ذکر «يا نارُ كُونِي بَرْداً وَ سَلاماً» زمزمه همیشهی لبهامان میان شعلهها بوده.
سوختن سرنوشت ماست برادر.
گریزی از سرنوشت نداریم ما.
ققنوسواران شعلهنشینایم ما.
اما... اما آتشِ بر خیمه... آتشِ بر دامن و چادر...
آتشِ بر دختربچهها...
جیغ و دویدن میان خیام... آه.
ما را بسوزانید. شعله بر خانههامان بزنید.
مردان بزرگ قبیلهمان را باز غفلتا به راکتی یا موشکی بسوزانید.
میسوزیم.
سوی خیمههامان اما نروید.
ما آتش بر خیمه را، «علیکنّ بالفرارِِ» دخترکانمان را، حریق بر چادرهای سیاه نوامیسمان را کاش که نمیدیدیم باز.
شعله بر جسم ما مینشست کاش و بر عروسکان دخترکان سهسالهمان نه.
شعله در جان ما میخزید کاش و بچهها و زنان و مریضهامان «یامحمدا» گویان، سانتبهسانت وجودشان نمیسوخت آرامآرام.
دور خیمهها باز آشوب نمیشد کاش. آه.
جرحاً علی جرح. حزناً علی حزن.
ما سوختیم اما آتش بر خیمههای نینوا اگر دنباله ما را توانست که بمیراند، آتش بر خیمههای رفح هم خواهد توانست.
ما زنده میمانیم باز؛ سوختگانی زنده. سوختگانی ایستاده تا روز وعده داده شده؛ تا آتش بر هستی جهانتان اندازیم و بر تل بلند خاکسترهای سیاهتان، بیرق لاالهالااللّه برافرازیم.
دور نیست روز وعدهمان، بسوزانیدمان هنوز.
✍مهدی مولایی
#یڪروایتعاشقانہ
حمید به این چیزها خیلی حساس بود .
به من میگفت : فاطمـه ، این چیه که زنها میپوشند ؟
میگفتم : مقنعه را میگویی ؟
میگفت : نمیدانم اسمش چیه ؛
فقط میدانم هر چی که هست برای تو که بچه بغل میگیری و روسـری و چادر سـرت میکنی بهتـر از روسـریست .
دوست دارم یکی از همینها بخری سرت کنی راحتتر باشی .
گفتم : من راحت باشم یا تو خیالت راحت باشد ؟
خندید گفـت : هر دوش : )
از همان روز من مقنعه پوشیدم و دیگر هرگز از خـودم جداش نکردم ، تا یادش باشـم ، تا یادم نرود او کی بوده ، کجا رفته ، چطور رفته و به کجا رسیده .
- به روایت همسـر شهید حمید باکری 🎀 .
تو ڪہ باشی همہ آفاق بهشتے ابدے ست..
بے سبب نیست ڪہ هم جانے و هم جانانی...!!
.
اونجا ڪـه عطار میڪَه:
دلم از کار جهان ڪَـرفته است.
آمدهام تا مرا بخواهی......
ڪه دلم بر هیچڪس قرار نمیڪَـیرد، اِلّا
به تو.....!!
ﺩﺭ ﻭﻓﺎےﻋﺸﻖ ﺗـﻮﻣﺸﻬﻮﺭﺧﻮﺑﺎﻧﻢ ﭼﻮ ﺷﻤﻊ
ﺷﺐﻧﺸﯿﻦ ڪﻮے سربازان
ﻭ ﺭﻧﺪﺍﻧﻢ ﭼﻮ ﺷﻤﻊ...