چهار پارت جدید از دختر آبان تقدیم نگاهتون✨
انشاءالله شب باز هم پارت داریم تا کم و کاستی این چند وقت کمی جبران بشه🙂
عشق شاید
اشتباهے بین ما باشد ولے
گاه گاهی حال ما را
اشتباهی خوب ڪن :)✨🌿
#محسن_نصیرے
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمتصدوهفتادویکم♡
به سوی شاهین برگشت و یکباره پرسید: خونۀ پدرخانوم دوستت کدوم خیابونه؟
او به تابلوی بزرگراه نگاه میکرد که جواب داد: نارمک.
-جای خوبیه؟
-بد نیست، چطور؟
شیدا شیطنت کرد: خونۀ پدربزرگ الهام تو زعفرانیه ست. میگم بد نباشه ما خیلی پایین باشیم .
او اخم کرده بود. چانه اش را بالا کشید و اینبار بیحالتر از قبل جواب داد: مگه مهمه؟
وارد یک فرعی شد و شیدا وقتی دوباره سرش را توی گوشی میبرد، طعنه زد:
خدا از دلت بشنفه!
سکوت شاهین از سر کلافگی بود.
خسته هم بود.
نیمه شب راه افتاده و یک نفس رانده بود.
حالا عجیب دلش یک حمام گرم میخواست و یک خواب
طولانی.
شیدا موبایلش را توی کیفش گذاشت و به صندلی تکیه داد.
شاهین کنجکاو شده بود. طعنه زد:
چه عجب؛ تمومش کردی!
شیدا خیره به پراید نقره ای روبه رو جواب داد: کار پیدا کرده. از امروز بعدازظهر میره سر کار!
ابروهای شاهین به هم گره خورد و با تعجب پرسید: چرا بعدازظهر؟
-منتظره پسرعموش از رادیو بیاد دنبالش، با هم برن شرکت.
شاهین پشت چراغ قرمز توقف کرد. نمیتوانست سکوت کند.
بدون اینکه نگاهش کند پرسید:
این پسرعمو از کجا پیدا شد؟
شیدا به طرفش برگشت و خیره به نیمرخ او با آن عینک پلیسی سیاهش یکباره و بی مقدمه گفت:
مجرده!
شاهین حتی پلک نزد. فقط خیره بود به آن پراید نقره ای و بی اراده تصویر آن تابلوعکسی که الهام با آن پسرۀ بی خاصیت
گرفته بود، توی ذهنش میلولید.
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمتصدوهفتادودوم♡
راه می افتاد که لب زد: به جهنم!
شیدا اما نمیتوانست مثل او خود را به بیخیالی بزند.
با نگرانی بیشتری گفت: نکنه بره زن این پسرعموئه بشه!
سوالش شاهین را عصبی کرد. تندتر میراند که با اخم پرسید:
تو از کاراش خبر داشتی، درسته؟
شیدا با چشمهایی تا ته بازشده پرسید:
کدوم کاراش؟
-همون... پسره، همونکه دوست بودن، از سر کار رفتنش تو مشهد خبر داشتی، نه؟
-نه داداش.
-دروغ میگی شیدا. شما دو تا حتی هنوز هم حرفاتون زیر گوش همدیگهست، بعد باور کنم الهام هیچی از اتفاقات دانشگاهش برای تو نگفته بود؟
-اگه گفته بود، من میذاشتم اجازه بگیری برای خواستگاری؟
اگه میدونستم با کسی دوسته، خودم میرفتم برای خواستگاریت گل سفارش میدادم؟
او وارد خیابان دیگری شد و عصبی از آن بحث فرساینده گفت:
پس یا تو خیلی ساده بودی یا اون...
-داداش!
شیدا دلخور نگاهش میکرد.
روی صندلی صاف نشست و به آپارتمان های کوچه زل زد.
نتوانست سکوت کند. گفت:
اینکه از دستش عصبانی هستی خیلی طبیعیه. اما نه به خودت دروغ بگو نه به من.
شاهین مقابل آپارتمانی شش طبقه توقف کرد و اخم آلود پرسید:
یعنی چی؟
شیدا کیفش را از روی پایش برداشت. دستش روی دستگیرۀ ماشین بود که جواب داد:
تو هنوزم دوسش داری!
از ماشین پیاده شد و نگاه تند شاهین به دنبالش کش آمد. با حرص کمربندش را باز کرد و در سکوت ماشین غر زد:
فقط مونده تو واسه من فیلسوف بشی ورپریده.
ریموت زد و کنار شیدا ایستاد. کلید هایش را از جیبش درآورد و وقتی آن را در قفل در میچرخاند، گفت:
اینجا مشهد نیست،محلهش با کوچۀ آشتی کنون ما فرق داره. اینجا نه با کسی صمیمی میشی نه خونۀ کسی میری.
شیدا غر زد:
وای! بعد از مامان نوبت تو شد.
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
به جای همیشه کنارت میمونم و این حرفا، مثل #حافظ «آن چنان مهرِ تواَم در دل و جان جای گرفت که اگر سر برود، از دل و از جان نرود♥️»
تو به تحریـکِ فلک، فتنهیِ دورانِ منی!
من به تصدیقِ نظر، محوِ تماشایِ توام..
هدایت شده از 「بہسـٰــآزِ؏ـشّْـ♡ـق🎶🎼」
•| بسم الله نور✨|•
#عشق_گرافۍ 📽
یه دیالوگے بود کہ میگفت :
آدم تا وقتے ڪھ روحش مریض نباشھ
جسمش مریض نمیشھ...
وقتۍ فڪر میکنم میبینم ڪھ چقد
درستہ 🙂❗️
🍂⃟🎻▸▹ ⸽ ♫⇝@nava_e_eshq⇜♫
مرا نگاه که چشم از تو بر نمیدارم...!
تو را نگاه....که از دیدنم گریزانی 🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمتصدوهفتادوسوم♡
او در را باز کرد و بیتوجه به حرف او ادامه داد: اگه کار پیدا کردی که خوبه، اما اگه کار به دردبخور پیدا نکردی، سر سه ماه برمیگردی مشهد.
از کنار او گذشت و به سوی آسانسور رفت. قبلا این جا آمده بود؛ درست هفتۀ پیش، بعد از اعلام انتقالش به تهران.
خانه را اجاره کرده بود، چند تکه اثاث
خریده و همه چیز تقریبا آماده بود.
با شیدا به طبقۀ سوم رفت و در واحد پنج را گشود.
شیدا جلوتر از او وارد شد و با اشتیاق چشم چرخاند. پرده های روشن، یکدست مبل راحتی، فرش های کرم و چیدمانی
جمع وجور همۀ آن چیزی بود که در نگاه اول به چشمش آمد.
با لبخند به سوی شاهین برگشت و گفت: قشنگه.
او با خونسردی سر تکان داد. نفسی کشید و گفت: میرم وسایلو بیارم بالا.
شیدا با نگاه دنبالش کرد و بعد با عجله شمارۀ خانه شان را گرفت.
حمیده منتظر تماس شان بود که زنگ اول به دوم نرسیده جواب
داد: الو... شیدا!
-سلام مامان.
-سلام مادر، رسیدید؟
-بله، همین الآن .
-برادرت کجاست؟
-رفت از تو ماشین وسایلو بیاره.
-خونه ش خوبه؟ همه چی داره؟
-آره، خیلی قشنگه.
این را شیدا با نگاهی کنجکاو به اطراف گفت و وقتی اتاق به اتاق در خانه قدم میزد، ادامه داد: هم روشنه، هم دلباز.
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمتصدوهفتادوچهارم♡
حمیده بغض آلود جواب داد:
الهی خیر نبینه دختر فهیمه. چه آرزوهایی داشتم. بچهم میخواست سر و سامون بگیره نه این که آوارۀ این شهر و اون شهر بشه.
دماغش را با صدا بالا کشید و دورتر از بغضی که داشت ادامه داد:
اون جایی حواست به داداشت باشه. شاهینم سادهست. نباشه این
دخترای چش دریدۀ تهرونی قاپشو بدزدن.
انگار با خودش فکر میکرد که دوباره گفت: اینجا باس بگردم
یه دختر آفتاب مهتاب ندیده پیدا کنم، زودتر دستشو بند کنم تا توی تهرون پاگیر نشده.
شیدا از کنار در اتاق سرک کشید. شاهین با چمدان ها بازگشته بود. خندید و گفت: باشه مامان، فعلا که داداش اینجا تازه کاره،
بعیده به این زودیا هم بخواد برگرده.
شاهین کمر صاف کرد و پرسید: کیه؟
-مامانه.
او در را بست و به سوی آشپزخانه رفت. نگاهی به پکیج روشن انداخت و بعد در یخچال را باز کرد. باید خرید میکرد.
شیدا تماسش را کوتاه کرد و شاهین وسط هال ایستاد. نگاهش تا پنجره رفت و بعد وقتی به همان سو میرفت، گفت:
هر چی لازم داری، بگو برم بخرم. فردا خونه نیستم تو دردسر میافتی.
شیدا خندید:
یه جوری حرف میزنی انگار یه دختر بیسواد رو آوردی شهر میترسی تو این خیابونا گم وگور بشه.
شاهین پرده را انداخت. خسته بود. جواب داد:
تا این اطرافو نشناختی بیرون نمیری.
-داداش!
-با من بحث نکن. مامان با هزار دردسر رضایت داد با خودم بیارمت. حالا حوصلۀ دردسر ندارم.
به سوی در میرفت که پرسید:
کباب میخوری؟
شیدا بیمیل سرش را تکان داد.
شاهین اینبار بدون حرف از در بیرون رفت و شیدا با ابرویی بالا رفته به جای خالی او نگاه کرد.
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
هدایت شده از |•نــْــآمْــــٓــــیٓرّآ :) _
‹‹ کاش گوشهای از این شهر شلوغ ؛
کمی دور تر از تلخی ها ..
یك نفر جار می زد ، آرامش
بیا ك حراجش کردیم ! ››
#Namiiraa
✨🌱
‹-صـبـحیعنـۍتـوبخـند؎دلمـنبـٰازشـود
پـلڪبـگـشـٰایۍوازنـوغـزلآغـٰازشـود👀💖!"›
#چھاردهمیـنصبحازتیـرمـٰآهتـونبخیر👀♥️...!
واقعيت اين است كه
گذشت زمان مرا به تو نزديك مي كند.
ديروز در جاده به تو فكر ميكردم
و با خودم مي گفتم
اگر تو اينجا بودي چقدر با هم مي خنديديم.
خوب مي ديدم كه
تا كجاي زندگي روزمره ام را پر كرده اي،
در كوچكترين جزئيات حضور داري،
مو به مو به درونم خزيده اي ...
همين است كه اين خلأ و فراق را
با خودم به اين سو و آن سو مي كشم ...
اين گم گشتگي دلم را ...
- از خِلآلِ نآمههآیِ آلبركامو به ماريا 💌
🍂⃟🎻▸▹ ⸽ ♫⇝@nava_e_eshq⇜♫
بیچاره عاشقی که شود مبتلای چشم : )!'👀🚶🏿♂♥️
🍂⃟🎻▸▹ ⸽ ♫⇝@nava_e_eshq⇜♫
عشق یعنی .. که اگر باد به مویش پیچید
به همین آمدن باد، حسادت بکنی ؛))🛶🌊
•∙·────• ᴊᴏɪɴ•────·∙•
﴾@nava_e_eshq﴿