گیرم که سخن رفته به تدبیر و امیدی
در سایهی تهدید، چه گفتی و شنیدی؟
رفتند شبانگاه به مهمانی دزدان
آنانکه در این خانه نجستند کلیدی
با گردن کج، تا به کی اینگونه نشستن؟
تا پول سیاهی بدهد کاخ سفیدی
افسوس بر این سال که سازش شده سینش
قران به میان نیست! عجب سفرهی عیدی
باران فراوانی از این ابر، نبارد
جز آنکه دل خلق بسوزد به اسیدی
در کرب و بلا، بیطرفان، بیشرفاناند
تاریخ همان است، حسینی و یزیدی
هرگز ندهد تن به نظربازی دشمن
خاکی که درآمیخته با خون شهیدی
ما آینههاییم، شکستن هنر ماست
با ماست هر آیینه شهیدان جدیدی
.:میلاد عرفانپور:.
@navaeeschool
-------------------------
#شعر
۲۹ شهریور ۱۳۹۸
🔴 بانوی باوفا و امانتدار
عبدالله بن سلام زنی زیبا به نام «اُرینب» داشت. یزید سخنانی از زیبایی و دلفریبی آن زن شنید، به طوری که ندیده عاشق او شد و در عشق او به مرتبهای رسید که بردباری و شکیباییاش را از دست داد و جریان دلباختگی خود را به ندیمش «رفیف» گفت و از او خواست چارهای بیندیشد.
رفیف عشق سوزان یزید را نسبت به ارینب به اطلاع معاویه رساند. وقتی معاویه التهاب شرارههای عشق پسر خود را دید او را به شکیبایی و تحمّل امر کرد.
معاویه گفت: برای رسیدن به مقصود خود همین مقدار با من همکاری کن که این راز را افشا نکنی تا من حیلهای بیندیشم.
معاویه «عبدالله» را به شام احضار کرد و در آنجا منزلی مجهز با تمام وسایل در اختیار او گذاشت و دستور داد از او پذیرایی شایانی کنند.
روزی معاویه به «ابوهریره» و «ابودرداء» گفت: دخترم بالغ شده، میخواهم او را به ازدواج کسی درآورم و عبدالله بن سلام را شایستهی شوهری او میدانم؛ فقط باید در این باره با دخترم مشورت کنم و اگر او رضایت دهد، من راضیام.
ابودرداء و ابوهریره گفتهی معاویه را به اطلاع عبدالله رساندند.
معاویه دختر خود را قبلاً آماده کرده بود که اگر کسی از طرف عبدالله بن سلام به خواستگاری تو آمد، بگو: من مایلم؛ ولی چون زنی غیور و خودپسندم میترسم کدورتی بین من و زن عبدالله ایجاد شود؛ چون عبدالله زنی زیبا دارد.
عبدالله، ابودرداء و ابوهریره را به خواستگاری فرستاد. وقتی آنها سخن دختر معاویه را به عبدالله گفتند، همان جا آن دو را شاهد گرفت و ارینب را طلاق داد سپس برای بار دوم آنها را به خواستگاری دختر معاویه فرستاد.
این بار چنانچه آموخته بود، جواب آنها را به تأخیر انداخت و نتیجه را به استخاره و مشورت واگذار کرد و در پایان گفت: نه استخاره خوب آمد و نه مشاوران صلاح دیدند.
بالاخره آشکار شد که این موضوع نیرنگی از طرف معاویه بوده تا بین عبدالله و زنش جدایی اندازد و فرزند خویش را به وصال آن زن برساند.
هنگامی که عدّهی ارینب به سر آمد، معاویه ابودرداء را به خواستگاری او فرستاد و یک میلیون درهم مهریه برای او قرار داد.
وقتی ابودرداء وارد عراق شد حسین (ع) در آنجا تشریف داشت، با خود گفت: دور از انصاف است به عراق بیایم و قبل از زیارت حسین (ع) به کار دیگری مشغول شوم؛ از این رو خدمت اباعبدالله رسید.
حضرت احوالش را پرسید و از مقصدش جویا شد. او گفت: آمدهام ارینب را برای یزید خواستگاری کنم.
آن حضرت فرمود: از طرف من نیز وکیلی به هر مهری که معاویه تعیین کرده، برای من نیز خواستگاری کنی.
ابودرداء نزد ارینب رفت و او را برای حسین و یزید خواستگاری کرد. ارینب گفت: هرچه صلاح من است بگو و مبادا در مشورت خیانت کنی.
ابودرداء گفت: من حسین را صلاح میدانم، ازدواج با او باعث افتخار تو است، به خدا قسم پیامبر (ص) را دیدم که لبهای خود را بر لبهای او گذاشته بود.
ارینب گفت: به خدا سوگند جز لبهایی که پیامبر بوسیده، انتخاب نمیکنم. ابودرداء در همان جلسه او را به عقد اباعبدالله (ع) درآورد.
وقتی این خبر به معاویه رسید، بسیار افسرده شد به طوری که وقتی ابودرداء را دید، گفت: ای احمق! تو را برای مصلحتاندیشی نفرستادم که این کار را کردی.
معاویه، عبدالله را از فرمانداری عراق عزل کرد. کار عبدالله به جایی رسید که فقیر و تنگدست شد.
او قبل از آن که به شام بیاید امانتی نزد ارینب سپرده بود، پس در این هنگام به عراق آمد و خدمت اباعبدالله (ع) رسید و عرض کرد: امانتی نزد ارینب دارم، تقاضا میکنم به او بگویید شاید به خاطر آورد.
ابا عبدالله (ع) به ارینب خبر داد. آن بانوی محترم گفتار عبدالله را تصدیق کرد و کیسهای را نشان داد که مهر و خاتم آن دست نخورده بود.
حسین (ع)، ارینب را به خاطر این امانتداری تحسین کرد و فرمود: اگر میل داری به عبدالله اجازه دهم این جا بیاید تا امانت را به او تحویل دهی.
ارینب رضایت داد. عبدالله وارد شد و همین که چشمش به کیسه افتاد و آن را سربسته دید، شروع کرد به گریه کردن و هر دو گریه کردند. عبدالله درخواست کرد که ارینب از آن جواهرات بردارد؛ ولی او نپذیرفت.
حضرت پرسید: چرا گریه میکنی؟ عبدالله گفت: از این که چنین زن وفادار و درستکاری را از دست دادهام گریه میکنم.
اباعبدالله (ع) گفت: خدا را شاهد میگیرم که ارینب را طلاق دادم.
سپس ادامه داد: خداوندا! تو میدانی که ازدواج من با این زن نه برای مال و نه برای جمال بود، فقط میخواستم او را برای شوهرش حلال کنم.
امام حسین (ع) آنچه به عنوان مهریه به او داده بود، پس نگرفت و بعد از گذشت دوران عدّه، عبدالله با او ازدواج کرد و تا پایان زندگی با یکدیگر به سر بردند.
📚 ثمراتالاوراق
@navaeeschool
-------------------------
#حکایت
۲۹ شهریور ۱۳۹۸
📣 قابل توجه اولیا پایه هفتم
با سلام / احتراما بدینوسیله به اطلاع میرساند آموزشگاه نوایی در نظر دارد یک جلسه توجیهی ویژه دانشآموزان پایه هفتم به همراه مادران محترم روز شنبه ۳۰ شهریور رأس ساعت ۱۰:۳۰ در محل نمازخانه آموزشگاه برگزار نماید. لذا از همه دانشآموزان پایه هفتم به اتفاق مادران تقاضا میشود رأس ساعت مقرر در جلسه فوقالذکر شرکت نمایند.
@navaeeschool
-------------------------
#اطلاعیه
۲۹ شهریور ۱۳۹۸
تنها آن مقدار از نماز به حساب میآید که با توجه خوانده شود. / پیامبر اکرم (ص)
@navaeeschool
-------------------------
#تابلو_حدیث
۲۹ شهریور ۱۳۹۸
برای دیده شدن تلاش بیجا نکن، به کمال که برسی دیده خواهی شد.
@navaeeschool
-------------------------
#پیام_مشاور
۲۹ شهریور ۱۳۹۸
✅ حدیث روز
سارِعُوا فی طَلَبِ العِلمِ./ امام محمد باقر (ع)
👈 در جست وجوی دانش شتاب کنید.
📚 المحاسن ج ۱ ، ص ۳۵۶
@navaeeschool
-------------------------
#حدیث
۳۰ شهریور ۱۳۹۸
🖌 آیا میدانستید که:
از میان آمار کل دانشآموزان ثبت نام شده در پایه دهم یک میلیون و ۶۵۴ هزار و ۵۰۲ نفر وارد دبیرستانهای شاخه نظری، ۳۸۸ هزار و ۱۹ نفر در هنرستانهای فنی و حرفهای و ۴۴۹ هزار و ۸۶۷ نفر در هنرستانهای شاخه کاردانش ثبت نام کردهاند.
@navaeeschool
-------------------------
#دانستنی
۳۰ شهریور ۱۳۹۸
آنقدر دیر آمدی تا عاقبت پاییز شد
کاسهی صبرم از این دیر آمدن لبریز شد
تیر دیوانه شد و مرداد هم از شهر رفت
از غمت شهریورِ بیچاره حلق آویز شد
مهر با بیمهری و نامهربانی میرسد
مهربانی در نبودت اندک و ناچیز شد
بیتو یک پاییز ابرم ، نمنمِ باران کجاست؟
بیتو حتّی فکر باران هم خیالانگیز شد
کاش میشد رفت و گم شد در دل پاییز سرد
بوی باران را تنفّس کرد و عطرآمیز شد
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
آنقدر دیر آمدی تا عاقبت پاییز شد
@navaeeschool
-------------------------
#شعر
۳۰ شهریور ۱۳۹۸
🔴 در اهمیت علم و عالم
این داستان را درباره مرحوم شیخ بهاءالدین نقل میکنند که روزی با شاه عباس به مدرسههای دینی اصفهان رفتند ولی دیدند بیشتر حجرهها از محصلین خالی است.
مرحوم شیخ متأثر شد و در صدد برآمد تا این کمبود را جبران کند. بالاخره پس از گذشت مدتی ، عمل پر ارزشی به نفع شاه عباس انجام داد که بسیار مورد توجه او قرار گرفت. شاه عباس گفت در برابر اینکار هر پاداشی از من بخواهی انجام خواهم داد.
شیخ فرصت را غنیمت دانست و از شاه عباس خواست تا به عنوان پاداش ، او را بر اسبی سوار کند و افسار آن را شخصاً در دست بگیرد و از یکی از خیابانهای بزرگ اصفهان وی را عبور دهد.
این خواسته عملی شد و در سراسر شهر بسرعت منتشر گردید که شاه عباس افسار اسب شیخ بهاءالدین را در دست گرفته و با پای پیاده شیخ را در حالیکه سوار بر اسب بوده است از خیابانی عبور داده.
از این واقعه زمانی کوتاه گذشت. آنگاه روزی شیخ شاه عباس را بار دیگر برای سرکشی به مدارس دینی دعوت نمود اما با کمال تعجب شاه عباس دید که این بار بر خلاف گذشته تمام مدارس مملو از آقایان طلاب و محصلین مذهبی است!
علت این تغییر وضع را در آن مدت کوتاه از شیخ پرسید و گفت: چرا یکباره مدرسهها پر از محصلین گردید؟
شیخ در جواب فرمود: برای آنکه مردم فهمیدند عملاً در این کشور عالم ارزش دارد تا آنجا که شما افسار اسب یک عالم را در دست میگیری و او را از خیابانی عبور میدهی.
📚«گفتار وعاظ» جلد ۱ صفحه ۴۸۷
@navaeeschool
-------------------------
#حکایت
۳۰ شهریور ۱۳۹۸
اولین جلسه شورای دبیران آموزشگاه نوایی / ۳۰ شهریور ۹۸
@navaeeschool
-------------------------
#شورای_دبیران
۳۰ شهریور ۱۳۹۸
جلسه توجیهی دانشآموزان پایه هفتم به همراه مادران / ۳۰ شهریور ۹۸
@navaeeschool
-------------------------
#جلسه
۳۰ شهریور ۱۳۹۸
✅ حدیث روز
مَنِ انتَقَلَ لِیَتَعَلَّمَ عِلما غُفِرَ لَهُ قَبلَ أن یَخطُوَ؛ / پیامبر اکرم (ص)
👈 آن که در پی آموختن دانش به راه افتد، پیش از آن که گام بردارد، آمرزیده میشود.
📚 الجامعالصغیر ، ج ۲ ، ص ۵۸۲
@navaeeschool
------------------------
#حدیث
۳۱ شهریور ۱۳۹۸