eitaa logo
دبیرستان نوایی
384 دنبال‌کننده
495 عکس
199 ویدیو
651 فایل
📭 @davari55 🌐 navaeeschool.ir 🌍 @navaeeschool ☎️ 03145823540
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 کج دار و مریض یا کج دار و مريز؟ اصطلاح «کج دار و مریض» از جمله اصطلاحاتی است که توسط برخی از مردم به اشتباه به کار می‌رود. مردم آن را با مریضی مرتبط می‌دانند. این اصطلاح در اصل "کج دار و مریز" است. به معنای این که ظرف را کج نگه دار و در عین حال مواظب باش که نریزد و نسبتی با مریضی ندارد. شاعر در این باره می‌گوید: رفتم به سر تربت شمس تبریز دیدم دو هزار زنگیان خون‌ریز هر یک به زبان حال با من می‌گفت جامی که به دست توست کج دار و مریز @navaeeschool -------------------------
‍🔴 شهر هرت شهر هِرت، همان شهر هرات است و هرات، شهری است پرافتخار که یکی از مدفونین در آن، خواجه عبدالله انصاری، عارف مشهور است. روزگاری این شهر تاریخی و هنرپرور، به دست افرادی اداره می‌شد که از مدیریت شهری، قانون، مردم‌داری، شریعت و ... چیزی نمی‌دانستند. پس دیری نپایید که شهر با عظمت هرات، تغییر ماهیت داد و به شهر هرت شهره گردید. یعنی شهر بی‌نظم و بی‌انضباط و بی‌قانون. شهری که هرکس هر کاری که دلش می‌خواست و مصلحتش ایجاب می‌کرد، انجام می‌داد. از جمله قوانین مضحک این شهر عبارت بودند از:  ۱- گویند یک نفر برای دادن شهادت نزد قاضی هرات رفت. وقتی اسم او را پرسید، جواب داد حاجی فلان. مدعی او گفت: این شخص دروغ می‌گوید، حاجی نیست و اگر می‌گوید به مکه رفته است، از او بپرسید: چاه زمزم در کدام طرف مکه واقع است؟ چون از او پرسیدند در جواب گفت: آن سالی که من به مکه مشرف شدم، هنوز چاه زمزم را نکنده بودند. تا مدعی آمد حرف بزند، قاضی گفت: حاجی راست می‌گوید. شاید چاه زمزم بعد از تشرف جناب حاجی به مکه واقع شده و قول حاجیِ دروغی را صحیح شمرد! ۲- نعلبند شهر هرات شخصی را کشته و لذا حکم قتلش صادر شده‌ بود. اهالی، جمع شده، نزد قاضی شهر رفتند و گفتند: اگر این نعلبند کشته شود، آن‌وقت کارهای ما لنگ شده و برای نعل کردن قاطر و الاغ معطل می‌مانیم. خوبست به‌جای او بقال را که چندان احتیاجی به او نداریم، حکم قتلش را بدهید. قاضی فکری نموده گفت: در این صورت چرا بقال را، که او نیز منحصر بفرد است بکشیم؟ از دو نفر تون‌تاب حمام، یکی را که زیادی است می‌گویم در عوض نعلبند بکشند! ۳ - در شهر هرات بنّایی از مناره سرازیر شد و پایین افتاد. از خوشبختی به او چندان آسیبی نرسیده، ولی به کله یک نفر رهگذر پرت شده و آن رهگذر از این صدمه به هلاکت رسیده بود. وراث مقتول بنّا را به محضر قاضی کشاندند و قصاص طلبیدند. قاضی گفت: قصاص کنند؛ ولی باید قصاص به‌همان روشی باشد، که قتل واقع شده است. یعنی باید یکی از وراث مقتول، بالای مناره برود و خود را به کله بنّا که در آن‌موقع رهگذر خواهد شد پرت نماید! ۴- مردی که گوشش مجروح شده بود نزد قاضی آمد و گفت: همسایه من امروز مرا به این روز انداخته، تقاضای مجازاتش را دارم. قاضی همسایه او را حاضر کرده به او گفت: چرا گوش این بیچاره را مجروح کردی؟ گفت: این شخص به من تهمت زده، دروغ می‌گوید و برای اینکه مرا مقصر کند، خودش گوش خودش را گاز گرفته و خون انداخته، می‌خواهد مرا بدینوسیله محکوم کند. قاضی نگاهی به گوش مجروح آن مرد کرده، گفت: ای دروغگو! خودت گوش خودت را گاز گرفته‌ای، که بی‌گناهی را گناهکار قلمداد کنی! 📚 امثال و حکم دهخدا @navaeeschool -------------------------
🔴 ﻗﺪﺭ ﺯﺭ، ﺯﺭﮔﺮ ﺷﻨﺎﺳﺪ ﻗﺪﺭ ﮔﻮﻫﺮ، ﮔﻮﻫﺮﯼ ﺭﻭﺯﯼ ﻃﻠﺒﻪﺟﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﺷﺎﻩﻋﺒﺎﺱ ﺩﺭ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﺩﺭﺱﻣﯽﺧﻮﺍﻧﺪ ﻧﺰﺩ ﺷﯿﺦ ﺑﻬﺎﯾﯽ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﺯ ﺩﺭﺱ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩﺍﻡ ﻭ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﺩﻧﺒﺎﻝﺗﺠﺎﺭﺕ ﻭ ﮐﺎﺭ ﻭ ﮐﺎﺳﺒﯽ ﺑﺮﻭﻡ ﭼﻮﻥ ﺩﺭﺱﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﺩﻡ، ﺁﺏ ﻭ ﻧﺎﻥ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﻃﻠﺒﮕﯽ بجاﯾﯽ ﻧﻤﯽﺭﺳﺪ ﻭ بجز ﺑﯽﭘﻮﻟﯽ ﻭ ﺣﺴﺮﺕ، ﻋﺎﯾﺪﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﺷﯿﺦ ﮔﻔﺖ: ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧُﺐ! ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﻣﯽﺭﻭﯼ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﯿﺴﺖ. ﻓﻌﻼ ﺍﯾﻦ ﻗﻄﻌﻪ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮ ﻭ ﺑﻪ ﻧﺎﻧﻮﺍﯾﯽ ﺑﺮﻭ، ﭼﻨﺪ ﻋﺪﺩ ﻧﺎﻥ ﺑﯿﺎﻭﺭ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻏﺬﺍﯾﯽ ﺑﺨﻮﺭﯾﻢ ﻭ ﺑﻌﺪ ﻫﺮ ﮐﺠﺎ ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﺮﻭ، ﻣﻦ ﻣﺎﻧﻊ ﮐﺴﺐ ﻭ ﮐﺎﺭ ﻭ ﺗﺠﺎﺭﺗﺖ ﻧﻤﯽﺷﻮﻡ. ﺟﻮﺍﻥ ﺑﺎ ﺣﯿﺮﺕ ﻭ ﺗﺮﺩﯾﺪ، ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻧﺎﻧﻮﺍﯾﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﺎﻧﻮﺍ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﻧﺎﻥ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﻧﺎﻧﻮﺍ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﻧﻤﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﮐﺮﺩ. ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ ﭘﯿﺶ ﺷﯿﺦ ﺑﻬﺎﯾﯽ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻣﺮﺍ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﮐﺮﺩﻩﺍﯼ؟ ﻧﺎﻧﻮﺍ ﻧﺎﻥ ﺭﺍ که ﻧﺪﺍﺩ ﻫﯿﭻ، ﺟﻠﻮﯼ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﺮﺍ ﻣﺴﺨﺮﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺭﯾﺶ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺧﻨﺪﯾﺪ. ﺷﯿﺦ ﮔﻔﺖ: ﺍﺷﮑﺎﻟﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﭘﺲ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻋﻠﻮﻓﻪ ﻓﺮﻭﺷﺎﻥ ﺑﺮﻭ ﻭ ﺑﮕﻮ ﺍﯾﻦ ﺳﻨﮓ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎﺍﺭﺯﺵ ﺍﺳﺖ ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﺑﺎ ﺁﻥ ﻗﺪﺭﯼ ﻋﻠﻮﻓﻪ ﻭ ﮐﺎﻩ ﻭ ﺟﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺳﺐ‌ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺑﺨﺮﯼ. ﺍﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﻋﻠﻮﻓﻪ ﺑﺨﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﺁﻥﻫﺎ ﻧﯿﺰ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺪﺍﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺧﻨﺪﯾﺪﻧﺪ. ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻧﺰﺩ ﺷﯿﺦ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﺍ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩ. ﺷﯿﺦ ﺑﻬﺎﯾﯽ ﮔﻔﺖ: ﺧﯿﻠﯽ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻧﺒﺎﺵ. ﺣﺎﻻ ﺍﯾﻦ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﻭ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺻﺮﺍﻓﺎﻥ ﻭ ﺯﺭﮔﺮﺍﻥ ﺑﺒﺮ ﻭ ﺑﻪ ﻓﻼﻥ ﺩﮐﺎﻥ ﺑﺮﻭ ﻭ ﺑﮕﻮ ﺍﯾﻦ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﮔﺮﻭ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﻭ ﺩﺭ ﺍﺯﺍﯼ ﺁﻥ، ﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻗﺮﺽ ﺑﺪﻩ ﮐﻪ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﻡ. ﻃﻠﺒﻪ ﺟﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ: ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺳﻨﮓ، ﻧﺎﻥ ﻭ ﻋﻠﻮﻓﻪ ﻧﺪﺍﺩﻧﺪ، ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺯﺭﮔﺮﺍﻥ ﺑﺎﺑﺖ ﺁﻥ ﭘﻮﻝ ﻣﯽﺩﻫﻨﺪ؟ ﺷﯿﺦ ﮔﻔﺖ: ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺁﻥ ﮐﻪ ﺿﺮﺭ ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﻃﻠﺒﻪﺟﻮﺍﻥ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ که ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﻮﺩ، ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺑﯽﻣﯿﻠﯽ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺷﯿﺦ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺻﺮﺍﻓﺎﻥ ﻭ ﺟﻮﺍﻫﺮﻓﺮﻭﺷﺎﻥ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﮐﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺷﯿﺦ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ رفت ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ صد ﺳﮑﻪ ﺑﻪ ﺍﻣﺎﻧﺖ ﻧﺰﺩ ﺗﻮ ﻣﯽﺳﭙﺎﺭﻡ. ﻣﺮﺩ ﺯﺭﮔﺮ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺳﻨﮓ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ، ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﻗﺪﺭﯼ ﺑﻨﺸﯿﻦ ﺗﺎ ﭘﻮﻟﺖ ﺭﺍ ﺣﺎﺿﺮ ﮐﻨﻢ. ﺳﭙﺲ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ ﻭ ﺩﺭ ﮔﻮﺵ ﺍﻭ ﭼﯿﺰﯼ ﮔﻔﺖ ﻭ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﻓﺖ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺑﺎ ﺩﻭ ﻣﺎﻣﻮﺭ ﺑﻪ دﮐﺎﻥ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ. ﻣﺎﻣﻮﺭﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺘﻨﺪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﺑﺒﺮند. ﺍﻭ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﮔﻔﺖ: ﻣﮕﺮ ﻣﻦ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﻩﺍﻡ؟ ﻣﺮﺩ ﺯﺭﮔﺮ ﮔﻔﺖ: ﻣﯽﺩﺍﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﺳﻨﮓ ﭼﯿﺴﺖ ﻭ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﯽﺍﺭﺯﺩ؟ ﭘﺴﺮ ﮔﻔﺖ: ﻧﻪ، ﻣﮕﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﯽﺍﺭﺯﺩ؟ ﺯﺭﮔﺮ ﮔﻔﺖ: ﺍﺭﺯﺵ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻫﺮ، ﺑﯿﺶ ﺍﺯ ﺩﻩ ﻫﺰﺍﺭ ﺳﮑﻪ ﺍﺳﺖ. ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﮕﻮ، ﺗﻮ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﻤﺮ ﺧﻮﺩ ﺣﺘﯽ ﻫﺰﺍﺭ ﺳﮑﻪ ﺭﺍ ﯾﮏﺟﺎ ﻧﺪﯾﺪﻩﺍﯼ، ﭼﻨﯿﻦ ﺳﻨﮓ ﮔﺮﺍﻥ ﻗﯿﻤﺘﯽ ﺭﺍ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺁﻭﺭﺩﻩ‌ﺍﯼ؟ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺗﻌﺠﺐ ﺯﺑﺎﻧﺶ ﺑﻨﺪ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯽﮐﺮﺩ ﺳﻨﮕﯽ ﮐﻪ ﻧﺎﻧﻮﺍ ﺑﺎ ﺁﻥ ﻧﺎﻥ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺍﺭﺯﺵ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺎ ﻣﻦﻭﻣﻦ ﻭ ﻟﮑﻨﺖ ﺯﺑﺎﻥ ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﻦ ﺩﺯﺩﯼ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﻡ. ﻣﻦ ﺑﺎ ﺷﯿﺦ ﺑﻬﺎﯾﯽ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺍﯾﻦ ﺳﻨﮓ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﻭﺍﻡ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﺍﯾﻦﺟﺎ ﺑﯿﺎﻭﺭﻡ. ﺍﮔﺮ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﻤﯽﮐﻨﯿﺪ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺑﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻧﺰﺩ ﺷﯿﺦ ﺑﺮﻭﯾﻢ. ﻣﺎﻣﻮﺭﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻧﺎﺑﺎﻭﺭﯼ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﻧﺰﺩ ﺷﯿﺦ ﺑﻬﺎﯾﯽ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ. ﻣﺎﻣﻮﺭﺍﻥ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﺩﺍﯼ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﺑﻪ ﺷﯿﺦ ﺑﻬﺎﯾﯽ، ﻗﻀﯿﻪ ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ. ﺍﻭ ﻣﺎﻣﻮﺭﺍﻥ ﺭﺍ ﻣﺮﺧﺺ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺁﺭﯼ ﺍﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺭﺍﺳﺖ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ. ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺳﻨﮓ ﻗﯿﻤﺘﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺗﺎ ﮔﺮﻭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ، ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻗﺪﺭﯼ ﭘﻮﻝ ﻧﻘﺪ ﺑﮕﯿﺮﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻦ ﻣﺎﻣﻮﺭﺍﻥ، ﻃﻠﺒﻪ ﺟﻮﺍﻥ ﺑﺎ ﺷﮕﻔﺘﯽ ﻭ ﺧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ: ﺍﯼ ﺷﯿﺦ! ﻗﻀﯿﻪ ﭼﯿﺴﺖ؟ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺳﻨﮓ، ﻋﺠﺐ ﺑﻼﻫﺎﯾﯽ ﺳﺮ ﻣﻦ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ! ﻣﮕﺮ ﺍﯾﻦﺳﻨﮓ ﭼﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﮐﺎﻩ ﻭ ﺟﻮ ﻧﺪﺍﺩﻧﺪ ﻭﻟﯽ ﻣﺮﺩ ﺻﺮﺍﻑ ﺑﺎﺑﺖ ﺁﻥ ﺩﻩ ﻫﺰﺍﺭ ﺳﮑﻪ ﻣﯽﭘﺮﺩﺍﺯﺩ. ﺷﯿﺦ ﺑﻬﺎﯾﯽ ﮔﻔﺖ: ﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﻥ! ﺍﯾﻦ ﺳﻨﮓ ﻗﯿﻤﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﯽﺑﯿﻨﯽ، ﮔﻮﻫﺮ ﺷﺐ ﭼﺮﺍﻍ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻫﺮ ﮐﻤﯿﺎﺏ، ﺩﺭ ﺷﺐ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﭼﻮﻥ ﭼﺮﺍﻍ ﻣﯽﺩﺭﺧﺸﺪ ﻭ ﻧﻮﺭ ﻣﯽﺩﻫﺪ. ﻫﻤﺎﻥﻃﻮﺭ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﯼ، ﻗﺪﺭ ﺯﺭ ﺭﺍ ﺯﺭﮔﺮ ﻣﯽﺷﻨﺎﺳﺪ ﻭ ﻗﺪﺭ ﮔﻮﻫﺮ ﺭﺍ ﮔﻮﻫﺮﯼ ﻣﯽﺩﺍﻧﺪ. ﻧﺎﻧﻮﺍ ﻭ ﻗﺼﺎﺏ، ﺗﻔﺎﻭﺕ ﺑﯿﻦ ﺳﻨﮓ ﻭ ﮔﻮﻫﺮ ﺭﺍ ﺗﺸﺨﯿﺺ ﻧﻤﯽﺩﻫﻨﺪ ﻭ ﻫﻤﮕﺎﻥ ﺍﺭﺯﺵ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﻨﺪ. ﻭﺿﻊ ﻣﺎ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦﻃﻮﺭ ﺍﺳﺖ. ﺍﺭﺯﺵ ﻋﻠﻢ ﻭ ﻋﺎﻟﻢ ﺭﺍ ﺍﻧﺴﺎﻥﻫﺎﯼ ﻋﺎﻗﻞ ﻭ ﻓﺮﺯﺍﻧﻪ ﻣﯽﺩﺍﻧﻨﺪ ﻭ ﻫﺮ ﺑﻘﺎﻝ ﻭ ﻋﻄﺎﺭﯼ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺪ ﺍﺭﺯﺵ ﻃﻠﺐ ﻋﻠﻢ ﻭ ﮔﻮﻫﺮ ﺩﺍﻧﺶ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺁﻥ ﭼﯿﺴﺖ؟ ﺣﺎﻝ ﺧﻮﺩ ﺩﺍﻧﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﭘﯽ ﺗﺠﺎﺭﺕ ﺑﺮﻭ ﻭ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺑﻪ ﺗﺤﺼﯿﻞ ﻋﻠﻢ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯ. ﭘﺴﺮ ﺟﻮﺍﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﯽﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﻃﻠﺐ ﻋﻠﻢ ﺩﺳﺖ ﺑﮑﺸﺪ، ﭘﺸﯿﻤﺎﻥ ﺷﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺁﻣﻮﺯﺵ ﻋﻠﻢ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻣﻘﺎﻡ ﺍﺳﺘﺎﺩﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﺭﺳﯿﺪ. ------------------------- @navaeeschool -------------------------
🔴 ریشه‌ی ضرب‌المثل "زیرآب زدن" زیرآب، در خانه‌های قدیمی ‌تا کمتر از صد سال پیش که لوله‌کشی آب تصفیه شده نبود معنی داشت. زیرآب در انتهای مخزن آب خانه‌ها بوده که برای خالی کردن آب، آن را باز می‌کردند. این زیرآب به چاهی راه داشت و روش باز کردن زیرآب این بود که کسی درون حوض می‌‌رفت و زیرآب را باز می‌‌کرد، تا لجن ته حوض از زیرآب به چاه برود و آب پاکیزه شود. در همان زمان وقتی با کسی دشمنی داشتند، برای اینکه به او ضربه بزنند زیرآب حوض خانه‌اش را باز می‌‌کردند تا همه آب تمیزی را که در حوض دارد از دست بدهد. صاحب‌خانه وقتی خبردار می‌‌شد خیلی ناراحت می‌‌شد و چون بی‌آب می‌‌ماند به دوستانش می‌‌گفت: زیرآبم را زده‌اند! ------------------------- @navaeeschool -------------------------
🔴 حرف مفت زدن ممنوع اولین تلگراف‌خانه در زمان ناصرالدین شاه تأسیس شد اما مردم استقبالی نکردند و کسی باور نداشت پیامش با سیم به شهر دیگری برود. به ناصرالدین شاه گفتند تلگراف‌خانه بی‌مشتری مانده و کارمندانش آنجا بیکار نشسته‌اند. ناصرالدین شاه دستور داد به مدت یک ماه مردم بیایند مجانی هر چه می‌خواهند تلگراف بزنند و چون مفت شد همه هجوم آوردند و بعد از مدتی دیدند پیام‌هایشان به مقصد می‌رسد و به همین خاطر هجوم مردم روز به روز زیادتر شد، در حدی که دیگر کارمندان قادر به پاسخگویی نبودند. سرانجام ناصرالدین شاه که مطمئن شده بود مردم ارزش تلگراف را فهمیده‌اند، دستور داد سردرب تلگراف‌خانه تابلویی بزنند بدین مضمون: «بفرموده شاه از امروز حرف مفت زدن ممنوع» و اصطلاح حرف مفت زدن از آن زمان به یادگار مانده است. ------------------------- @navaeeschool -------------------------
🔴 هم خدا را می‌خواهد هم خرما را عبارت مثلی بالا در مورد آن دسته افراد حریص و طماع به کار می‌رود که بخواهند از دو نفع و فایده مغایر و مخالف یکدیگر سودمند گردند و حاضر نباشند از هیچ‌یک صرف‌نظر کنند. اما ريشه اين عبارت از آنجاست كه قبایل عرب هرکدام بتی به نام داشتند که با آداب مخصوص به زیارت آن می‌رفتند و قربانی تقدیم می‌کردند. جالب‌ترین بت‌پرستی‌ها، بت‌پرستی طایفه حنیفه بوده است زیرا کار جهل و انحطاط و گمراهی را این طایفه به‌جایی رسانده بودند که بت معبود خویش را از آرد و خرما می‌ساختند و آن را می‌پرستیدند. در یکی از سال‌های قحطی که شدت گرسنگی به حد نهایت رسیده بود افراد قبیله حنیفه آن خدای خرمایی را بین خود قسمت کردند و خوردند! پس از این واقعه در میان سایر قبایل عرب اصطلاح «کل ربه زمن المجاعة» رواج یافت و با تغييرى که در این اصطلاح به عمل آمد عبارت فارسی «هم خدا را می‌خواهد هم خرما» را در میان ایرانیان به‌صورت ضرب‌المثل درآمد. ------------------------- @navaeeschool -------------------------
🔴 سنگ کسی را به سینه زدن این عبارت که به صورت ضرب‌المثل در آمده و خاص و عام به آن استناد و تمثیل می‌کنند در مورد حمایت و جانب‌داری از کسی یا جمعیتی به کار می‌رود. فی‌المثل گفته می‌شود: «از کثرت پاکدلی و عطوفت، سنگ هر ضعیفی را به سینه می‌زند و از هر ناتوانی هواداری می‌کند» یا این‌که «چرا این همه سنگ فلانی را به سینه می‌زنی؟» در هر دو صورت این ضرب‌المثل مبین حمایت و غمخواری و جانبداری است که از طرف شخصی نسبت به شخص یا افراد و جمعیت‌های دیگر ابراز می‌شود.  این سنگ که در عبارت بالا مورد بحث است سنگ زورخانه است که بازوان ستبر و نیرومند می‌خواهد تا آن را چندین بار بالا بکشد و پایین بیاورد بدون آنکه ته سنگ با زمین تماس پیدا کند.  در قرون گذشته هر دسته از پهلوانان سنگ مخصوصی در زورخانه داشته‌اند و اگر پهلوانی سنگ دیگری را به سینه می‌زد و بالای سینه می‌کشید احتمال داشت که آن سنگ بر اثر بد دست بودن و بد قلقی کردن و ثقل و سنگینی فوق‌العاده به روی سینه آن پهلوان مغرور و کم تجربه سقوط کند و موجب جرح و صدمه و ناراحتی گردد. لذا آن پهلوان را عقلای قوم از این‌ کار منع و موعظه می‌کردند که از باب احتیاط سنگ دیگری را به سینه نزند یعنی با سنگ ناشناخته و زیادتر از قدرت و زورمندی خود تمرین نکند و حدود و ثغور پهلوانی را ملحوظ و محفوظ دارد تا احیانا موجب خسران و انفعال نگردد.  این عبارت رفته‌رفته از گود زورخانه به کوی و برزن و خانه و کاشانه سرایت کرده و در میان عامه و به‌صورت ضرب‌المثل در آمد با این تفاوت که اصل قضیه مبتنی بر غرور و خودخواهی ولی در معنی و مفهوم مجازی مبین حمایت و غم‌خواری و جانبداری است. ------------------------- @navaeeschool -------------------------
🔴 قوز بالا قوز شبى مهتابی مردی صاحب قوز از خواب برخاست. گمان كرد سحر شده، بلند شد و به حمام رفت. از سر آتشدان حمام كه گذشت صدای ساز و آواز به گوشش خورد. اعتنا نكرد و به داخل رفت. وارد گرمخانه كه شد جماعتی را ديد در حال رقص و بزم و پايكوبى. او نيز بنا كرد به آواز خواندن و رقص و شادى. در حال رقص چشمش به پاهاى جماعت رقصنده افتاد و متوجه سم آن‌ها شد و پى برد كه اين جماعت از اجنه هستند. گرچه بسيار ترسید اما خود را به خدا سپرد و به روی آنها نيز نیاورد. از ما بهتران نيز كه در شادى و بزم بودند از رفتار قوزی خوششان آمد و قوزش را برداشتند. فردای آن روز رفیق قوزى خوشبخت كه او نيز قوزی بر پشت داشت، از او پرسید: چه كردی كه قوزت صاف شد؟ او هم ماوقع آن شب را شرح داد. چند شب گذشت و رفیق به حمام رفت. گرمخانه را دید كه اجنه آنجا جمع شده‌اند. گمان كرد همین كه برقصد از اجنه نيز شاد شده و قوزش را برمی‌دارند. پس شروع به خواندن و رقصیدن کرد، جنيان كه آن شب عزادار بودند اوقاتشان تلخ شد و قوزى بالاى قوز اين بينوا افزودند. آن‌وقت بود كه فهمید چه خطا و قياس بى‌موردى كرد و كارى نابجا انجام داده و گفت:‌ ای وای دیدی چه به روزم شد، قوزی بالای قوزم شد. ------------------------- @navaeeschool -------------------------
🔴 مرده شور ترکیبش را ببرند گویند؛ روزی مطربی نزد مرحوم کرباسی که از علمای عهد فتحعلی شاه بود آمد و حکم شرع را در مورد رقصیدن پرسید. آیت‌الله کرباسی با عصبانیت جواب داد: عملی است مذموم و فعلی است حرام. مطرب پرسید: حضرت آقا، اگر من دست راستم را بجنبانم حرام است؟ مرحوم کرباسی گفت: خیر! مطرب پرسید: اگر دست چپم را بجنبانم؟! مرحوم کرباسی گفت: خیر. سپس مطرب از حکم شرعی در مورد تکان دادن پای راست و چپ پرسید و هر بار مرحوم کرباسی گفتند: خیر ایرادی ندارد. اصولاً دست و پا برای جنباندن خلق گشته‌اند. مطرب که منتظر این فرصت بود از جای خود بلند شد و در مقابل دیدگان بهت‌زده مرحوم کرباسی و حاضران مجلس شروع به رقصیدن کرد و گفت: حضرت آقا، رقص همان تکان دادن دست‌ها و پاهاست که فرمودید حرام نیست. مرحوم کرباسی در جواب گفت: مفرداتش خوب است ولی مرده شوی ترکیبش را ببرند. به این معنی که تک تک امور به تنهایی خوب هستند اما مجموعشان فعل حرام است و به درد نمی‌خورد. ------------------------- @navaeeschool -------------------------
🔴 استخوان دیدی، نان ندیدی قصابی در حال کوبیدن ساطور بر استخوان گوسفند بود که تراشه‌ای از استخوان پرید گوشه چشمش. ساطور را گذاشت و ران گوشت را برداشت و به نزد طبیب رفت و ران گوشت را به او داد و خواست که چشمش را مداوا کند. طبیب ران گوشت را دید طمع او را برداشت و فکر کرد حالا که یکی به او محتاج شده باید بیشتر از پهلوی او بخورد بنابراین مرهمی روی زخم گذاشت و استخوان را نکشید. زخم موقتا آرام شد. قصاب به خانه رفت. فردا مجددا درد شروع شد به ناچار ران گوشتی برداشت و نزد طبیب رفت. باز هم طبیب ران گوشت را گرفت و همان کار دیروز را کرد تا چندین روز به همین منوال گذشت تا یک روز که قصاب به مطب مراجعه کرد طبیب نبود اما شاگرد طبیب در دکان بود. قصاب مدتی منتظر شد اما طبیب نیامد. بالاخره موضوع را با شاگرد بیان کرد. شاگرد طبیب بعد از معاینه کوتاهی متوجه استخوان شد و با دو ناخن خود استخوان را از لای زخم کشید و مرهم گذاشت و قصاب رفت. بعد از مدتی طبیب آمد از شاگرد پرسید. کسی مراجعه نکرد. گفت چرا قصاب‌باشی آمد. طبیب گفت: تو چه کردی؟ شاگرد هم موضوع کشیدن استخوان را گفت. طبیب دو دستی بر سرش زد و گفت: ای نادان آن زخم برای من نان داشت تو چطور استخوان را دیدی نان را ندیدی. ------------------------- @navaeeschool -------------------------
🔴 هر چیز که خوار آید، یک روز به کار آید روزی مرد روستایی با پسرش از ده راه افتادند بروند شهر. مقداری راه که رفتند یک نعل پیدا کردند. مرد روستایی به پسرش گفت: نعل را بردار که به کار می‌خورد. پسر جواب داد: این نعل آهنی به زحمت برداشتنش نمی‌ارزد. مرد خودش نعل را برداشت و توی جیبش گذاشت. وقتی به آبادی وسط راه رسیدند نعل را به یک نعل‌فروش فروختند و با پولش مقداری گیلاس خریدند و به راه خودشان ادامه دادند تا به صحرا رسیدند. در صحرا آب نبود و پسر داشت از تشنگی هلاک می‌شد. مرد که جلوتر از پسرش می‌رفت یکی از گیلاس‌ها را به زمین انداخت. پسر دولا شد و گیلاس را از زمین برداشت. چند قدم دیگر که رفتند مرد روستایی دوباره یک دانه گیلاس به زمین انداخت و باز پسرش دانه گیلاس را برداشت و خورد. خلاصه تا به آب و آبادی رسیدند هر چند قدمی که می‌رفتند مرد یک دانه از گیلاس‌ها را به زمین انداخت و پسر هم آن را بر می‌داشت و می‌خورد. آخر کار مرد رو کرد به پسرش و گفت: یادت هست که گفتم آن نعل را بردار، گفتی به زحمتش نمی‌ارزد؟ پسر گفت: بله یادم هست. پدر گفت: دیدی که من آن را برداشتم و با پولش گیلاس خریدم؛ اما یکجا ندادمت. برای اینکه مطلب خوب متوجه بشوی، گیلاس‌ها سی و هفت دانه بود و تو سی و هفت بار به خودت زحمت دادی و آنها را از زمین برداشتی؛ اما یک بار به خودت زحمت ندادی که نعل را برداری بدان که هر چیز که خوار آید، یک روز به کار آید. ------------------------- @navaeeschool -------------------------
🔴 زاغ سیاه کسی را چوب زدن زاج ماده‌ای معدنی است که انواع سیاه و سفید و غیره دارد که در صنعت نساجی و فرش‌بافی از آن برای خوشرنگ‌تر و برآق‌تر شدن فرش و پارچه و چرم استفاده می‌شده است. در گذشته به زاج، زاغ هم می‌گفتند. البته امروزه هم در بعضی جاهای ایران مثل کرمان زاغ گفته می‌شود. زمانی که فرش یا نخ یا پارچه کسی خوب از آب در می‌آمد، رقبا منتظر فرصتی می‌نشستند که چوبی در ظرف زاج طرف بگردانند که از ترکیبات دیگر محلول یا نسبت آب با زاج اطلاعی کسب کنند! از این به بعد این ضرب‌المثل جا افتاد که فلانی داره زاغ سیاه فلانی رو چوب می‌زنه! که سر از کارش در بیاره! -------------------------- @navaeeschool --------------------------