#امام_رضا_علیهالسلام_شهادت
بـاز آتـش بـه دلِ زخـمـیِ دریـا افـتـاد
شعلهای سُرخ روی سینۀ صحرا افتاد
ملکـوت است عـزادارِ عـزیـزِ حـیـدر
بـر زمـین بـارِ دگـر قِـبـلـۀ دنـیـا افـتاد
چه غریبانه در این غُربتِ خود میمیرد
چه نفس گیر به خاک، این گُلِ زهرا افتاد
گاه میگفت: حَسن؛ گاه حُسین؛ گاه عبّاس
یـادِ اولادِ عـلـی بـود بـه هـرجـا افـتاد
باز هم شُکر، جَـوادش به کنارش آمد
روی دامـانِ پـسـر صـورتِ بابـا افتاد
کربلا قصّه عَوَض شد، پسری پرپر شد
پـدری آمـد و بر نـعـشِ پـسـر تا افـتاد
گفت: بعد از تو دگر خاک بر این دَهر علی
بعـدِ تو بر دلِ من مـاتـم عُـظـمی افتاد
🌹🌹یا ربَّ الحُسَین بِحَقِّ الحُسَین اِشفِ صَدرِ الحُسَین بِظُهورِ الحُجَّة🌹🌹
@navaye_asheghaan
#امام_رضا_علیهالسلام_شهادت
از داغ زهـر پـيکـرم آتـش گـرفته است
گـويی تمـام بـستـرم آتـش گـرفـته است
تـر مـی کــنــد لـبـان مـرا کـودکـم ولـی
از تـشنگـی، لب تـرم آتش گـرفته است
پا ميکشم به خاک و نفس ميزنم که شهر
از آه آهِ آخــــرم آتــش گــرفـتــه اســت
حالا کـبوتـران به غـمـم گـريـه می کنند
از بال و پر زدن، پَرم آتش گرفته است
امـشـب تـمـام حـجـرۀ من کــربـلا شـده
يک جرعه آب،حنجرم آتش گرفته است
امـشب دوبـاره خـيـمـۀ آتـش گـرفـته را
می بـيـنم و سـراسـرم آتـش گـرفته است
سرها به روی نيـزه و سرنيزه ها به تن
يک دشت در برابـرم آتش گـرفته است
فـريـاد دخـتـری ز دل خـيـمـه می رسـد
عمه کمک که معجـرم آتش گرفته است
🌹🌹یا ربَّ الحُسَین بِحَقِّ الحُسَین اِشفِ صَدرِ الحُسَین بِظُهورِ الحُجَّة🌹
@navaye_asheghaan
#امام_رضا_علیهالسلام_شهادت
دوباره پای من و آستان حضرت تو
سـر ارادت و خـاک سـرای جـنـت تو
و بـاز سـفـره لـطـف تو و عـنـایت تو
کویر دسـت من و بارش کرامت تو
امـام مـشـرقـی عــالــم وجــود رضــا
سحاب رحـمت حق آسمان جود رضا
دوباره مثل همیشه رساندیام آقا
میان این همه دلداده خواندیام آقا
خودم نیامدهام تو کشاندیام آقا
سـلام داده نـداده تـکـانـدیام آقا
شکستم و به نگاه تو سلسبیل شدم
و پشت پنجره فولادتان دخیل شدم
میان صحن تو برگ برات میدادند
مداد عفو گنه را دوات میدادند
به زائران شکسته ثبات میدادند
شراب کوثر و آب حیات میدادند
من آمدم که مریض مرا شفا بدهی
من آمدم که به من اذن کربلا بدهی
همینکه میرسم، از چشمهای بارانی
هزار حاجت ناگفته را تو میخوانی
در انتظار تو هستم، خودت که میدانی
درست مثل همان پیرمرد سلمانی
نشستهام به تمنای چشمهایت من
بیا که سربگذارم به زیر پایت من
::
نوشتهاند ولی در زمان پر زدنت
اسیر قتلگه خاک حجره شد بدنت
شرار لاله روان شد ز گوشهی دهنت
غریب ماندی و خون شد تمام پیرهنت
ز سوز زهر اگرچه به خویش پیچیدی
ولی زمان غـــــروبت جواد را دیدی
اگرچه جز پسرت کس نبود در بر تو
ولی ندید تنت را به خاک خواهر تو
به زیر سم ستوران نرفت پیکر تو
اسیر پنجهی سرنیزهها نشد سر تو
حسین گفتم و قلبت شکست آقا جان!
به دل غبار مُحرم نشست آقا جان!