eitaa logo
کانال نوای عاشقان
14.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
349 فایل
﷽ 📚کاملترین مرجع اشعار برای مداحان 📑کپی مطالب با ذکر منبع موجب رضایت اهل‌بیت می‌باشد. 📩شاعران گرامی اگرتمایل به همکاری داشته باشید میتوانید،با بنده؛️مرتبط بشوید 🌻༎شرائط |تـبادلات @h_salehi6
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم برای شانه‌یِ اُفتاده‌ام پَری بدهید دلِ شكسته‌ی ما را به دلبری بدهید محبتی بكنید و مرا حرم ببرید نشان راه به چشم كبوتری بدهید كجاست خیمه‌ی سبزت؟ مسافرم برگرد برای درکِ شما كاش باوری بدهید شنیده‌ایم كه شب پای روضه‌ها هستی برای آنکه بنالیم حنجری بدهید چقدر مثل شما می‌شویم با گریه به چشمِ ما هم از آن مهرِ مادری بدهید برای شور گرفتن بهشت هم تنگ است چه می‌شود كه به ما جایِ بهتری بدهید نمی‌رود به خدا جای دور  جانِ شما اگر براتِ حرم را به نوكری بدهید خبر رسیده خرابه  شكسته‌ای میگفت : چه می‌شود كه به ما چند روسری بدهید  (حسن لطفی) @navaye_asheghaan
بسم الله الرحمن الرحیم بازهم اشکِ مرا آهِ تو در آورده باز این شال زِ حالِ تو خبر آورده دست دارم به دعا کار به مژگان نرسد ریخت این سیل و سرِ راه جگر آورده چشمِ تو زخم شده چشم مرا باز کند خوانده‌ای روضه‌ای و باز ثمر آورده بال و پَر ریخته بودم که مرا فُطرس بُرد بالِ اُفتاده‌ام از لطفِ تو پَر آورده تُربتت تربیتم کرد و بلا را بُرده خاکِ تو همرَهِ خود چشم نظر آورده مادرت گفت حسین و جگرت ریخت بهم باز پیراهنی از عرش مگر آورده کوه هم موقع این روضه زمین می‌اُفتد داغِ سنگینِ شما دردِ کمر آورده عمه‌ی کوچکت از خواب پرید و نالید از سفر کرده‌ی من نیزه خبر آورده خیزران کارِ تماشایِ مرا مُشکل کرد وای در پیشِ لبت تَرکه‌ی تَر آورده (حسن لطفی) @navaye_asheghaan
بسم الله الرحمن الرحیم آهش فضای هر سحرش را گرفته است داغی تمامیِ جگرش را گرفته است از کوچه‌ها رسیده تنش تیر می‌کشد از بس که سنگ دور و برش را گرفته است بر حال و روزِ چشم نحیفش نکرد رحم دستی نگاهِ مختصرش را گرفته است جا مانده از حرارتِ خیمه به پیکرش آتش کمی زِ بال و پرش را گرفته است از بعد غارت حرم و گوشواره‌اش با آستینِ پاره سرش را گرفته است جانی نمانده تا دو قدم راه می‌رود زینب بیا کمک ، کمرش را گرفته است (حسن لطفی) @navaye_asheghaan
بسم الله الرحمن الرحیم نیمه شب در خرابه وقتی که ربنایِ قنوت پیچیده بعدِ زاری و هِق هق و گریه چه شده این سکوت پیچیده عمه‌اش گفت خوب شد خوابید چند شب بوده تا سحر بیدار کُمَکم کُن رُباب جای زمین سرِ او را به دامنت بگذار آمد از بینِ بازویش سر را تا که بردارد عمه‌اش ای داد سرِ دختر به یک طرف خم شد سرِ بابا به یک طرف اُفتاد شانه‌اش را گرفت با گریه به سرِ خویش زد تکانش داد تا که شاید دوباره برخیزد سرِ باباش را نشانش داد دید نیلوفری است در مهتاب زخمهای شکفته‌اش را بست دید چشمانِ نیمه بازش را پلک آتش گرفته‌اش را بست می‌کشید از میانِ آبله‌ها خارها را یکی یکی آرام یادش اُفتاد شِکوه‌هایش با پدر ، یواشکی ، آرام از سفر آمدی و روشن شد چشمهایی که تار تَر شده‌اند از سفر آمدی به بَزمی که همگی دست بر کمر شده‌اند زخمهای تو را شمردم که یک به یک نذرِ بوسه‌ای دارم چقدر زخم در بدن داری چقدر بوسه من بدهکارم بعد از این دستِ بادها ندهم گیسوان تو را که شانه کنند من نَمُردم که سنگها هر بار زخمِ پیشانی‌ات نشانه کنند دختری که مقابلم انداخت بازهم نانِ پاره‌ی خود را به خدا رویِ گوش او دیدم هر دوتا گوشواره‌ی خود را گیسوانی که داشتم روزی کربلا تا به شام کَمکَم سوخت خواستم تا که شعله بردارم نوکِ انگشتهای من هم سوخت لُکنتم بیشتر شده خوب است لُکنتِ دخترانه شیرین است لهجه‌ام را ببین عوض کرده چقدر دستِ زجر سنگین است تا به سختی زِ عمه پرسیدم که تو هم دردِ استخوان داری گریه کرد و به گریه با من گفت چقدر لکنت زبان داری گرچه پیرم نموده‌ای اما دیدنت باز جای خوشحالی است باید از خیزران کسی پُرسَد جای دندانِ تو چرا خالی است ساربان آمد و به رویم ماند اثراتِ کبودی از دستش چشمِ من تار شد ولی دیدم خاتمت را میانِ انگشتش با همان پیرهن همان زنجیر دخترک زیرِ خاک مهمان بود داغِ اصغر بس است ، تدفینش فقط از ترس نیزه داران بود حلقه‌های فشرده‌ی زنجیر بسکه چسبیده‌اند بر بدنش تا که زنجیر باز کرد عمه غرقِ خون شد تمام پیرهنش پنجه بر خاک میزد و میگفت نیمه جانی به دستها داریم با رُبابش زیر لب میگفت به گمانم که بوریا داریم کفنش کرد عمه خاکش کرد پیکری که نشانِ آتش داشت یادگاری ولی به دستش ماند معجری که نشان آتش داشت (حسن لطفی) @navaye_asheghaan
بسم الله الرحمن الرحیم خوابم نمیبَرد که دستِ تو بالشم نیست بابا یتیم یعنی دستِ نوازشم نیست باید بگیرم امشب دیوار را نیاُفتم عمه حواس جمع است اینجاست تا نیاُفتم حتی توانِ ماندن از بالِ من نیاید گفتی به زجر دیگر دنبالِ من نیاید من دوست دارم این را این زخم را که اینجاست رَدّی که بر رُخم هست نقشِ عقیقِ باباست دیدم چقدر رویَت تغییر کرده بابا دیدی چه با گلویم زنجیر کرده بابا از رویِ بام وقتی تکبیر را کشیدند وقتی به گردنم بود زنجیر را کشیدند بابا تمام کردند وقتی غذایشان را انداختند پیشم نان خُشکهایشان را کوچکتر از من اینجا این دختران ندیدند دائم بلند کردند بر من صدایشان را من رویِ خاک بودم تو رویِ خاک بودی زحمت به خود ندادند هر بار پایشان را... انگار می‌شود خوب خون زخمهای زنجیر وقتی که عمه بوسید آرام جایشان را من روسریِ خود را محکم گرفته بودم در مجلسی که دیدم هر بی حیایشان را دندانِ تو که اُفتاد لبهایِ من تَرَک خورد لبهای تو که خون شد کردم هوایشان را بابا سرت زِ نیزه هرجا که گشت اُفتاد حتی میانِ مجلس از رویِ طشت اُفتاد پیشِ لبانِ خُشکَت آن کَس که آب میریخت دیدم کنارِ طشت است وقتی شراب میریخت ما بارِ شامیان را بر دوش خسته بُردیم با ما عمو نبود و چوبِ حراج خوردیم برخاست گرد و خاکی تا نیزه خورد بر خاک دیدم عمویِ خود را با نیزه خورد بر خاک این خار‌ها بزرگ‌اند رفتیم و بی هوا رفت... از رویِ پا در آمد خاری که زیرِ پا رفت سنگی به سویم آمد اما به زینبت خورد اُفتاد پیشِ پایم سنگی که بر لبت خورد خاکسترِ تنوری مویِ تو را گرفته این سنگِ بی مُرُوَت بویِ تو را گرفته (حسن لطفی) @navaye_asheghaan
بسم الله الرحمن الرحیم یا رقیه سلام الله علیک دردِ غروب گریه‌ی ما را بلند کرد این گریه آهِ طشتِ طلا را بلند کرد در خوابِ ناز بودم و من را صدا نزد در بینِ خواب بودم و پا را بلند کرد در راه  کارِ زجر فقط این دو کار بود یا پشتِ دست یا که صدا را بلند کرد همسایه‌ی یهودی ما صبح تا غروب هنگام پخت بویِ غذا را بلند کرد او را شناخت عمه به گودال دیده بود وقتی که پیرمرد عصا را بلند کرد این خونِ تازه  رنگِ حنای مرا که بُرد عمه گریست تا کفِ پا را بلند کرد دیدی میان مجلس نامحرمانِ شام طفلت نشست و دستِ دعا را بلند کرد از من گرسنه‌تر که رُباب است عمه جان آنجا کباب بعد کباب است عمه جان شانه نکش به موی سرم میخورَد گره با خارهای دور و برم میخورَد گره "خیلی یواش"لاله‌ی خود را بغل بگیر آرامتر سه ساله‌ی خود را بغل بگیر گلبرگ‌های لاله کبودی ندیده بود این دخترِ سه ساله یهودی ندیده بود پا را گذاشت روی پرِ من پرم شکست نوشید آب و کاسه‌ی آنهم سرم شکست زنجیر را که بست النگوی من کشید زنجیر را گشود به پهلوی من کشید از لابه لای گیسویِ من خار را بکِش من خورده‌ام به در نوکِ مسمار را بکِش خوردم زمین و دخترِ شامی نگاه کرد بال و پَرم که سوخت حرامی نگاه کرد حتی به یک سلام محلم نمی‌دهند این دخترانِ شام محلم نمی‌دهند اصلا صدا کنند مرا هم ،  نمیرَوَم من جز به روی دوش عمویم نمیرَوَم عمه به گریه گفت که راضی نمی‌شود با زخمهای آبله بازی نمی‌شود دیدم که باز هدیه‌ای از خود گرفته بود عمه برام جشن تولد گرفته بود باید کشید پارچه از  رویِ این طبق بویِ تنور می‌رسد از بویِ این طبق بابا رسیده پاره گلو رویِ دامنم عمه چقدر ریخته مو رویِ دامنم این هدیه خوب  گریه‌ی ما را بلند کرد این زخمِ چوب  گریه‌ی ما را بلند کرد (حسن لطفی) @navaye_asheghaan
بسم الله الرحمن الرحیم راحت‌تر است بابا خار از جگر کشیدن تا که برای دختر  یک شب پدر ندیدن گفتم که بوسه‌ای و اُفتادی از نوکِ نِی دیدی که کار من نیست  از نیزه بوسه چیدن بر دورِ گردن ما با این طناب سخت است تنها نه راه رفتن  حتی نفس کشیدن دیروز با عمو و امروز با حرامی فرق است از عمو‌جان  تا ناسزا شنیدن من را کدام کشته  در دورِ قتلگاهت بر خارها کشاندن بر تیغ‌ها دویدن ماکه گرسنه بودیم هرشب کباب خوردند خنده نداشت اما طفل گرسنه دیدن بوی شراب می‌داد دست و دهان این زجر لکنت زبان به من داد تا قافله رسیدن ترسانده است من را با خونِ دامنش  شمر بعد از تو سهم من شد از خواب هِی پریدن از وضعِ حنجر تو  پیداست قاتل تو... هِی کرده استراحت هنگام سر بریدن (حسن لطفی ۴۰۱/۰۶/۱۰) @navaye_asheghaan