eitaa logo
نَوای‌ِحُسِین⁦⁦♡
4هزار دنبال‌کننده
32.6هزار عکس
21.3هزار ویدیو
0 فایل
« وَ أَمِنَ مَنْ لَجَأَ إِلَيْكُم » هر که به شما پناه آورد امان یافت ... #ابــٰاعـبـدالـلّٰـہ❤️‍🩹 . اینجا ؟ منبعِ مداحیامِ 🥲💯 بـنـده حقیر ‹ @javad_92 › . کــپ‍ــی ؟ حـلـال‍ـت : )) اللهم عجلِ الولیک الفرج>>>🫀
مشاهده در ایتا
دانلود
حاج‌قاسم‌مۍگفت‌: محمدرضا‌نمازش‌را با‌شور‌وحال‌عجیبۍ‌مۍخوانددرحال‌ نماز‌وتعقیبات‌آن‌گونہ‌هایش‌خیس‌ مۍشدهر‌موقع‌مۍخواستم‌حالم‌عوض‌ شودو‌روحیہ‌بگیرم‌واردسنگرِ اطلاعات‌وعملیات‌مۍشدم‌و‌پشتِ‌سرِ‌ شہیدڪاظمـے‌نژادنماز‌مۍخواندم... :)! 🎞 🌼
💠 پدر شهید: این کتاب ها دست آرمان مونده بود؛ این یادداشت ها رو هم خودش نوشته بود و روشون چسبونده بود که یه وقت حق الناس روی گردنش نمونه...
💠 پدر شهید: آرمان که مریض شده بود، بردمش پیش دکتر؛ تا فهمید دکتر خانم هست و میخواد آرمان رو معاینه بکنه، گفت من نمیام. گفتم: پسرم این خانم دکتر هستند، میخوان فقط معاینه ات بکنند. گفت: نه پدرجان! طبق فتوای حضرت آقا تا وقتی که میشه به پزشک محرم مراجعه کرد نباید پیش پزشک نامحرم رفت...
حاج قاسم هر سال ایام ماه مبارک رمضان فرزندان شهید و خانواده ها شهدا رو دعوت میکرد،بیت الزهرا افطاری میداد،میامد صندلی پایین مینشست سخنرانی میکرد، چه صحبتای عمیق و قشنگی، سری اخر،وسط صحبتاش به سردار حسنی گفت دوربین هاش خاموش و جمع کنه، کلا با فیلمبرداری مشکل داشت،خوشش نمیامد، خودش هم پذیرایی میکرد، سفره میچید. کنار بچه ها مینشست،یه جمع باصفا و صمیمی بود،بعد افطاری میریختن سر حاجی گم میشد لابلای بچه ها. به پسرش و یک محافظش که همراهش بود، هم اخم کرده بود ،کاری به بچه های ‌شهید نداشته باشند و بگذارند راحت باشند. 📚راوی فرزند شهید شیخ شعاعی ❤شهیدحاج‌قاسم‌سلیمانی❤️ https://eitaa.com/MartyrHajQasemSoleimani313
🎞 همرزم‌شهید: تو دوره های اعزام باهم رفیق شدیم. ومنم اون دفعه قسمت بود برم ولی نشد بیاد قبل از داشتم میرفتم سوریه؛اون دفعه هرکاری کردیم نشد یعنی قسمت نشد که بره ،ازم قول گرفته بود خبرش کنم بیاد برای بدرقه. گفتم: ممکنه زمانش بی وقت باشه و اذیت بشی گفت:اشکال نداره دوسدارم بیام خلاصه اومد ویه خورده زود اومد که یکم بیشتر پیشه هم باشیم موعود رفتن که شد خداحافظی کردم سوار اتوبوس شدم وبعداز یک ربع اتوبوس حرکت کرد که ی دفعه ایستاد!! همه تعجب کردن که ممکنه چه اتفاقی افتاده باشه ؟ که دیدم اومدبالا ازجمع معذرت میخوام بزارید آخرین عکس بادوستم بگیرمو برم یه سلفی باهامون گرفت و رفت😭💔 این آخرین بازی بود که میدیدمش،هرچند تلفنی باهاش در تماس بودم ولی ندیدمش تا اینکه شنیدم رفته سوریه. خوشحال شدم که تونست بره و بالاخره بالیاقت تراز ما بود و خریدارش شد ..💔🍂 ♥️ ❤شهیدحاج‌قاسم‌سلیمانی❤️ https://eitaa.com/MartyrHajQasemSoleimani313
🎞 رفیق‌شهید : رفته بودیم راهیان نور ، موقع ای که رسیدیم خوزستان، بابک هرگز باکفش راه نمیرفت،پیاده دراون گرما... میگفت : "وجب به وجب این خاک رو شهیدان قدم زدن.. زندگی کردند...راه رفتند... خون شهیدانمون دراین سرزمین ریخته شده.. و ماحق نداریم بدون وضو وباکفش دراین سرزمین گام برداریم." هرگز بابک دراین سرزمین بدون وضو راه نرفت و با کفش راه نرفت... ♥️
خانواده‌شهید: بابڪ‌تاتوی‌ماشین‌مینشست شروع‌می‌کر‌دبہ‌صلوات‌فرستادن هی‌برای‌سلامتی‌راننده‌و . . . میگفت‌صلوات‌بفرستین یہ‌جوری‌شدھ‌بودکہ‌ملا‌بابڪ صد‌اش‌می‌کردیم✨! - ❤شهیدحاج‌قاسم‌سلیمانی❤️ https://eitaa.com/MartyrHajQasemSoleimani313
‌ ‌🌱 ‌ ‌بعد از آن اࢪدوی راهیان نوࢪ، ارتباط با شهید کاظمی برایش شڪل گرفت. مثلاً نصف شب بࢪ سر مزاࢪ شهید کاظمی‌ می‌ࢪفت و فاتحہ می‌خواند، یاد حاج‌احمد بود و به حرف‌هایش گوش می‌داد. وقتی ڪسی ࢪوزانه به حرف شهید گوش می‌دهد و به آن عمل می‌کند، منش او هم به آن سمت می‌ࢪود... آن وقت، هنگامی که می‌بیند حاج‌احمد می‌گوید: اگر می‌خواهید شهید شوید، باید مثل شهدا باشید؛ باید شهید زنده باشید، ‌‌‌ باید مثل شهدا ڪاࢪ ڪنید... ࢪوے مسیࢪ او تأثیر می‌گذاࢪد... ‌‌
شهدایی تو آمبولانس،نزدیک شهادتش بودگفت به مادرم بگو همیشه حرفشو گوش دادم فقط یک بار فقط یکبار گوش ندادم گفت ازدواج کن گوش ندادم بهش بگین حلالم کنه،و اما به پدرم بگین....... بغض امونش نداد لحظات شهادت پسرش رو که از زبون همراهانش نقل شده رو منتقل کنه😔 ای از پدر شهید نوری در برنامه ی از آسمان برای شهید بودن باید شهیدانه زندگی کرد دعای خیر مادر و لقمه ی حلال پدر و زندگی مومنانه اخرش قرب به درگاه خداوند است
🔴درخواست «شهادت...» از حضرت معصومه سلام الله علیها 📃 خاطره ای از همکار شهید 🌷🏴 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌𝐉𝐎𝐈𝐍↴ ❤️شهیدحاج‌قاسم‌سلیمانی❤️ @MartyrHajQasemSoleimani313
درس خواندنش با بقیه فرق داشت.. زمانی که یادداشت‌هایش را می‌نوشت، اگر فکرش، کُند می‌شد یا در مسئله‌ای می‌ماند؛ گوشه‌ی یادداشتش می‌نوشت: إِلَهِي وَ رَبِّي مَنْ لِي غَيْرُكَ :)♥️✨ 🕊