eitaa logo
نوای کتاب
151 دنبال‌کننده
82 عکس
9 ویدیو
6 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
part12_manzendeam.mp3
6.14M
پـایـانــــ
🎶📚 🎶📚 🖌 🖌 ✍ نویسنده: 📖 پنــهانی‌ترین رازهایم را با سکوتــ در میــان می‌گــذارم... 📖 🌸☘️ @navaye_ketab 🌸☘️
🎶📚 🎶📚 سـبزی سجــده‌ی ما را به لبی سرخ فروختـ عقـــل با عشـــــق کنار آمده، می‌بینــــی که 🌸☘️ @navaye_ketab 🌸☘️
🎶📚 🎶📚 📝 : ارتداد 🖋 نویسنده: بلا را ما انتخابـــ نمی‌‏کنیم. بلا غالباً خودش سرزده می‌‌‌‏آید و ماهیــچه‌‏های کرخت و خواب‌‏آلود تاریخ را به تـحرک وا‏می‌‏دارد. بلا می‌‏آید تا تاریخ زخم بستـــر نگیرد. دقیقاً لحظه‏‌ای که همگان در شهری پرپیچ‌‏وخم و خاموش گم‌‏وگور شده‏‌اند و بی‌‏مقـــصد به دیوارهای بلند روزمرگی می‏‌خورند، فتنه‏‌ای جرقـــه می‌‏زند و «وقتــ» و هنگامه‌‏ای تجلی می‌‏کند تا چشــم‏‌ها برای لحظاتی مبدأ و مقصد را ببینند و راه را از سر بگیرند. فتنه ترفند خداوند استـ برای ورق زدن تاریخ، برای زیرورو کردن همـــه چیز، از اربابـ و رعیتـ، ظالم و مظلوم، گمراه و هدایت‏‌شده، دارا و ندار، غمگین و سرخوش، نگران و امـــیدوار. 🌸☘️ @navaye_ketab 🌸☘️
🎶📚 🎶📚 کمی از کتابــ به کوشش سختـ‌ترین لحظه‌ها برای کـــسانی که مسئولیتی در جنگ داشـتند، لحظه‌ای بود که هـمرزمان یا دوســتان آنان به شهادتـ می‌رسیدند و این امر وقتی شدتـ بیشتری می‌یافـت که آن شهـید سعید به عنوان پایــه و ســتونی برای جنگ مـطرح بود. هنگامـی که «حــسن باقری» و «مــجید بقایی» به شهادتــ رسیدند، احـساس کردیم که نقصی در جنگ به وجــود آمده است. شهـــید باقری، «بهشـــتی» جبـهه بود و کسانی امثال او، اهرم‌هــایی در دستـ فرماندهان جنگ برای حل مشــکلاتـ و رفع فــشارهای دشمن بودند. 🌸☘️ @navaye_ketab 🌸☘️
10.mp3
8.47M
پـایـانــــ
🎶📚 🎶📚 من این حروف نوشتم، چنان که غیر ندانست تو هم ز روی کرامت، چنان بخوان که تو دانی 🌸☘️ @navaye_ketab 🌸☘️
4_5796176718070810279.mp3
25.31M
🎶📚 🎶📚 🎙 : 🃏 قمارباز 🃏 ✍️ نویسنده: 🗣 گوینده: 8⃣ 🕰 زمان: ۲۶ دقیقه 🌸☘️ @navaye_ketab 🌸☘️
🎶📚 🎶📚 📝 📝 🔰 خاطرهٔ از در مصاحبه با نشریهٔ ادبی گوهران نیما از من پرسید كه: «جلال چه می‌كند كه اینقدر با هم خوبید. بگو تا من هم با عالیه چنین كنم...» من گفتم:« آقای نیما كاری كه نداره، به او مهربانی كنید.می‌بینید این‌همه زحمت می‌كِشَد، به او بگویید دستت درد نكند. در خانهٔ من چقدر ستم می‌كِشی. جوری كنید كه بداند قدرِ زحماتش را می‌دانید. گاهی هم هدیه‌هایی برایش بخرید. ما زن‌ها، دلمان به این چیزها خوش است كه به یادمان باشند.» نیما پرسید: «مثلاً چی بخرم؟» گفتم: «مثلاً یك شیشه عطرِ خوشبو یا یک جورابِ ابریشمیِ خوشرنگ یا یک روسریِ قشنگ… نمی‌دانم، از این چیزها. شما كه شاعرید، وقتی هدیه را به او می‌دهید یک حرفِ شاعرانهٔ قشنگ بزنید كه مدت‌ها خاطرش خوش باشد. این زن این‌همه در خانهٔ شما زحمتِ بی‌اجر می‌كشد. اجرش را با یک كلامِ شاعرانه بدهید، شما كه خوب بلدید. مثلاً بگویید: عالیه! دیدم این قشنگ بود، بارِ خاطرم به تو بود، برایت خریدَمِش.» نیما گفت: «آخر سیمین، من خرید بلد نیستم، مخصوصاً خرید این چیزها كه تو گفتی. تو می‌دانی كه حتی لباس و كفشِ مرا عالیه می‌خرد.» پرسیدم: «هیچ‌وقت از او تشكر كرده‌اید؟ هیچ‌وقت دستِ او را بوسیده‌اید؟ پیشانی‌اش را؟» نیما پوزخندِ طنزآلودِ خودش را زد و گفت: «نه.» گفتم: «خوب حالا اگر میوهٔ خوبی دیدید، مثلاً نارنگیِ شیرازیِ درشت یا لیمویِ ترشِ شیرازیِ خوشبو و یا سیبِ سرخِ درشت، یكی دو كیلو بخرید و با مِهر به رویش بخندید…» نیما حرفم را قطع كرد و گفت: «و بگویم عالیه! بارِ خاطرم به تو بود.» نیما خندید، از آن خنده‌های مخصوصِ نیمایی و عجب عجبی گفت و رفت. حالا نگو كه آقای نیما می‌رود و سه كیلو پیاز می‌خرد و آن‌ها را برای عالیه خانم می‌آورد و به او می‌گوید: «بیا عالیه.» عالیه خانم می‌پرسد: «این چی هست؟» نیما می‌گوید: «پیازِ سفیدِ مازندرانی، خانمِ آلِ‌احمد گفته.» عالیه خانم می‌گوید: «آخر مردِ حسابی! من كه بیست و هشت من پیاز خریدم، توی ایوان ریختم. تو چرا دیگر پیاز خریدی؟» نیما بازهم می‌گوید كه: «خانمِ آلِ احمد گفته.» عالیه خانم آمد خانهٔ ما و از من پرسید كه:« چرا به نیما گفته‌ام پیاز بخرد؟» من تمام گفتگوهایم را با نیما، به عالیه خانم گفتم. پرسید: «خوب پس چرا این كار را كرد؟» گفتم: «خوب یک دهن‌کجی كرده به اَداهای بوژوازی. خواسته هم مرا دست بیاندازد و هم شما را.» یک شب یادمان نیما گرفتند توی دانشكده هنرهای زیبا. قضیهٔ پیاز رو گفتم كه عوض اینكه بره كادو بخره، گفت بیا عالیه، پیاز. 🌸☘️ @navaye_ketab 🌸☘️
🎶📚 🎶📚 🥀 : افسوس ✍ چامه‌سرا: افسوسـ که نان پخته خامانـ دارند اسبابــ تمام ناتمـــــــــــــامان دارند آنان که به بنـــدگی نمی‌ارزیدنـــــد امروز کنــــیزان و غلامـــــان دارند 🌸☘️ @navaye_ketab 🌸☘️
إن مع الصبر نصرا .pdf
28.38M
🎶📚 🎶📚 مشغول صرفـ ناهار با مهـمان‌ها بودیم که یکی از برادرانم آمد و گفتــ: "ساواکی‌ها وارد خانه شده‌اند"! مـن به‌طرف آنها رفتم تا وارد قسمـتـ مهمان‌ها نشوند، دیدم مـادرم در حیاط، مقابل دو مأمور ســاواک ایستاده و با آنها جرّو بحثــ می‌کند. او پوشــیده در حجابــ و روبسته، مانند شــیر در برابر آن دو نفر ایسـتاده بود. آن کسی که به‌خصوص با مادرم بحثـ و جدل می‌کرد، یکی از بازجوهای معروفـ سـاواک بود که پس از انقلابـ کشـته شد. 📗 : إنّ مع الصبر نصرا "عربی" ✍🏻 نویسنده: 🌸☘️ @navaye_ketab 🌸☘️
🎶📚 🎶📚 🖌 🖌 ✍ نویسنده: 📖کتابــ یار مهربانی اسـت که با همــسرتان هیچ مشـــکلی ندارد... 📖 🌸☘️ @navaye_ketab 🌸☘️
🎶📚 🎶📚 کمی از کتابــ به روایت سر سفره که نشست گفت: «آخرین صبحونه رو با من نمی‌خوری؟!»؛ با بغض گفتم: «چرا این‌طور میگی؟ مگه اولین باره میری مأموریت؟!» گفت: «کاش می‌شـد صداتو ضبط می‌کردم با خودم می‌بردم که دلم کمتر تنگت بشه». گفتم: «قرار گذاشتیم هر کجا که تونستی زنگ بزنی، من هر روز منتظر تماست می‌مونم، منو بی‌خبر نذار.» با هر جان کندنی که بود برایش قرآن گرفتم تا راهیش کنم، لحظه آخر به حمید گفتم: «حمید تو رو به همون حضرت زینب(س) هرکجا تونستی تماس بگیر». گفت: «جور باشه حتماً بهت زنگ می‌زنم، فقط یه چیزی، از سوریه که تماس گرفتم چطوری بگم دوستت دارم؟ اونجا بقیه هم کنارم هستن، اگه صدای منو بشنون از خجالت آب میشم»؛ به حمید گفتم: «پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو یادت باشه!من منظورت رو می‌فهمم». از پیشنهادم خوشش آمده بود، پله‌ها را که پایین می‌رفت برایم دست تکان می‌داد و با همان صدای دلنشینش چندباری بلند بلند گفت: «یادت باشه! یادت باشه!» لبخندی زدم و گفتم: «یادم هست! یادم هست.» 🌸☘️ @navaye_ketab 🌸☘️