🎶📚 #نوای_کتاب 🎶📚
🖌 #کاریکلماتور 🖌
✍ نویسنده: #پرویز_شاپور
📖 پنــهانیترین رازهایم را با سکوتــ در میــان میگــذارم... 📖
🌸☘️ @navaye_ketab 🌸☘️
🎶📚 #نوای_کتاب 🎶📚
سـبزی سجــدهی ما را به لبی سرخ فروختـ
عقـــل با عشـــــق کنار آمده، میبینــــی که
#فاضل_نظری
#صبح_بخیر
🌸☘️ @navaye_ketab 🌸☘️
🎶📚 #نوای_کتاب 🎶📚
📝 #برشی_از_کتاب: ارتداد
🖋 نویسنده: #وحید_یامین_پور
بلا را ما انتخابـــ نمیکنیم. بلا غالباً خودش سرزده میآید و ماهیــچههای کرخت و خوابآلود تاریخ را به تـحرک وامیدارد. بلا میآید تا تاریخ زخم بستـــر نگیرد. دقیقاً لحظهای که همگان در شهری پرپیچوخم و خاموش گموگور شدهاند و بیمقـــصد به دیوارهای بلند روزمرگی میخورند، فتنهای جرقـــه میزند و «وقتــ» و هنگامهای تجلی میکند تا چشــمها برای لحظاتی مبدأ و مقصد را ببینند و راه را از سر بگیرند.
فتنه ترفند خداوند استـ برای ورق زدن تاریخ، برای زیرورو کردن همـــه چیز، از اربابـ و رعیتـ، ظالم و مظلوم، گمراه و هدایتشده، دارا و ندار، غمگین و سرخوش، نگران و امـــیدوار.
🌸☘️ @navaye_ketab 🌸☘️
🎶📚 #نوای_کتاب 🎶📚
کمی از کتابــ #حاج_قاسم
به کوشش #علی_اکبری_مزدآبادی
سختـترین لحظهها برای کـــسانی که مسئولیتی در جنگ داشـتند، لحظهای بود که هـمرزمان یا دوســتان آنان به شهادتـ میرسیدند و این امر وقتی شدتـ بیشتری مییافـت که آن شهـید سعید به عنوان پایــه و ســتونی برای جنگ مـطرح بود. هنگامـی که «حــسن باقری» و «مــجید بقایی» به شهادتــ رسیدند، احـساس کردیم که نقصی در جنگ به وجــود آمده است. شهـــید باقری، «بهشـــتی» جبـهه بود و کسانی امثال او، اهرمهــایی در دستـ فرماندهان جنگ برای حل مشــکلاتـ و رفع فــشارهای دشمن بودند.
🌸☘️ @navaye_ketab 🌸☘️
🎶📚 #نوای_کتاب 🎶📚
من این حروف نوشتم، چنان که غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت، چنان بخوان که تو دانی
#حافظ
#صبح_بخیر
🌸☘️ @navaye_ketab 🌸☘️
4_5796176718070810279.mp3
25.31M
🎶📚 #نوای_کتاب 🎶📚
🎙 #کتاب_صوتی : 🃏 قمارباز 🃏
✍️ نویسنده: #داستایوسکی
🗣 گوینده: #آرمان_سلطان_زاده
8⃣ #فصل_هشتم
🕰 زمان: ۲۶ دقیقه
🌸☘️ @navaye_ketab 🌸☘️
🎶📚 #نوای_کتاب 🎶📚
📝 #خاطره_نگاری 📝
🔰 خاطرهٔ #سیمین_دانشور از #نیما_یوشیج در مصاحبه با نشریهٔ ادبی گوهران
نیما از من پرسید كه: «جلال چه میكند كه اینقدر با هم خوبید. بگو تا من هم با عالیه چنین كنم...»
من گفتم:« آقای نیما كاری كه نداره، به او مهربانی كنید.میبینید اینهمه زحمت میكِشَد، به او بگویید دستت درد نكند. در خانهٔ من چقدر ستم میكِشی. جوری كنید كه بداند قدرِ زحماتش را میدانید.
گاهی هم هدیههایی برایش بخرید. ما زنها، دلمان به این چیزها خوش است كه به یادمان باشند.»
نیما پرسید: «مثلاً چی بخرم؟»
گفتم: «مثلاً یك شیشه عطرِ خوشبو یا یک جورابِ ابریشمیِ خوشرنگ یا یک روسریِ قشنگ… نمیدانم، از این چیزها. شما كه شاعرید، وقتی هدیه را به او میدهید یک حرفِ شاعرانهٔ قشنگ بزنید كه مدتها خاطرش خوش باشد.
این زن اینهمه در خانهٔ شما زحمتِ بیاجر میكشد. اجرش را با یک كلامِ شاعرانه بدهید، شما كه خوب بلدید. مثلاً بگویید: عالیه! دیدم این قشنگ بود، بارِ خاطرم به تو بود، برایت خریدَمِش.»
نیما گفت: «آخر سیمین، من خرید بلد نیستم، مخصوصاً خرید این چیزها كه تو گفتی. تو میدانی كه حتی لباس و كفشِ مرا عالیه میخرد.»
پرسیدم: «هیچوقت از او تشكر كردهاید؟ هیچوقت دستِ او را بوسیدهاید؟ پیشانیاش را؟»
نیما پوزخندِ طنزآلودِ خودش را زد و گفت: «نه.»
گفتم: «خوب حالا اگر میوهٔ خوبی دیدید، مثلاً نارنگیِ شیرازیِ درشت یا لیمویِ ترشِ شیرازیِ خوشبو و یا سیبِ سرخِ درشت، یكی دو كیلو بخرید و با مِهر به رویش بخندید…»
نیما حرفم را قطع كرد و گفت: «و بگویم عالیه! بارِ خاطرم به تو بود.»
نیما خندید، از آن خندههای مخصوصِ نیمایی و عجب عجبی گفت و رفت.
حالا نگو كه آقای نیما میرود و سه كیلو پیاز میخرد و آنها را برای عالیه خانم میآورد و به او میگوید: «بیا عالیه.»
عالیه خانم میپرسد: «این چی هست؟»
نیما میگوید: «پیازِ سفیدِ مازندرانی، خانمِ آلِاحمد گفته.»
عالیه خانم میگوید: «آخر مردِ حسابی! من كه بیست و هشت من پیاز خریدم، توی ایوان ریختم. تو چرا دیگر پیاز خریدی؟»
نیما بازهم میگوید كه: «خانمِ آلِ احمد گفته.»
عالیه خانم آمد خانهٔ ما و از من پرسید كه:« چرا به نیما گفتهام پیاز بخرد؟»
من تمام گفتگوهایم را با نیما، به عالیه خانم گفتم.
پرسید: «خوب پس چرا این كار را كرد؟»
گفتم: «خوب یک دهنکجی كرده به اَداهای بوژوازی. خواسته هم مرا دست بیاندازد و هم شما را.»
یک شب یادمان نیما گرفتند توی دانشكده هنرهای زیبا. قضیهٔ پیاز رو گفتم كه عوض اینكه بره كادو بخره، گفت بیا عالیه، پیاز.
🌸☘️ @navaye_ketab 🌸☘️
🎶📚 #نوای_کتاب 🎶📚
🥀 #چامه_رباعی: افسوس
✍ چامهسرا: #شیخبهایی
افسوسـ که نان پخته خامانـ دارند
اسبابــ تمام ناتمـــــــــــــامان دارند
آنان که به بنـــدگی نمیارزیدنـــــد
امروز کنــــیزان و غلامـــــان دارند
🌸☘️ @navaye_ketab 🌸☘️
إن مع الصبر نصرا .pdf
28.38M
🎶📚 #نوای_کتاب 🎶📚
مشغول صرفـ ناهار با مهـمانها بودیم که یکی از برادرانم آمد و گفتــ: "ساواکیها وارد خانه شدهاند"! مـن بهطرف آنها رفتم تا وارد قسمـتـ مهمانها نشوند، دیدم مـادرم در حیاط، مقابل دو مأمور ســاواک ایستاده و با آنها جرّو بحثــ میکند. او پوشــیده در حجابــ و روبسته، مانند شــیر در برابر آن دو نفر ایسـتاده بود. آن کسی که بهخصوص با مادرم بحثـ و جدل میکرد، یکی از بازجوهای معروفـ سـاواک بود که پس از انقلابـ کشـته شد.
📗 #پی_دی_اف: إنّ مع الصبر نصرا "عربی"
✍🏻 نویسنده: #محمد_علی_آذرشب
🌸☘️ @navaye_ketab 🌸☘️
🎶📚 #نوای_کتاب 🎶📚
🖌 #کاریکلماتور 🖌
✍ نویسنده: #سهراب_گل_هاشم
📖کتابــ یار مهربانی اسـت که با همــسرتان هیچ مشـــکلی ندارد... 📖
🌸☘️ @navaye_ketab 🌸☘️
🎶📚 #نوای_کتاب 🎶📚
کمی از کتابــ #یادت_باشد
به روایت #همسر_شهید
سر سفره که نشست گفت: «آخرین صبحونه رو با من نمیخوری؟!»؛ با بغض گفتم: «چرا اینطور میگی؟ مگه اولین باره میری مأموریت؟!» گفت: «کاش میشـد صداتو ضبط میکردم با خودم میبردم که دلم کمتر تنگت بشه». گفتم: «قرار گذاشتیم هر کجا که تونستی زنگ بزنی، من هر روز منتظر تماست میمونم، منو بیخبر نذار.»
با هر جان کندنی که بود برایش قرآن گرفتم تا راهیش کنم، لحظه آخر به حمید گفتم: «حمید تو رو به همون حضرت زینب(س) هرکجا تونستی تماس بگیر». گفت: «جور باشه حتماً بهت زنگ میزنم، فقط یه چیزی، از سوریه که تماس گرفتم چطوری بگم دوستت دارم؟ اونجا بقیه هم کنارم هستن، اگه صدای منو بشنون از خجالت آب میشم»؛ به حمید گفتم: «پشت گوشی به جای دوستت دارم بگو یادت باشه!من منظورت رو میفهمم». از پیشنهادم خوشش آمده بود، پلهها را که پایین میرفت برایم دست تکان میداد و با همان صدای دلنشینش چندباری بلند بلند گفت: «یادت باشه! یادت باشه!» لبخندی زدم و گفتم: «یادم هست! یادم هست.»
🌸☘️ @navaye_ketab 🌸☘️