🎶📚 #نوای_کتاب 🎶📚
📝 #برشی_از_کتاب: حرکت
🖋 نویسنده: #علی_صفائی_حائری
کســانی که سر به بالا دارند و حرکتــی متعالی را میخواهند مثل سنگ نیستــند تا با هُل دادن به جایی برسـند، چرا که وقتی این نیـرو تمام شد سقوط میکنند! ولی اگر ریشــهها در انسان جان گرفت آنچه برای همه غیرطبیــعی استــ برای تو طبیعی خواهد بود! که حرکتـ برخلاف جریان طبیعیِ سنگهایک اصلِ طبــیعی برای حرکت گیاهانــ استـ...
🌸☘️ @navaye_ketab 🌸☘️
🎶📚 #نوای_کتاب 🎶📚
من از خیانتِــ اســــبابِ خانه می ترسـم،
چه اعتـماد به دیوار؟! نردبان دزد استــ!
#حسین_جنتی
🌸☘️ @navaye_ketab 🌸☘️
🎶📚 #نوای_کتاب 🎶📚
کمی از کتاب #رویای_نیمه_شب
نویسنده: #مظفر_سالاری
«پسری سیاه پوست روبرویم ایستاده بود. صندوقچه چوبی در دست داشت با صدایی نازک فریادی کشید و به عقب جست. امینه پشت سرش بود او هم برای چند لحظه وحشت کرد. خجالت زده در را باز کردم. با دستپاچگی غلاف را بیرون کشیدم. خنجر را در آن فرو بردم و روی دیوار سر کردم.
-مرا ببخشید! حوصله ام سر رفته بود برای همین ...
امینه گفت: شما هرگز نباید از یک خدمتکار یا یک برده سیاه معذرتخواهی کنید.
پسر سیاه پوست که دستاری از حریر ارغوانی به سر پیچیده بود، تعظیم کرد و سرش را پایین انداخت.
-"جوهر" کرولال است و در کارها به شما کمک خواهد کرد.
گفتم: یک برده کرولال به چه درد من میخورد! این اتاق برای کاری که باید انجام دهد خیلی مجلل وبزرگ است وسایل لازم کجاست؟ هیچ چیز اینجا نیست. شاید محل کار من جای دیگری است.
امینه به جوهر اشاره کرد تا صندوقچه را روی یکی از طاقچهها بگذارد بدون نگاه کردن به من گفت: این چیزها به من مربوط نیست وقتی بانویم قنواء آمدند از ایشان بپرسید .
جوهر، صندوقچه را ناشیانه روی طاقچه گذاشت و در انتظار دستور بعدی همانجا ایستاد. امینه با اشاره از او خواست در صندوقچه را باز کند. صندوقچه پر از زیورآلات و جواهرات گران بها بود.»
🌸☘️ @navaye_ketab 🌸☘️