قبل خواب براش بفرست
تو بیشتر از هرڪس منو میشناسۍ
بهتر از هرڪس میدونۍچۍآرومم میڪنہ
بهتر از هرڪس میدونۍڪۍناراحتم
بهتر از هرڪس میفهمۍ بہ چۍ نیاز دارم
تو بیشتر از هر آدم دیگہ
راہ ها؎خوشحال ڪردن منو میدونۍ
و همینہ ڪہ تورو برام خاص ڪردہ :)🥰💕
شبت آروم شاه دلم
۲۹ دی
۲۹ دی
۳۰ دی
۳۰ دی
۳۰ دی
دعای امروز 🌷❤️🌷
❤️💫خــــدایـــــا🤲
⚪️💫در این روز زیبای زمستانی
❤️💫بهترین هـا و زیـبـاتـریـنـهـا
⚪️💫را برای دوستان و عزیزانم
❤️💫از درگــاهـت خـواهـانـم
⚪️💫خــــدایـــــا
❤️💫قــلــبــشـــان را
⚪️💫خوشحال و سرشار از
❤️💫آرامش و خوشبختی بفرما
❤️💫آمیـــن یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام
⚪️💫ای صاحب جلال و بزرگواری
@navayeasheghi88🌸🍃
۳۰ دی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️ســـــلام
☕️صبحتون بخیر و شادی
❄️آرزو میکنم دقایق امروز
☕️بـراتون سرشـار از عــشق
❄️سلامتی برکت وتندرستی باشه...
☕️و به هـرآنچـه
❄️آرزویش را دارید برسیـد
@navayeasheghi88❄️🍃
۳۰ دی
۳۰ دی
🌹براتون
🌹دنیایـــی بِ زیبایـــی
🌹آنچہِ تو زیبایش میدانـی
🌹آرزو میڪنـــــم
🌹دنیایٺ
🌹بِ زیبایی
🌹تمام آرزوهایٺ
🌹ظهرتون دلنشین
🌹بفرمایید_ناهار مهمون کانال ما 😋😋
۳۰ دی
۳۰ دی
سلام سلام 😍
انتظارها تمام شد
بریم برا ادامه رمان
میدونم که دیگه
دل تو دلتون نیست
۳۰ دی
─═༅C᭄░⃟⃟🧡❤ღ༅═─
📚 داستان بانوی دوم
#پارت۳۳
با صدای ضربه های پی در پی به در پا برهنه به حیاط دویدم تا در رو باز کنم...طلعت سراسیمه بدون روسری از اتاقش بیرون اومد تا ببینه کی پشت در ایستاده...
در رو که باز کردم پسر بچه ای پشت در ایستاده بود ...
چادرم رو جلو کشیدم و گفتم:
-بفرمایید...
پسرک که معلوم بود خیلی دویده نفس زنان گفت:
-اقاتون رو بردن مریض خونه...
طلعت چادر به سر به جلوی در اومد و گفت:
-چی میگی؟اقا کیه؟
پسرک که رنگ به صورت نداشت با لکنت اسم احمد رو به زبون اورد و گفت:
-از پله های انبار به پایین پرت شده...حالش خوب نیست...گفتن به سراغتون بیام و خبرتون کنم...
با حرف پسرک جلوی در افتادم و از حال رفتم...با سیلی های پی در پی طلعت چشمهام رو باز کردم و گفتم:
-احمد چی شده؟
طلعت اشکهایش رو پاک کرد و گفت:
-منم عین تو خبر ندارم...بلندبشو بریم مریض خونه...
****
دکتر پارچه ای لای دهن احمد گذاشت و گفت:
-جوان چیزی نیست میخوام معاینه ات کنم...
با هر فریاد خفه ای که احمد میکشید بدنم عین بید میلرزید...
دکتر بعد از معاینه به دستیارش چیزی گفت که نه من متوجه شدم نه طلعت...
****
آقام از در اتاق عمل فاصله گرفت و گفت:
-عملش خیلی طولانی شد...خدا به جوانی و این دوتا بچه رحم کنه...
محمد که تو بغلم اروم و معصوم خوابیده بود رو بوسیدم و گفتم:
-کارگر انبار میگفت احمد نتونسته وزن کیسه ها رو تحمل کنه برای همین از بالای پله ها به پایین پرت شده!!!
اقام نگاهی به طلعت کرد و گفت:
-کاش دست یا پاش میشکست ...شکستن لگن و کمر بدترین شکستگیه!!!
طلعت اشکهاش رو پاک کرد و گفت
-اینم از اقبال بلند ماست ...بیچاره احمد چه دردی رو تحمل میکنه...
با یاداوری درد و ناله های احمد بغضم سر باز کرد و گفتم:
-آقا خوب میشه؟دوباره سر پا میشه؟
اقام دستهاش رو به اسمون بلند کرد و گفت:
-اگه خدا بخواهد خوب میشه و عین روز اولش میشه!!!
**
در اتاق رو باز کردم تا رسول و آقام ،احمد رو به داخل اتاق بیارن...
دود غلیط اسپند رو تو صورت احمد فوت کردم و به اقام گفتم:
اروم بزارینش زمین...دکتر گفته کوچکترین ضربه هم نباید به کمر و لگنش بخوره!!!
احمد تو چشمهای نگرانم خیره شد و گفت:
-دکترا خیلی شلوغش میکنن...دیگه اونقدرها هم حالم وخیم نیست...
از مهربونی مردم لبخندی زدم و بالشت رو پشت سرش درست کردم...
***
مادرم پولی رو کف دستم گذاشت و گفت:
-این رو آقات داده ...گفته بدون اینکه شوهرت بفهمه خرجش کن...
پول رو زیر چادر مادرم پنهون کردم و گفتم:
-مادر، احمد راضی نیست از کسی پول بگیرم...
مادرم اخمهایش رو تو هم کشید و گفت:
-ما هر کسی نیستیم ...بگیر فکر کن بهت قرض دادیم...
به احمد نگاه کردم اصلا حواسش به من و مادرم نبود...
پول رو زیر فرش گذاشتم و به مادرم گفتم:
-پس به عنوان قرض پول رو برمیدارم نمیخوام احمد ناراضی باشه...
مادرم سری به نشانه موافقت تکان داد و گفت:
-اگه طلعت هم پول نیاز داشت کمکش کن،این مرد شوهر هر دو شماست خدا رو خوش نمیاد دست و بال اونم تو این اوضاع و احوال تنگ باشه...
***
طلعت قابلمه به دست وارد اتاق شد و گفت:
ناهار درست کردم...دیدم تو امروز از صبح درگیره بشور و بسابی گفتم ناهار رو من اماده کنم...
احمد نگاه قدر شناسانه ای به طلعت کرد و گفت:
-ناهارت رو بیار که خیلی گرسنه ایم...
طلعت قابلمه رو کنار سفره گذاشت و خودش به جلو نیومد...
نگاهم رو بهش دوختم و گفتم:
-پس چرا عقب نشستی؟
طلعت سرش رو به زیر انداخت و گفت:
-من میرم اتاق خودم ...این سهم شماست...
به احمد نگاهی انداختم تا نظرش رو بفهمم...مرد مهربونم با نگاهش از من خواست تا از هوویم دعوت کنم که به سر سفره بیاد و با ما ناهار بخوره...
بشقاب غذا رو جلوی طلعت کشیدم و گفتم:
-حالا که زحمت پختنش رو کشیدی درست نیست بری اتاقت و تنهایی ناهار بخوری بفرما سر سفره...
خوشحالی رو تو چشمهای هر جفتشون میدیدم حس خودمم خوب بود تو دلم گفتم((شریفه سهم تو و طلعت از زندگی یک مرد مشترکه...عادت کن به این باهم بودن...عادت کن!)
ادامه دارد...
☞❥@navayeasheghi88🔚
۳۰ دی