eitaa logo
نوای عاشقی🥰
1هزار دنبال‌کننده
90 عکس
11 ویدیو
0 فایل
ناشنوا باش وقتی کهـ به آرزوهای قشنگت میگن محاله🦋  ️ کانال نوای عاشقی🥰 بهترین رمان ها
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹براتون 🌹دنیایـــی بِ زیبایـــی 🌹آنچہِ تو زیبایش میدانـی 🌹آرزو میڪنـــــم 🌹دنیایٺ 🌹بِ زیبایی 🌹تمام آرزوهایٺ 🌹ظهرتون دلنشین 🌹بفرمایید_ناهار مهمون کانال ما 😋😋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از نوای عاشقی🥰
📿عاشقان وقت نماز است📿 🌴شڪر خدا ڪه نام علے در اذان ماست 🌴ماشيعه‌ايم و عشق علےهم از آن‌ماست 🪴اَللّهُ اَکبَرُ اَللّهُ اَکبَرُ 💦اَللّهُ اَکبَرُ اَللّهُ اَکبَرُ 🪴اَشْهَدُ اَنْ لا اِلَهَ إِلاَّ اللّهُ 💦اَشْهَدُ اَنْ لا اِلَهَ إِلاَّ اللّهُ 🪴اَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللّهِ 💦اَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللّهِ 🪴اَشْهَدُ أَنَّ عَلِیاً وَلِی اللّهِ 💦اَشْهَدُ أَنَّ عَلِیاً وَلِی اللّهِ 🪴حَی عَلَی الصَّلاةِ 💦حَی عَلَی الصَّلاةِ 🪴حَی عَلَی الْفَلاحِ 💦حَی عَلَی الْفَلاحِ 🪴حَی عَلی خَیرِ الْعَمَلِ 💦حَی عَلی خَیرِ الْعَمَلِ 🪴اَللّهُ اَکبَرُ اَللّهُ اَکبَرُ 🪴لا اِلَهَ إِلاَّ اللّهُ 💦لا اِلَهَ إِلاَّ الله 🏃🏻عَجِلواُ بِالصلاة التماس دعای فرج اللّٰهُم کُن لِولیِّکَ الحُجَّةِ بنِ الحَسَنْ صَلوٰاتُكَ عَلَيهِ وَ عَلٰى آبائِه في هٰذِه السّٰاعَة ِ و في كلِْ ساعةٍ وَلِيّاً و حٰافِظاً و قٰائِداً و نٰاصِراً وَ دَليلاً وَ عَيْناً حتّٰى تُسْكِنَهُ أرضَك طوعا ًوَ تُمتِّعَه فيها طَويلاً 🌷اَللّٰهُمَ عَجِلْ لِوَليِّكَ الفَرَجْ🌷
📚 پارت ۱ از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر یادگاری که در این گنبد دوار بماند. عشق مانند مهمان ناخوانده ایست که سرزده درب خانه ی دل را به صدا در می آورد. درست همان وقتی که اصلا منتظرش نبودی،آمادگی اش را نداشتی!و فکرش را نمیکردی! ناغافل در وجودت رخنه می کند و تو اصلا نمی فهمی کی گرفتار شده ای...! آخرین روزهای بهمن سال ۷۸ بود.برف سنگینی باریده بود و مدارس تعطیل شده بود.هوا به شدت سرد بود و در این هوای سرد ،خواب زیر لحاف گرم میچسبید. با صدای مادرم که مرتب صدایم میزد چشمانم را باز کردم! _ چه عجب! خانم خانما! بالاخره بیدار شدین! پاشو دیگه دخترم- خواب بسه- ساعت ۹ شده،چقدر می خوابی؟ با صدای خواب آلود و کسل سلام کردم و گفتم:مامان تو رو خدا بزار بخوابم.حالا یه روز هم که مدرسه تعطیله شما نمیزاری بخوابیم! _ دختر جان لنگ ظهره، پاشو صبحونه ات رو بخور.من دارم میرم یه مقدار سبزی بگیرم،میخام برا ظهر یه کم آش درست کنم! پاشو تکون بخور...پاشو... من رفتم... نیام ببینم هنوز خوابی! صدای بسته شدن در رو که شنیدم ، تو دلم گفتم:آخ جون تا مامان بره سبزی بخره و بیاد، یه نیم ساعتی دیگه می خوابم... لحاف رو کشیدم رو سرم و چشامو بستم.چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای تلفن بلند شد،توی جام چرخی زدم و بیخیال جواب دادن تلفن شدم.چندین بار زنگ خورد و بالاخره قطع شد. هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که دوباره صدای تلفن در اومد.با خودم گفتم:ای بابا این دیگه کیه!؟ اگه امروز گذاشتن یه کم بخوابیم ...! لحاف رو کنار زدم و چار دست و پا رفتم سمت تلفن،گوشی رو برداشتم و با صدای خواب آلود گفتم:بله؟ اون طرف خط عمو مجید بود !گفت:به به! سلام سارا خانم!خواب بودی؟ سلام کردم و با خنده گفتم:نمیزارید که! عمو مجید که خیلی شوخ و مهربون بود خندید و گفت:چقدر میخوابی دختر! پاشو برو تو حیاط برف ها منتظرتن که باهاشون آدم برفی بسازی! گفتم:ای بابا! عمو مجید حوصله داری ها... تو این سرما فقط خواب میچسبه! کی حوصله برف بازی داره آخه! _ عجب دختر تنبلی هستی! پاشو تنبلی نکن ! پاشو... بعدشم چند بار بگم منو عمو صدا نزن! سرخوش خندیدم و گفتم:وااا عمو خب چی صداتون کنم؟ _ همون مجید خالی یا آقا مجید...! خندیدم و گفتم:عمو مجید شوخیتون گرفته اول صبحی!؟ عمومجید گفت نه ! اتفاقا خیلی هم جدی میگم! همچین میگی عمو مجید انگار که من پنجاه سالمه! حالا مادرت کجاست؟ خونه نیست ؟ گفتم نه رفته بیرون خرید، کاری داشتین؟ عمو مجید کمی مکث کرد و مِن مِن کنان گفت:راستش چند وقتی هست که میخوام یه موضوعی رو بهت بگم!.گفتم خب بفرمائید عمو گوش میدم. _ باز گفت عموووو خندیدم و گفتم آخه عمو مجید ما چندین سالِ که به شما میگیم عمو مجید! من که از حرفها و منظور عمو مجید چیزی متوجه نشده بودم گفتم عمو تو رو خدا بیخیال بشین ، اصلا سردرنمیارم منظورتون چیه!!! در همین موقع صدای در اومد و مامان سبزی در دست برگشت پرسید کیه ! با کی داری حرف میزنی!؟ گفتم عمو مجیدِ ... عمو از من خداحافظ ..مامانم اومد ...گوشی ..گوشی... گوشی رو به مامان دادم و از دست عمو مجید و حرفاش خلاص شدم بلند شدم و رفتم تو حیاط! وای خدای من چه برف قشنگی باریده بود! همه جا سفیدپوش شده بود! درخت سیب کنار باغچه مون چقدر خوشگل شده بود! مثل عروسی که لباس عروس پوشیده باشه، یکدست سفید و زیبا شده بود! کمی برف گوله کردم و به سمت پایین حیاط پرت کردم! چقدر سرد بود! با خودم گفتم خدایا شکرت!چقدر این برف زیباست! همینجوری که مشغول برف بازی و شیطنت بودم... یهویی یاد عمو مجید افتادم که گفت میخاد یه چیزی بهم بگه !!! ادامه دارد....    📱☞❥@navayeasheghi88🔚
نوای عاشقی🥰
📚#سارا پارت ۱ از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر یادگاری که در این گنبد دوار بماند. عشق مانند مهمان ناخ
📚 پارت. 2 عمو مجید پسر عموی مامان بود! از وقتی یادمه زیاد خونه ما می اومد ما هم عمو صداش میزدیم! ما تهران زندگی می کردیم و خانواده عمو مجید شهرستان بودن . یادمه سالها پیش عمو مجید خدمت سربازیش تهران بود و روزهای جمعه هرهفته می اومد خونه ما! بعد ها هم که سربازیش تموم شد،تو بازار مشغول کار شد و تو تهران موندگار شد نزدیک خونه ما یه خونه اجاره کرده بود و مامان بیشتر وقتها برای شام دعوتش میکرد خونه مون! بابام هم خیلی دوستش داشت! من و خواهر و برادرهام هم همینطور! عمو مجید آدم خنده رو و مهربونی بود. هروقت میومد خونه ما، برامون کلی خوراکی میخرید. یادمه چند سال پیش که بابام تو محل کارش از نردبون افتاد و پاش شکست عمو مجید خیلی هوامون رو داشت و همه کارای بابا رو انجام میداد... حالا چند سالی میشه که از اون ایام گذشته و عمو مجید هم کلی تو کارش پیشرفت کرده و یه خونه هم برای خودش خریده...! همینطور تو فکر حرف عمو بودم که مامان صدام زد و گفت:سارا، بیا تو مامان جان، هوا سرده مریض میشی... رفتم تو خونه و از مامان پرسیدم:عمو مجید چیکار داشت؟ مامان گفت :هیچی، زنگ زده بود حالمون رو بپرسه! خندیدم و گفتم:حالا خوبه پریشب اینجا بوده! مامان که این حرف من خیلی به مزاقش خوش نیومده بود با حالت کنایه و طرف دارانه ای گفت: لابد تو مغازه بیکار بوده حوصله اش سر رفته زنگ زده اینجا احوالی بپرسه !باید قبلش از شما اجازه میگرفت!؟ من که از این جواب مامان جا خورده بودم گفتم: نه والا، اصلا به من چه...! ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،، از اون روز یک هفته ای گذشت. تو اتاق مشغول درس خوندن بودم،،، مامان صدام زد که برم کمکش شام روحاضر کنم.صدای زنگ اومد. محمد، داداش کوچیکم با خوشحالی دوید سمت در و گفت:آخ جون حتما عمو مجیده...! از مامان پرسیدم:مگه قراره عمو مجید بیاد!؟ _ آره زنگ زدم گفتم برای شام بیاد اینجا...! بعد از دقایقی ،محمد با یه جعبه شیرینی در دست برگشت ، پشت سرش هم عمو مجید! سلام و احوالپرسی کرد... مامان گفت: آقا مجید چرا زحمت کشیدی شیرینی برا چی گرفتی؟ عمو مجید با لبخند و چهره همیشگیش گفت: همینجوری ، ناقابله ،گفتم دور هم بخوریم! سلام کردم و گفتم:پس من برم چای بریزم با شیرینی بخوریم. عمو مجید گفت:بله،چایی که شما بریزی خوردن داره...! ،،،،،،،،، ،،،،،،، ،،،،،،، ،،،،،،،، ،،،،،،، بعد از شام و جمع کردن سفره رفتم تو اتاق که بقیه درسم رو بخونم.غرق درس خوندن بودم که عمو در زد و گفت : سارا خانم اجازه هست!؟ گفتم ؛ بله عمو ..بفرمایین .. عمو مجید وارد اتاق شد ، یه نگاه سطحی به اتاقم انداخت و گفت: چطوری خانم مهندس! خندیدم وگفتم:خانم معلم ! _ فردا امتحان داری؟ + آره بعد از اینکه یه چرخی تو اتاقم زد روی صندلی کوچک کنار میزم نشست و یه کتاب از رو میز برداشت و شروع کرد به ورق زدن! یه نگاهی به من انداخت و دوباره کتاب رو ورق زد! احساس کردم یه چیزی میخواد بگه!لبخندی زدم و گفتم:عمو کاری داشتین چیزی میخوایین بگین!؟ نگاهش رو از کتاب گرفت ! رو کرد به من و گفت: راستش آره! مدتیه که میخوام باهات حرف بزنم، ولی فرصتش پیش نمیاد! _ خب بگید، در مورد چی هست؟ +می دونی... راستش گفتنش برام سخته! یعنی نمی دونم چجوری باید بگم؟ یا از کجا شروع کنم!؟ با ذوق و شوق گفتم:عمو نکنه عاشق شدی!؟ جان من بگو دیگه ، درست حدس زدم..؟؟ بگو عمو خودم برات میرم خاستگاری! باورم نمیشد ، عمو مجید شوخ من !خیس عرق شده بود، سرش رو انداخته بود پایین و حرفی نمیزد! خندیدم و با ذوق گفتم:عمو بگو دیگه... حدسم درست بود!؟ طرف کیه!؟ عمو مجید همونطور که سرش پایین بود گفت:راستش آره ! چند وقته! دوباره با خوشحالی گفتم : خوب ! چه جالب ! راحت باشین ، بگین به من -بین خودمون میمونه! عمو مجید گفت : واقعیتش اینه که یه دختر خنگول هست که من دو ساله عاشقش شدم! هرکاری می کنم بهش بفهمونم که عاشقشم و دوسش دارم اون نمیفهمه...! _ عه ، عمو آخه آدم به کسی که عاشقش شده میگه خنگول؟؟؟ + چیکار کنم خب!؟ تو جای من باشی چیکار میکنی؟؟؟ _ خب اینکه کاری نداره،میرم رک و راست میگم من عاشقت شدم! عمو مجید گفت : واقعا اگه جای من بودی این کارو میکردی!؟ گفتم : آره ...چرا که نه ...! عمو مجید گفت؛ آخه خیلی سخته! گفتم آره ولی بالاخره از بلاتکلیفی که بهتره! عمو مجید که انگار منتظر این حرف من بود سری تکون داد با حالت تاًسفی گفت : آخ آخ ...بلاتکلیفی...! بعدش دوباره سرش رو انداخت پایین و بعد از مکثی گفت: سارا ! میخوام یه چیزی بهت بگم ...! ادامه دارد...   📱 ☞❥ @navayeasheghi88 🔚
نوای عاشقی🥰
📚#سارا پارت. 2 عمو مجید پسر عموی مامان بود! از وقتی یادمه زیاد خونه ما می اومد ما هم عمو صداش میز
📚 پارت 3 من که حسابی کنجکاو شده بودم و مشتاق بودم تا حرف دل عمو مجید رو بشنوم گفتم: بفرمایین عمو ،سراپاگوشم! عمو مجید سرش رو آورد بالا یه نگاه تو چشمام کرد و با استرس خاصی گفت: "سارا، من عاشقت شدم!" اولش فکر کردم عمو مجید مثل همیشه داره شوخی میکنه وسر به سرم میذاره...! خندیدم و گفتم؛ عاشق من !؟ حتما شوخی میکنید! عمو مجید ساکت شد و دیگه حرفی نزد! این حالت عمومجید طبیعی نبود ! وقتی خوب نگاهش کردم دیدم اثری از شوخی توی چهره اش نیست! یهویی شوکِ شدم! انگار یه پارچ آب یخ ریختن رو سرم ! عین مجسمه بدون حرکت فقط نگاهش میکردم! چند ثانیه ای توی سکوت گذشت... عمو مجید سرش رو بلند کرد و آروم گفت:سارا جان تو کامل منو میشناسی! از اخلاق و رفتارم گرفته تا کار و زندگیم! من دو سال پیش فهمیدم مهرت افتاده تو دلم و هیچ جوره نتونستم فکرت رو از سرم بیرون کنم! راستش میخواستم صبر کنم تا دیپلم بگیری بعدا موضوع رو مطرح کنم، ولی خب نشد، نتونستم! یعنی تحملم دیگه تموم شد.دوست داشتم خیالم رو از داشتنت راحت کنم...! سارا خواهش میکنم خوب فکرات رو بکن! اصلا برای جواب دادن عجله نکن! اگه قبول کنی من همه جوره حمایتت میکنم! تا هرجا دوست داشتی درستو ادامه بده، خودم همه چی برات تهیه میکنم! مطمئن باش نمیزارم هیچ کمبودی تو زندگیت احساس کنی! قول میدم خوشبختت کنم! راستش من قبلا با مامانت صحبت کردم و ازش اجازه گرفتم که با خودت حرف بزنم و اگه اجازه دادی بگم پدر و مادرم هم از روستا بیان! من که اصلا حرفهای عمو مجید باورم نمی شد، عینِ برق گرفته ها خشکم زده بود! حتی نمی تونستم آب دهنم رو قورت بدم! هر کاری میکردم زبونم نمی چرخید که حتی کلمه‌ای جواب بدم! بهت زده و بدون هیچ حرفی ، فقط به حرفای عمو مجید گوش میکردم ! حرفاش که تموم شد بلند شد و آروم از اتاق رفت بیرون ! با داغی اشکی که روی گونه ی یخ زده ام سرخورد به خودم اومدم...! باورم نمیشد! عمو مجید از من خواستگاری کرده بود!؟ گریه ام شدت گرفت! همش میگفتم کاش همه‌ی اینا خواب باشه! همونجا رو زمین دراز کشیدم! در سرم غوغایی شده بود! فکر میکردم خواب دیدم ! هزاران فکر از سرم گذشت ! اصلا باورش برام غیرممکن بود ! با خودم میگفتم شاید عمومجید خواسته امتحانم کنه ! شاید منظورش چیز دیگه ای بوده ! شاید...! اون شب مات و مبهوت توی اتاقم حبس شده بودم و تا نزدیکیای صبح خوابم نبرد! هزاران فکر و خیال از سرم گذشت! صبح با صدای مادرم که مرتب صدام میزد به سختی از خواب بیدار شدم! اصلا دوست نداشتم از اتاقم برم بیرون! دوباره به فکر کابوسی که شب قبل گذرونده بودم ، افتادم! بازم یک ساعتی تو فکر و خیال بودم! آخه چطوری عمومجید روش شد اون حرفا رو به من بزنه!؟ درسته که عموی واقعی ام نیست! ولی من همیشه اونو مثل عموم میدونستم! دوستش داشتم اما مثل برادر زاده ای که عموش رو دوست داره...! با بی حوصله گی لباس پوشیدم و کیفم رو حاضر کردم! خجالت میکشیدم با پدر و مادرم چشم تو چشم بشم ! حس یه آدم خطا کار رو داشتم! خودمو سرزنش میکردم که چرا اینقدر با پسرعموی مامانم خودمونی رفتار کردم که اینطوری بشه...! مامان اومد تو اتاق و نگاهی بهم کرد! فوری سرم رو پایین انداختم! اومد کنارم نشست وگفت:چته مامان جان! چی شده؟ انگار حالت خوب نیست! در حالی که حسابی کلافه و عصبانی بودم به مامان گفتم؛ شما میدونستی و به من هیچی نگفته بودی!؟ مامان گفت: همین چند روز پیش مجید باهام صحبت کرد و خواست از بابات اجازه بگیرم که خودش باهات حرف بزنه! من و بابات هم میخواستیم ببینیم اول نظر خودت چیه؟ همه چی به نظر تو بستگی داره! تا خودت نخوای هیچ اتفاقی نمی افته! سرم رو گذاشتم روی پای مامانم و زدم زیر گریه... ! با گریه گفتم آخه چرا باید عمومجید به خودش همچین اجازه‌ای بده! مامان اون حق نداره! نمیتونه! نمیشه!... مامانم بنده خدا گیج شده بود! گفت: چی میگی دخترم! چرا اینجوری میکنی!؟ هرکی ندونه فکر میکنه ما میخوایم به زور شوهرت بدیم...! پاشو عزیزم ، پاشو برو دست و صورتت رو بشور ، الان اکرم میاد دنبالت ، مدرسه ات دیر میشه! با اکرم از دوران ابتدایی دوست بودیم. باهم ندار بودیم و درد دلهامون پیش هم بود.تو مسیر مدرسه یه پارک بود که معمولا گاهی از داخل پارک رد میشدیم! تو راه برگشت مدرسه بی اختیار روی یکی از نیمکت های پارک نشستم! اکرم پرسید:چی شده!؟ سارا امروز انگار اصلا حالت خوب نیست! گفتم:هیچی امتحان رو خراب کردم! _به من که دیگه نمیتونی دروغ بگی! تو از صبح که از خونتون اومدی بیرون ناراحت بودی. چیزی شده؟؟؟ +دیشب عمومجیدم اومده بود خونه مون... _ خب!؟ زدم زیر گریه و گفتم:بیشعور ازم خواستگاری کرد! باورت میشه اکرم!؟ اکرم یه مشت محکم به پشتم زد و گفت:...    📱☞❥ @navayeasheghi88 🔚
قبل از خواب اینو براش بفرست : ‹وقتی تو اومدی توو زندگیم من تنهاییمو یادم رفت ، یادم رفت که چقدر غمگین و گوشه گیر بودم ، یادم رفت که همیشه گوشه اتاق توو تخت لم میدادم و به موزیکای دپ گوش میدادم ، تو با اومدنت زندگی منو از بی روحی درآوردی و رنگ و امید رو بهش اوردی ، زندگیمو پر از حال خوب کردی ، پر از عشق ، پز از بوسه ، پر از بغل های محکم و طولانی ، پر از شوق دیدن دوباره ات. اصلا زندگی کنار تو رنگ و بوی متفاوتی گرفت ، رنگ و بویی که همش با خودم میگم: حالا این دنیا ارزش زندگی کردن داره🥹🫶🏻♥️› ‌‎‎‌‌‎‎‌‎‌‌‎ ‌‌‎‌‌‎‎شبت آروم تمام زندگی من