#داستانهایملانصرالدین ✍
#هوس_آش 💌
یکی از روزهای زمستان ملا و زنش هوس آش کردند و آش گرم و نرمی تهیه نمودند.
زن ملا با عجله یک قاشق آش خورد و چون خیلی داغ بود اشک چشمش روان شد.!
ملا سوال کرد چرا گریه می کنی؟
زن خودش را از تکوتا نینداخته و به ملا گفت: یادم افتاد مادرم آش خیلی دوست می داشت و اگر نمرده بود حالا از این آش میخورد.!
ملا هیچ نگفت شروع کرد به خوردن آش اتفاقا یک قاشوق آش داغ از وسط کاسه خورد و اشک از چشمش سرازیر شد.!
زن ملا با تمسخر پوز خندی زد و گفت: عزیزم تو چرا گریه می کنی؟
ملا گفت: گریه من این است که مادرت با آن علاقه ای که به تو داشت چرا تو را همراه خودش نبرد😀
http://eitaa.com/joinchat/2775515138Ca02a85b026