📒 #قصه_نذر | دو آجر
📝 چند مشت خاک از گوشهی باغچه آنجا که شمعدانیها و زنبقها زندگی میکنند. یک مشت از پای انار سالخورده و یک کاسه گلی پر از خاک نمناک پای گلهای محمدی؛ همانجا که مادر صبحیی نشسته بود و علفهای هرز آن دوروبر را از ریشه در میآورد که باغچه در امان باشد. بهنظرش همینها کافی آمد.
قالبها با دقت کنار هم چیده شدند. از میان همهی آنها دوتا قالب را نزدیکتر بهخودش قرار داد. چندثانیه بعد کارش شروع شده بود. قالبها یکی یکی پر شدند و توی کوره سرجایشان آرام گرفتند. آن دوتا قالب هم. امروز باید اندازه هشت کامیون آجر تولید کنند.
📝 مرد میانسال که با لباس فرم تمیز و اتوکرده پشت میز نشسته بود گفت «خب پهلوون، بگو ببینم چی با خودت داری که اینجوری پدرمادرتو مجبورشون کردی بیارنت مشهد؟» پسرک چیزی نگفت...
📝 ساکت بود. بعد از جایش بلند شد و آرام کولهش را گذاشت روی میز مرتب و بزرگ روبروش و زیپش را باز کرد.
کار خودمه، خاکشم حتی خودم جمع کردم. دوست داشتم یهعالمهشو درست میکردم
📝 بعد همینجور که با دقت بستهای را از کولهاش بیرون میآورد گفت «اصلن دوست داشتم همهی آجرای اینجا رو خودم درست میکردم؛ دوستداشتم همهی حرم رو، قشنگ همهی حرم رو با آجرایی که خودم درستشون میکردم میساختم؛ با یهعالمه کامیون غولپیکر میآوردمشون حرم و دونهدونه خودم میذاشتمشون توو ردیف دیوارا و منارهها و خب شاید همهی اینا نشه. میدونم».
مرد مسئول پشت میز مرتب و نسبتن بزرگش با خودش فکر کرد چهطور میشود اینهمه اشتیاق را جدی نگرفت. و چهطور میشود پذیرفتش و از پس تعهدها و قرارهاش برآمد. دو تا آجر؛ فقط دو تا تیکه آجر؛ که قرار است زمانی، یکجایی و در گوشهای از بناهای حرم از آنها استفاده شود. بعد آرام از جایش بلند شد و همینطور که به نذر عجیب پسرک خیره مانده بود گفت «بهت قول میدم امام از هدیهت خیلی خوشش اومده؛ میدونم که خودش جاشو توی خونهی خودش نگه میداره».
📝دو ماه بعد توی صحن آزادی یک پروژه مرمتکاری شروع شد. آجرها وارد حرم شدند و یکی یکی توی دیوارها و سقفها و ستونها جا میگرفتند. آن دو آجر هم. آن دو آجرِ کوچکِ بینقص. درست همانجایی که جای آنها بود.
✏️ نویسنده: مهدی حیرتی
🔍 این یک قصه واقعی است که توسط نویسنده بازنویسی شده است.
💠 کانال نذر رضوی
بله | ایتا | سروش | روبیکا | نسیم رضوان
🆔 | @nazr_razavi_ir
📝 #قصه_نذر | طلوع
🔰 جگرگوشهاش جلوی چشمانش بود. سرش را پایین انداخته بود و به زمین خیره شده بود. دکتر چندینبار به عکس رادیولوژی نگاه کرد و باز هم سرش را به نشانهی ناامیدی تکان داد. دنیا روی سر مادر خراب شد. کاری از دست کسی ساخته نبود. با دستانی لرزان سرش را برگرداند و به طرف ویلچر پسر رفت. دکتر ضمن خداحافظی گفت: «توکلتون به خدا باشه». پسر مات و مبهوت مانده بود. نمیدانست نگران خودش باشد یا مادرش. به پاهایش نگاه کرد. یادش آمد که چهطور با همان پاها همراه مادر از کوچهها و پیادهروها رد میشد و تندوتیز خریدهایش را تا در خانه میرساند و مادر چهطور قربانصدقهاش میرفت.
🔰 حالا اما مادر داشت ویلچرش را هل میداد و بهکندی از پیادهرو سمت خانه میرفتند. خجالت کشید. نگاهش را از عابرها و دستفروشهای کنار خیابان دزدید و در سکوتش غرق شد. مادر تقریبا تمام راه را بیصدا گریه کرده بود.
🔰 به خانه که رسیدند مادر پسرک را در آغوش گرفت و بهسختی از پلهها بالا برد. سکوت تمام خانه را در خودش فرو برده بود. بعد هردو بیاختیار بدون هیچ کلامی گریستند. لحظاتی بعد صدای اذان بلند شد. خورشید وسط آسمان بود. مادر برای وضو به حیاط رفت و کنار حوض ایستاد. چیزی از وجودش عبور کرد. دلش لرزید و نوری قلبش را به تپش انداخت. موسیقی اذان با قطرههای آبی که روی شمعدانیها میلغزید یکی شده بود و سمفونی جادویی را خلق کرده بود. حسی شبیه زیارت، شبیه تشرف در زمان جاری شده بود؛ انگار آفتاب، طلایی گنبد بود و حوض و حیاط مثل صحن و سرای امام. شور حرم جاری شد و دل از اشتیاق زیارت آقا لبریز.
🔰 چندروزبعد عازم مشهد شدند. مادر با ویلچر پسرش وارد حرم شدند و قدم به قدم صحن و سرا را پشت سرگذاشتند و به پنجرهی فولاد رسیدند. پنجرهی فولاد یا پنجرهی آرزوها. پسر با ویلچرش چندروزی ساکن پنجرهی فولاد بود. روز آخر سفر بود. روز آخر همنشینی پنجرهفولاد و ویلچر پسرک. روز آخر زیارت و تشرف. مادر رفته بود پی سوغات این سفر پر حکایت. پسرک به ویلچر تکیه داده بود. ناگاه زمزمهها و نغمههایی روحش را دربرگرفت. تمام جانش غرق زیارت شد. گویی دلش بود که با امام حرف میزد. ذکر میگفت. سلام میداد. اشک میریخت. اشک میریخت و ناگهان حس کرد چیزی در تنش جان گرفته است. خونی در رگهایش جاری شده و روحی در اندامش دمیده شده است.
🔰 چند دقیقه بعد او روی پاهای خودش ایستاده بود. سر خم کرده بود و زمزمه میکرد:
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا...
پاییز ۱۴۰۲
✏️ نویسنده: عظیمه حیرتی
🔍 این یک قصه واقعی است که توسط نویسنده بازنویسی شده است
💠 کانال نذر رضوی
🔗 شما هم ناذر باشید
بله | ایتا | سروش | روبیکا | نسیم رضوان
🆔 @nazr_razavi_ir
📝 #قصه_نذر | قلک
▫️ نماز صبح را خواند. سجادهاش هنوز پهن بود. زیر لب ذکر میگفت. رفت کنار پنجره و از روی طاقچه قلک را آورد پائین و همینطور که پرده را کنار میزد واضحتر و عمیقتر گفت: اللهم صل علی علی بن موسی الرضا و بعد آخرین اسکناس را از لای قرآن یادگار پدرش بیرون آورد و توی قلک گذاشت.
▫️وارد دفتر نذورات که شد عطر زیارت هم همراهش آمد. گفت «این نذر امام...» مردی که پشت میز نشسته بود گفت «بفرمائید بنشینید»؛ «بفرمائید»؛ از روی صندلی بلند شد و رفت سمتش و گفتم «شما بفرمائید اول بنشینید» و صندلی را جوری قرار داد که بتواند زودتر و راحتتر بنشیند.
▫️نشست. مسئول دفتر هم روبرویش نشست؛ داشت میگفت «اجازه بدهید من هماهنگ کنم برایتان چایی...» که قلکی را جلوی خودش روی میز دید. این نذر امام است... پسرم سرباز بود که من با امام رضا عهد بستم، عهد بستم هر روز که از سربازی پسرم به سلامتی بگذرد و برایش اتفاقی نیافتد نذرم را توی این قلک بیاندازم.
▫️نگاهش شوق روزها و ماهها انتظار را داشت. نتوانست جلوی اشکهایش را بگیرد. با چشمهای خیس گفت:
«هفتهی پیش بالاخره سربازیاش تمام شد»؛ «الآن هم آمدم تا نذرم را ادا کنم»؛
«آمدم از حضرت تشکر کنم».
پائیز ۱۴۰۲
✏️ نویسنده: عظیمه حیرتی
🔍 این یک قصه واقعی است که توسط نویسنده بازنویسی شده است
💠 کانال نذر رضوی
🔗 شما هم ناذر باشید
بله | ایتا | سروش | روبیکا | نسیم رضوان
🆔 @nazr_razavi_ir
📝 #قصه_نذر | گره آخر
▫️ چادر مشکیام را به خودم پیچیدم. صبح پاییز بود. باد خنکی به صورتم میخورد. صبح زود پاییزی حال و هوایم را بهاری کرده بود. به سمت حرم راه افتادم. چادر مشکیام را بیشتر به خودم پیچیدم. طلایی گنبد روبهرویم بود. حس یک باور، یک یقین، یکجور تولد در من موج میزد. درهای چوبی بزرگ را پشتسرگذاشتم و به دفتر نذورات رسیدم. نامهی روی میز نسبتن بزرگ اتاقم اولین چیزی بود که به چشمم آمد. انگار نامه مدتها منتظر من بود. بیاختیار نزدیکتر رفتم که بتوانم نوشتهی روی پاکت نامه را بخوانم. «برسد به دست خانوم اکرمی». نامه با گردنبند طلای پر از گرههای ریز بسته شده بود. چندثانیه به نامهی روی میز خیره شدم. بعد برداشتمش و گردنبند را باز کردم و نامه را خواندم.
▫️ سلام امام رضا. ببخش که امسال قسمت نشد بیایم حرمت. راستشو بخوای دخترم فاطمهزهرا؛ همونکه وقتی گره پنجم همین گردنبند نذری را زدم شما اونو بهم دادید؛ حالا مریض شده و تو آیسییو بستری شده. من شفای اونو از شما میخوام. نذر کردم اگه حاجت از شما بگیرم، ده تا گره به این گردنبند بزنم و براتون بیارم؛ اما امام من، امام مهربونم، دستام دیگه جون نداره، تونستم فقط هفتتا گره رو بزنم بسکه غصه خوردم واسه این دختر. خودت یهکاری بکن امام من.
▫️ چشمهایم پر از اشک شده بود. به طلایی گردنبند خیره مانده بودم و نمیفهمیدم چه اتفاقی دارد میافتد. نمیدانستم چهطور به این حال رسیدم. چرا چشمهایم پر از اشک است. چرا دستهام میلرزد و بیاختیار گره هشتم و بعد گره نهم را هم زدم و درست وقتی که گره آخر را میزدم صدای تلفن بلند شد. شتابان سمت تلفن روی میز رفتم. گوشی را برداشتم. «بله». «بفرمائید...»
▫️ "شفا گرفته، فاطمهزهرا شفا گرفته حالش خوب شده خانوم اکرمی!"
خوب شده حالش؟
باورم نمیشد. اشکهایم بیاختیار میریختند. «خدایا شکرت»؛ «الحمدالله»، «الحمدالله»؛ «شکرت خدا». امید شاخ و برگ زد. شوری در دلم افتاد. پاکت هنوز توی کیفم بود. پاکت بازنشده را از کیفم درآوردم. گردنبند را از گردنم باز کردم و گرهی به آن زدم و گذاشتمش روی پاکت باز نشده. روی پاک نامه نوشته شده بود: برگه آزمایش مرکز ناباروری...
✏️ نویسنده: عظیمه حیرتی
🔍 این یک قصه واقعی است که توسط نویسنده بازنویسی شده است
💠 کانال نذر رضوی
🔗 شما هم ناذر باشید
بله | ایتا | سروش | روبیکا | نسیم رضوان
🆔 @nazr_razavi_ir
📝 #قصه_نذر | بهار خانهی ما
▫️بیقرار بودم. مضطرب و هراسان از پشت شیشه نگاهش میکردم؛ زمستان اما آرام آرام کولهبارش را میبست. در پیادهروها و کوچههای قدیمی، سبزههای قد و نیم قد روییده بودند. بعضی از درختان سبزی جوانههایشان پیدا بود و روی شاخههای بعضی دیگر به سختی میشد بهار را دید...
▫️ صدایش میکردم اما او صدایم را نمیشنید. دستهایم را به شیشه میفشردم و دلم میخواست آن را بشکنم. تصور میکردم فاصلهی بینمان گرفته میشود و او از روی تخت بلند میشود و به من لبخند میزند. حس میکردم میتوانم او را از برزخ آزاد کنم. در دلم فریاد میکشیدم. درد مثل یک کوه در من قد علم کرده بود؛ برادر نازنیم توی کما بود.
▫️ دعا میکردم به هوش بیاید و رو به رویم بنشیند و قدری با هم حرف بزنیم، درددل کنیم، از بالا و پایین زندگی بگوییم، از خوشیها و ناخوشیها، اما دریغ که نمیتوانستم کاری برایش بکنم. ضربه شدیدی به مغزش خورده بود و دکترها پس از جراحیهای سخت و طولانی بازهم اظهار ناامیدی میکردند.
▫️ عدهای از بازاریها و کسبه مشغول خانه تکانی بودند، کارگران ساختمانهای نیمهکاره را به پایان میرساندند، عدهای در و پنجرههای رنگ و رو رفتهشان را نقاشی میکردند، گویی شهر آهسته از خواب بیدار میشد.
▫️به سختی خودم را از فریادها و گریههای خانواده رها کرده بودم و راهی حرم امام شده بودم. تا آن روز هیچگاه به حرم نرفته بودم، گویی کسی مرا به آن سمت فرا میخواند، کسی بغضهایم را دیده بود، کسی صدای قلبم را شنیده بود و حالا دیگر جز او کسی را نداشتم که برادرم را نجات دهد. ده دقیقهای از رسیدنم به حرم نگذشته بود که خبر رسید: «به هوش آمده است، به هوش آمده است». باورم نمیشد؛ امام نذرم را پذیرفته بود و زمستان حالا با سرعت بیشتری میرفت و جایش را به بهار میداد، بهار به خانهی ما هم آمده بود...
✏️ نویسنده: عظیمه حیرتی
🔍 این یک قصه واقعی است که توسط نویسنده بازنویسی شده است
💠 کانال نذر رضوی
🔗 شما هم ناذر باشید
بله | ایتا | سروش | روبیکا | نسیم رضوان
🆔 @nazr_razavi_ir
📝 #قصه_نذر | ماه پشت پنجره
▫️ پروانه از درد به خود میپیچید، صورتش عرق کرده بود، کابوس مرگ میدید ...
مادر صدای نالههایش را شنید، با وحشت از خواب پرید؛ با خودش فکر کرد چه اتفاقی برای دخترش افتاده؟! با نگرانی چراغ را روشن کرد و به اتاق دخترش رفت و بهآرامی صدایش کرد.
▫️ پروانه با صدای مادر بیدارشد و روی تخت نشست. صورتش پر از اشک بود، خواب بدی دیده بود. مادر او را در آغوش کشید. صدای هق هقش بلندتر شد و دلش را بیشتر خالی کرد. مادر بهآرامی نوازشش میکرد و بوسه بر شانههایش میزد. کمی بعد پروانه آرامتر شده بود.
▫️ ماههاست که این مادر و دختر شب و روزهای سخت و پر استرس را پشت سر میگذرانند، او دیگر از قرص خوردن خسته شده است، از رفتن به دکتر بیزار است. نگاهش به ماه پشت پنجره گره خورد، فقط چند روز مانده بود که ماه کامل شود، غرق در نور ماه شد.
▫️ همانجا در آغوش مادر آرزو کرد کاش بیماری سرطان دست از سرش بردارد، بیماریای که دکترها هم از معالجهاش ناتوان مانده بودند، و او شب و روز درد داشت. سرطانش بدخیم بود.
مادر که بهتر از هرکسی حال و روز دخترش را میدانست، برای شفای دخترش به امام رضا علیه السلام متوسل شد و نذر کرد؛ عجیب که امام مهربانیها نمیخواهد کسی از در خانهاش ناامید شود، باز هم دست نیاز را اجابت میکند و مادر برای ادای نذر به پابوس آقا میرود.
✏️ نویسنده: عظیمه حیرتی
🔍 این یک قصه واقعی است که توسط نویسنده بازنویسی شده است
💠 کانال نذر رضوی
🔗 شما هم ناذر باشید
بله | ایتا | سروش | روبیکا | نسیم رضوان
🆔 @nazr_razavi_ir
📝 #قصه_نذر | بهار خانهی ما
▫️بیقرار بودم. مضطرب و هراسان از پشت شیشه نگاهش میکردم؛ زمستان اما آرام آرام کولهبارش را میبست. در پیادهروها و کوچههای قدیمی، سبزههای قد و نیم قد روییده بودند. بعضی از درختان سبزی جوانههایشان پیدا بود و روی شاخههای بعضی دیگر به سختی میشد بهار را دید... صدایش میکردم اما او صدایم را نمیشنید. دستهایم را به شیشه میفشردم و دلم میخواست آن را بشکنم. تصور میکردم فاصلهی بینمان گرفته میشود و او از روی تخت بلند میشود و به من لبخند میزند. حس میکردم میتوانم او را از برزخ آزاد کنم. در دلم فریاد میکشیدم. درد مثل یک کوه در من قد علم کرده بود؛ برادر نازنیم توی کما بود.
▫️دعا میکردم به هوش بیاید و رو به رویم بنشیند و قدری با هم حرف بزنیم، درددل کنیم، از بالا و پایین زندگی بگوییم، از خوشیها و ناخوشیها، اما دریغ که نمیتوانستم کاری برایش بکنم. ضربه شدیدی به مغزش خورده بود و دکترها پس از جراحیهای سخت و طولانی بازهم اظهار ناامیدی میکردند. عدهای از بازاریها و کسبه مشغول خانه تکانی بودند، کارگران ساختمانهای نیمهکاره را به پایان میرساندند، عدهای در و پنجرههای رنگ و رو رفتهشان را نقاشی میکردند، گویی شهر آهسته از خواب بیدار میشد.
▫️ به سختی خودم را از فریادها و گریههای خانواده رها کرده بودم و راهی حرم امام شده بودم. تا آن روز هیچگاه به حرم نرفته بودم، گویی کسی مرا به آن سمت فرا میخواند، کسی بغضهایم را دیده بود، کسی صدای قلبم را شنیده بود و حالا دیگر جز او کسی را نداشتم که برادرم را نجات دهد. ده دقیقهای از رسیدنم به حرم نگذشته بود که خبر رسید: «به هوش آمده است، به هوش آمده است». باورم نمیشد؛
امام نذرم را پذیرفته بود و زمستان حالا با سرعت بیشتری میرفت و جایش را به بهار میداد، بهار به خانهی ما هم آمده بود...
✏️ نویسنده: عظیمه حیرتی
🔍 این یک قصه واقعی است که توسط نویسنده بازنویسی شده است
💠 کانال نذر رضوی
🔗 شما هم ناذر باشید
بله | ایتا | سروش | روبیکا | نسیم رضوان
🆔 @nazr_razavi_ir
📝 #قصه_نذر | به نیابت از مادر
▫️ النگوهایم در دستانم میدرخشیدند، لباسهای رنگ روشنم را پوشیده بودم ...
شور و شوقی در کوچهها و خیابانها هم به راه بود، صدای شعر و موسیقی از در و دکان به گوش میرسید، شیشهی ماشین را پایین کشیدم تا صدای شادی را خوب بشنوم.
▫️ آن روز روز زن بود و تولد بانوی عزیزم، فاطمه سلام الله علیها. خوشحال بودم به مجلس جشن حصرت فاطمه دعوت شده بودم. وقتی به جشن رسیدم، مداح مولودی میخواند و همگی کف میزدند. با دوستان احوالپرسی کردم و با مجلس همراه شدم؛ حال و احوال خوشی داشتم، همهی مادران پر از شوق بودند و لبخندی بر گوشهی لبشان داشتند. بساط شربت و شیرینی و آشهای نذری هم به راه بود. در میان هیاهوی جشن تلفنم زنگ خورد. همسرم پشت خط بود، صدایش را بهسختی میشنیدم، گریان و وحشتزده حرف میزد، ترسیدم، گفتم: «چی شده؟ بلندتر بگو». گفت: «سید علی تصادف کرده، الان توی بیمارستانه. پسرمان حال بدی داره.»
▫️ دنیا روی سرم خراب شد، همه چیز چرخید و از حال رفتم. وقتی به هوش آمدم، جمعیت دورم جمع شده بودند و به صورتم آب میپاشیدند و گویی صدایم میکردند، اما من چیزی نمیشنیدم. خواب و بیداری یا مرگ و زندگی برایم معنایی نداشت، نگاهم خیره به چراغهای مجلس مانده بود، شاید در بیداری هم خواب میدیدم؛ خواب نورهای طلایی حرم، خواب نگاه صمیمی یک مرد آسمانی، جسمم در مجلس بود و روحم در حرم امام رضا علیه السلام.
▫️ در همان لحظات به نیابت از حضرت فاطمه یکی از النگوهایم را نذر حرم امام رضا کردم تا حضرت پسرم را شفا دهد. در دل فقط نام امام را زمزمه میکردم. عاجزانه از او خواستم که پسرم را به من برگرداند؛
«حالا حضرت پسرم را شفا داده و من هم این النگو را به دفتر نذورات آوردهام.»
✏️ نویسنده: عظیمه حیرتی
🔍 این یک قصه واقعی است که توسط نویسنده بازنویسی شده است
💠 کانال نذر رضوی
🔗 شما هم ناذر باشید
بله | ایتا | سروش | روبیکا | نسیم رضوان
🆔 @nazr_razavi_ir
🔰 #قصه_نذر | سفارشیبافتهای حاج یدالله خان
🔹 تارهایی به رنگ عشق و پودهایی به نشان ارادت از لابهلای هم عبور کردهاند و صفحههای پرنقشونگار و اصیل فرش ایرانی را رقم زدهاند؛ فرشهایی که از ابتدا با یک هدف خاص و به امید عرض ادب به محضر حضرت علیبنموسیالرضا(ع) بافته شدهاند.
🔹 حاج یدالله خان صفدرزاده حقیقی، بازاری خوشنام و قدیمی اصفهانی هنر و حرفه خودش را برای عرض ارادت به محضر حضرت رضا(ع) به کار برد و در ۵۰ سال اخیر و پیش از درگذشتش پنج تخته فرش نفیس را با هدف اهدا به حرم مطهر رضوی بافت و نذر کرد. این مرد حالا چهار سال است از دیار زایندهرود به عالم باقی رفته است، اما فرصتی پیش آمد تا در گفتوگو با فرزندش اعمال خیر او را مرور کنیم.
🔹 ادامه روایت را از لینک زیر مطالعه کنید:
https://B2n.ir/y74777
📣 اداره کل نذورات آستان قدس رضوی
بله | ایتا | سروش | روبیکا | نسیم رضوان
🆔 @nazr_razavi_ir
🔰 #قصه_نذر | نمکی برای سفره با برکت حضرت رضا(ع)
🔹 خانواده معنوی تا به حال نذرهای زیادی کردهاند، به قول خودشان هرجا رفتهاند، نمکی هم ریختهاند. در حرمهای ائمه(ع) در قم، کربلا، شاهچراغ و حتی مکه نذرهای مختلفی داشتهاند اما این یکی با بقیه فرق میکرده، چون این بار نیتشان متفاوت بوده است.
🔹 حاج حسن معنوی پدربزرگی است که به ندای دلش گوش میدهد و با یک نذر در خوان بابرکت شمسالشموس(ع) سهیم میشود. سهمی به اندازه 30 تن نمک برای سفره کریمانه حضرت رضا(ع) که به سبب آن شفای نوهاش را از آقا میگیرد.
🔹 ادامه روایت را از لینک زیر مطالعه کنید:
https://B2n.ir/j34117
📣 اداره کل نذورات آستان قدس رضوی
بله | ایتا | سروش | روبیکا | نسیم رضوان
🆔 @nazr_razavi_ir
🔰 #قصه_نذر | چشمم به چلچراغ حریم تو روشن است
🔹 یک جای مشخص، پشت پنجره فولاد حضرت(ع)، با اندازههای دقیق و کارشناسیشده برای ساخت یک لوستر سفارشی؛ این کاری است که محمدرضا زارع برای عرض ارادت به محضر حضرت رضا(ع) در پیش میگیرد.
🔹 پشت پنجره فولاد حضرت(ع)، لوستر سفید رنگی آویزان است که با نور سفیدی در این گوشه از حرم مطهر میدرخشد. این درخشش نذری است که سالها پیش محمدرضا زارع در فکر آن بوده و امروز تجلی پیدا کرده است تا ارادتش به محضر حضرت رضا(ع) را نشان دهد.
🔹 ادامه روایت را از لینک زیر مطالعه کنید:
https://B2n.ir/k71993
📣 اداره کل نذورات آستان قدس رضوی
بله | ایتا | سروش | روبیکا | نسیم رضوان
🆔 @nazr_razavi_ir
🔰 #قصه_نذر | روایت فرزندانی که نذر برای علی بن موسیالرضا(ع) را از پدر آموختهاند/ از طرف فرزندان سیدعلیاکبر
🔹 طبق طبق میوهها را بستهبندی میکنند. خوب و بدشان را سوا کرده، بار نیسان میکنند و میفرستند. مقصد این بار نه میدان بار میوه است و نه بازارچهها و مغازههای محلی. آقای راننده از شمال راه مشهدالرضا(ع) را در پیش میگیرد.
🔹 این نذر داستان ارثی است که از پدر به فرزندان رسیده؛ ارثی که ریشه در ارادت به خورشید خراسان دارد. ارثی از جنس عشق علی بن موسیالرضا(ع) که حاج علی اکبر فرهمند چنان آن را در دل فرزندانش کاشته که آنها پس از درگذشتش هم نذر کردن برای این آستان قدسی را ادامه دادهاند.
🔹 ادامه روایت را از لینک زیر مطالعه کنید:
https://B2n.ir/h56807
📣 اداره کل نذورات آستان قدس رضوی
بله | ایتا | سروش | روبیکا | نسیم رضوان
🆔 @nazr_razavi_ir
🔰 #قصه_نذر | زعفران خراسان نذر سلطان خراسان
🔹 آنها هر سال چندین بار برای زیارت به مشهد میآیند. مشهد آمدنشان هم مال دیروز و امروز نیست. مثلا همین حکیمه خانم روزگار دوری از حرم را به خاطر دارد که زائران زن و مرد مانند خانه خدا دور ضریح میچرخیدند.
🔹 جایی در گوشه شمال غربی نقشه خراسان رضوی، روستایی است که کیلومترها از مشهد فاصله دارد مردمش این فاصله را با بوی خوش زعفران پر کردهاند. حسینعلی نوباغی یکی از این زعفرانکاران است که هرسال بخشی از این گلهای زرافشان بنفش را به پیشگاه ولی نعمت خراسانیان تقدیم میکند.
🔹 ادامه روایت را از لینک زیر مطالعه کنید:
https://B2n.ir/x05457
📣 اداره کل نذورات آستان قدس رضوی
بله | ایتا | سروش | روبیکا | نسیم رضوان
🆔 @nazr_razavi_ir
🔰 #قصه_نذر | نذری به کام همه زائران
🔹 آقای جلال ملکی یک ناذر است در صحن و سرای رضوی، کسی که از راه دور یاد گرفته چگونه سیم خودش را وصل کند، به همین دلیل است که حالا افتخار پوشیدن لباس خدمت را هم بدست آورده است.
🔹 ادامه روایت را از لینک زیر مطالعه کنید:
https://B2n.ir/s63386
📣 اداره کل نذورات آستان قدس رضوی
بله | ایتا | سروش | روبیکا | نسیم رضوان
🆔 @nazr_razavi_ir