─═ঊ 🦋🍃🔮🍃🦋ঊ═─
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_سی_و_نهم
-بزارید دخترمم بیاد بعد حرفامو میگم.🙄😳
مامانم رو کرد سمت اشپزخانه و گفت ریحانه جان،😍 .بیا دخترم😌
پاهام سست شده بود انگار،😥 چادرمو سرم کردم و آروم رفتم بیرون و بعد از گفتن یه
سلام😍 اروم یه گوشه ای
نشستم.😟
مامانم بلند شد پذیرایی کنه که بابام گفت بشین، 😒.برای پذیرایی وقت
هست.😳
-خب، آقای علوی… من نه قصد آزار و اذیت شما رو دارم و نه قصد جسارت.🙁
من روز
اول که اومدید فکر می
کردم قضیه یه خواستگاری ساده هست🙄 ولی هرچی بیشتر جلو رفتیم با حرف هایی
که آقا پسر شما زدن و
حرکتهای دخترم فهمیدم قضیه فجیع تر از این حرفهاست.😳☹️
می دونم این دوتا قبلا
حرفهاشونو باهم زدن، .اما
رسمه که شب خواستگاری هم باهم صحبت کنن، منم مشکلی ندارم.
ولی بعد از
اینکه من حرف هامو زدم.😕
من با
ازدواج اینها مشکلی ندارم. فقط، حق گرفتن عروسی و جشن رسمی ندارن،🥺 چون
دوست ندارم کسی داماد
تهرانی بزرگ رو اینجوری ببینه. 🥺😰خرج عروسیشونو هم میدم به خودشون.😳
آقا سید سرش رو پایین انداخته بود و هیچی نمیگفت،😥😶
دخترم قدمش روی چشم ما🤩
و هروقت خواست می تونه
بیاد و مادر و پدرشو ببینه، ولی این اقا حق اومدن به اینجا رو نداره و ما هم
خونشون نمیام، جایی هم حق نداره
خودشو به عنوان داماد من معرفی کنه.🥺😳
حالا اگه شرایط من رو قبول دارین برین تو
اتاق صحبت کنین.😒
بغضم گرفته بود🥺🥺 آخه آرزوی هر دختریه که لباس عروسی بپوشه و دوستاش تو
عروسیش باشن، 🥺😔
اشکام کم کم
داشت جاری میشد…😢😢
یه نگاه با بغض به سید کردم و اونم اروم سرشو بالا آورد.🥺
سکوت عجیبی جمع رو فرا گرفته
بود،😶😶
در ظاهر تصمیم سختی بود… ولی من انتخابمو کردم.🤗🤗
#ادامه_دارد...
─═ঊ 🦋🍃🌺🍃🦋ঊ═─