💠#حکایت_آموزنده 💠
ﻋﺜﻤﺎﻥ ﻛﻴﺴﻪ ﭘﻮﻟﻰ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﻏﻠﺎﻣﺎﻧﺶ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﺑﻮﺫﺭ ﺩﻫﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﮔﺮ ﺍﺑﻮﺫﺭ ﺍﻳﻦ ﻫﺪﻳﻪ ﺭﺍ ﺑﭙﺬﻳﺮﺩ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺩ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﻛﺮﺩ. ﺑﻨﺪﻩ ﻋﺜﻤﺎﻥ ﻛﻴﺴﻪ ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﻧﺰﺩ ﺍﺑﻮﺫﺭ ﺁﻭﺭﺩ، ﺍﻣّﺎ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻛﺮﺩ ﺍﻭ ﻧﭙﺬﻳﺮﻓﺖ.
ﻋﺮﺽ ﻛﺮﺩ: ﺍﻯ ﺍﺑﻮﺫﺭ! ﺍﮔﺮ ﺍﻳﻦ ﻛﻴﺴﻪ ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﺑﭙﺬﻳﺮﻯ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺑﻨﺪﮔﻰ ﺁﺯﺍﺩ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺷﺪ.
ﺍﺑﻮﺫﺭ ﮔﻔﺖ: ﺑﻠﻪ ﺗﻮ ﺁﺯﺍﺩ ﻣﻰ ﺷﻮﻯ ﺍﻣّﺎ ﻣﻦ ﺑﻨﺪﻩ ﻣﻰ ﺷﻮﻡ.
•┈┈┈┈┈••✾••┈┈┈┈┈•
نداءالاسلام
🔸 @masjed_emam_reza 🔸
💠 #حکایت_آموزنده 💠
✍عاقبت توبه کننده
🔸در زمان یکى از اولیاى حق، مردى بود که عمرش را به بطالت و هوسرانى و لهو و لعب گذرانده بود و براى آخرت آنچنان که باید، اندوختهاى آماده نکرده بود. خوبان و نیکان، پاکان و صالحان از او دورى جستند، در حلقه نیک نامان راه نداشت، نزدیک مرگ پرونده خود را ملاحظه کرد، گذشته عمر را به بازبینى نشست و از عمق دل آهى کشید و بر چهره تاریک اشکى چکید و به عنوان توبه و عذرخواهى از حریم مبارک دوست، عرضه داشت:
🔹یا مَنْ لَهُ الدُّنْیا وَالآخِرَهُ اِرْحَم مَن لَیْسَ لَهُ الدُّنْیا وَالآخِرَهُ.
🔸 پس از مرگ، اهل شهر به مردنش شادى کردند و او را در بیرون شهر در خاکدانى انداخته، خس و خاشاک به رویش ریختند! آن مرد الهى در خواب دید به او گفتند: او را غسل بده و کفن کن و در کنار اتقیا به خاک بسپار. عرضه داشت: او به بدکارى معروف بود، چه چیز او را به نزد تو عزیز کرد و به دایره عفو و مغفرت رساند؟
💠جواب شنید: خود را مفلس و تهیدست دید، به درگاه ما نالید، به او رحمت آوردیم. کدام غمگین از ما خلاصى خواست او را خلاص نکردیم، کدام درد زده به ما نالید او را شفا ندادیم؟
📗 عرفان اسلامی
اثر استاد حسین انصاریان
•┈┈┈┈┈••✾••┈┈┈┈┈•
نداءالاسلام
🔸 @masjed_emam_reza 🔸
💠 #حکایت_آموزنده 💠
🔻مردى مهمانِ ملانصرالدين بود. از ملا پرسيد: شما اولاد داريد؟ ملانصرالدّين جواب داد: بله! يك پسر دارم. مرد گفت: مِثل جوانهاى اين دور و زمونه دنبال جوانگردى و عمر هدر دادن كه نيست؟
مُلّا گفت: نه!
مرد پرسيد: " اهلِ شربِ خمر و دود و دم و اين جور چيزهاى زشت كه نيست؟ مُلّا جواب داد: " ابداً . مرد گفت: قماربازى هم كه نمى كند؟ ملا گفت: " خير! اصلا و ابدا ! مرد گفت: " خدا رو كُرور كُرور شكر! بايد به شما به خاطر چنين فرزند صالحى تبريك و تهنيت گفت: آقازاده چند ساله است؟
ملانصرالدين گفت: " شير مى خورد. همين چند ماه پيش او را خدا داده به ما
•┈┈┈┈┈••✾••┈┈┈┈┈•
نداءالاسلام
🔸 @masjed_emam_reza 🔸
💠 #حکایت_آموزنده 💠
🔻مردى مهمانِ ملانصرالدين بود. از ملا پرسيد: شما اولاد داريد؟ ملانصرالدّين جواب داد: بله! يك پسر دارم. مرد گفت: مِثل جوانهاى اين دور و زمونه دنبال جوانگردى و عمر هدر دادن كه نيست؟
مُلّا گفت: نه!
مرد پرسيد: " اهلِ شربِ خمر و دود و دم و اين جور چيزهاى زشت كه نيست؟ مُلّا جواب داد: " ابداً . مرد گفت: قماربازى هم كه نمى كند؟ ملا گفت: " خير! اصلا و ابدا ! مرد گفت: " خدا رو كُرور كُرور شكر! بايد به شما به خاطر چنين فرزند صالحى تبريك و تهنيت گفت: آقازاده چند ساله است؟
ملانصرالدين گفت: " شير مى خورد. همين چند ماه پيش او را خدا داده به ما
•┈┈┈┈┈••✾••┈┈┈┈┈•
نداءالاسلام
🔸 @masjed_emam_reza 🔸
🌸 #حکایت_آموزنده 🌸
✍داستان(اصغر آواره)
((در قدیم یک فردی بود در همدان به نام " اصغر آواره "
اصغر آقا کارش مطربی بود و در عروسیها و مجالس بزرگان شهر مجلس گرم کنی میکرد و اینقدر کارش درست بود که همه شهر او را میشناختند ....
و چون کسی را نداشت و بیکس بود بهش میگفتند اصغر آواره !
انقلاب که شد وضع کارش کساد شد و دیگه کارش این شده بود میرفت در اتوبوس برای مردم میزد و میخوند و شبها میرفت در بهزیستی میخوابید))
✨تا اینجا داستان رو داشته باشید ✨
((در آن زمان یک فرد متدین و مومن در همدان به نام ایت الله نجفی از دنیا میره و وصیت کرده بوده اگر من فوت کردم از حاج آقا حسینی پناه که فردی وارسته و گریه کن و خادم حضرت اباعبدالله الحسین (ع) و از شاگردان خوب مرحوم حاج علی همدانی است بخواهید قبول زحمت کنند نماز میت من را بخوانند
خلاصه از دنیا رفت و چند هزار نفر اومدند برای تشیع جنازه اون در قبرستان باغ بهشت همدان و مردم رفتند دنبال حاج آقا حسینی پناه که حالا دیگه پیرمرد شده بود و آوردنش برای خواندن نماز میت .....
حاج آقا حسینی پناه وقتی رسید گفت تا شما کارها رو آماده کنید من برم سر قبر استادم حاج مولا علی همدانی فاتحه ای بخوانم و برگردم ....
وقتی به سر مزار استادش رسید در حین خواندن فاتحه چشمش به تابوتی خورد که چهار کارگر شهرداری زیر آن را گرفته و به سمت غسالخانه میبردند !
کنجکاو شد و به سمت آنها رفت .....
پرسید این جنازه کیه که اینقدر غریبانه در حال تدفین آن هستید ؟
یکی ازکارگران گفت این اصغر آواره است !
تا اسم او را شنید فریادی از سر تاسف زد و گریست .....
مردم تا این صحنه را دیدیند به طرف آنها آمدند و جویای اخبار و حال حاجی شدند و پرسیدند چه شد که شما برای این فرد اینطورناله کردید ؟!
حاجی گفت :مردم این فرد را میشناسید ؟ همه گفتند نه ! مگه کیه این ؟
حاجی گفت: این همون اصغر آواره است ....
مردم گفتند: اون که آدم خوبی نبود شما از کجا میشناسیدش ؟!
و حاجی شروع کرد به بیان یک خاطره قدیمی.....
گفت : سالها قبل از همدان عازم شهر قم بودم و آن زمانها تنها یک اتوبوس فقط به آن شهر میرفت
سوار اتوبوس که شدم دیدم ....وای اصغر آواره با وسیله موسیقیش وارد شد....
ترسیدم و گفتم یا امام حسین (ع) اگه این مرد بخواهد در این اتوبوس بنوازد و من ساکت باشم حرمت لباسم از بین میرود , اگر هم اعتراض کنم مردم که تو اتوبوس نشستند شاید بدشان بیاد که چرا من نمیزارم شاد باشند و اگر هم پیاده شوم به کارم در قم نخواهم رسید ....چه کنم !
خلاصه از خجالت سرم را به پایین انداختم .....
اصغر آواره سوار شد و آماده نواختن بود که ناگاه چشمش به من افتاد .....زود تیمپو رو گذاشت تو گونی و خواست پیاده بشه که مردم بهش اعتراض کردند که داری کجا میری ؟ چرا نمیزنی ؟
گفت : من در زندگیم همه غلطی کردم اما جلوی اولاد حضرت زهرا (س) موسیقی ننواختم ....
خلاصه حرمت نگه داشت و رفت ....
اونروز تو دلم گفتم اربابم حسین (ع) برات جبران کنه ,
حالا هم به نظرم همه ما جمع شدیم برای تشیع جنازه اصغر آواره و خدا خواسته حاجی عنایتی بهانه ای بشود برای این امر
خلاصه با عزت و احترام مراسم شروع شد و خود حاجی آستین بالا زد و غسل و کفنش را انحام و برایش به همراه آن جمعیت نماز خواند
از این حکایت معلوم است اگر برای نوکر امام حسین (ع) کاری انجام بدهیم خدا یک شهر را برایمان می اورد کارمان را سامان دهند.))
•┈┈┈┈┈••✾••┈┈┈┈┈•
نداءالاسلام
🔸 @masjed_emam_reza 🔸
🌸 #حکایت_آموزنده 🌸
✍داستان(اصغر آواره)
((در قدیم یک فردی بود در همدان به نام " اصغر آواره "
اصغر آقا کارش مطربی بود و در عروسیها و مجالس بزرگان شهر مجلس گرم کنی میکرد و اینقدر کارش درست بود که همه شهر او را میشناختند ....
و چون کسی را نداشت و بیکس بود بهش میگفتند اصغر آواره !
انقلاب که شد وضع کارش کساد شد و دیگه کارش این شده بود میرفت در اتوبوس برای مردم میزد و میخوند و شبها میرفت در بهزیستی میخوابید))
✨تا اینجا داستان رو داشته باشید ✨
((در آن زمان یک فرد متدین و مومن در همدان به نام ایت الله نجفی از دنیا میره و وصیت کرده بوده اگر من فوت کردم از حاج آقا حسینی پناه که فردی وارسته و گریه کن و خادم حضرت اباعبدالله الحسین (ع) و از شاگردان خوب مرحوم حاج علی همدانی است بخواهید قبول زحمت کنند نماز میت من را بخوانند
خلاصه از دنیا رفت و چند هزار نفر اومدند برای تشیع جنازه اون در قبرستان باغ بهشت همدان و مردم رفتند دنبال حاج آقا حسینی پناه که حالا دیگه پیرمرد شده بود و آوردنش برای خواندن نماز میت .....
حاج آقا حسینی پناه وقتی رسید گفت تا شما کارها رو آماده کنید من برم سر قبر استادم حاج مولا علی همدانی فاتحه ای بخوانم و برگردم ....
وقتی به سر مزار استادش رسید در حین خواندن فاتحه چشمش به تابوتی خورد که چهار کارگر شهرداری زیر آن را گرفته و به سمت غسالخانه میبردند !
کنجکاو شد و به سمت آنها رفت .....
پرسید این جنازه کیه که اینقدر غریبانه در حال تدفین آن هستید ؟
یکی ازکارگران گفت این اصغر آواره است !
تا اسم او را شنید فریادی از سر تاسف زد و گریست .....
مردم تا این صحنه را دیدیند به طرف آنها آمدند و جویای اخبار و حال حاجی شدند و پرسیدند چه شد که شما برای این فرد اینطورناله کردید ؟!
حاجی گفت :مردم این فرد را میشناسید ؟ همه گفتند نه ! مگه کیه این ؟
حاجی گفت: این همون اصغر آواره است ....
مردم گفتند: اون که آدم خوبی نبود شما از کجا میشناسیدش ؟!
و حاجی شروع کرد به بیان یک خاطره قدیمی.....
گفت : سالها قبل از همدان عازم شهر قم بودم و آن زمانها تنها یک اتوبوس فقط به آن شهر میرفت
سوار اتوبوس که شدم دیدم ....وای اصغر آواره با وسیله موسیقیش وارد شد....
ترسیدم و گفتم یا امام حسین (ع) اگه این مرد بخواهد در این اتوبوس بنوازد و من ساکت باشم حرمت لباسم از بین میرود , اگر هم اعتراض کنم مردم که تو اتوبوس نشستند شاید بدشان بیاد که چرا من نمیزارم شاد باشند و اگر هم پیاده شوم به کارم در قم نخواهم رسید ....چه کنم !
خلاصه از خجالت سرم را به پایین انداختم .....
اصغر آواره سوار شد و آماده نواختن بود که ناگاه چشمش به من افتاد .....زود تیمپو رو گذاشت تو گونی و خواست پیاده بشه که مردم بهش اعتراض کردند که داری کجا میری ؟ چرا نمیزنی ؟
گفت : من در زندگیم همه غلطی کردم اما جلوی اولاد حضرت زهرا (س) موسیقی ننواختم ....
خلاصه حرمت نگه داشت و رفت ....
اونروز تو دلم گفتم اربابم حسین (ع) برات جبران کنه ,
حالا هم به نظرم همه ما جمع شدیم برای تشیع جنازه اصغر آواره و خدا خواسته حاجی عنایتی بهانه ای بشود برای این امر
خلاصه با عزت و احترام مراسم شروع شد و خود حاجی آستین بالا زد و غسل و کفنش را انحام و برایش به همراه آن جمعیت نماز خواند
از این حکایت معلوم است اگر برای نوکر امام حسین (ع) کاری انجام بدهیم خدا یک شهر را برایمان می اورد کارمان را سامان دهند.))
•┈┈┈┈┈••✾••┈┈┈┈┈•
نداءالاسلام
🔸 @masjed_emam_reza 🔸
💠 #حکایت_آموزنده 💠
✍نپرداختن بدهی دیگران
📝 حاج ميرزا حسين نورى صاحب «مستدرك الوسائل» از دارالسلام نورى حكايت مى كند:
از عالم زاهد سيد هاشم حائرى كه مبلغ يك صد دينار كه معادل ده قران عجمى بود از يك نفر يهودى به عنوان قرض گرفتم كه پس از بيست روز به او برگرداندم، نصف آن را پرداختم و براى پرداخت بقيه آن او را نديدم جستجو كردم، گفتند: به بغداد رفته.
📝 شبى قيامت را در خواب ديدم، مرا در موقف حساب حاضر كردند، خداوند مهربان به فضلش مرا اذن رفتن به بهشت داد. چون قصد عبور از صراط كردم، زفير و شهيق جهنم مرا بر صراط نگاه داشت و راه عبورم را بست، ناگاه طلبكار يهودى چون شعله اى از جهنم خارج شد و راه بر من گرفت و گفت: بقيه طلب مرا بده و برو. من تضرع كردم و به او گفتم: من در جستجويت بودم تا بقيه طلبت را بپردازم ولى تو را نيافتم.
📝 گفت: راست گفتى ولى تا طلب مرا ندهى از صراط حق عبور ندارى. گريه كردم و گفتم: من كه در اينجا چيزى ندارم كه به تو بدهم. يهودى گفت: پس بجاى طلبم بگذار انگشت خود را بر يك عضو تو بگذارم. به اين برنامه راضى شدم تا از شرش خلاص شوم، چون انگشت بر سينه ام گذاشت از شدت سوزش آن از خواب پريدم!
📗عرفان اسلامى، ج 13
استاد حسین انصاریان
•┈┈┈┈┈••✾••┈┈┈┈┈•
نداءالاسلام
🔸 @masjed_emam_reza 🔸
💠 #حکایت_آموزنده 💠
« برای عاقل یک اشاره کافیست. »
🔹مردی برای خود خانه ای ساخت واز خانه قول گرفت که تا وقتی زنده است به او وفادار باشد و بر سرش خراب نشود و قبل از هر اتفاقی وی را آگاه کند. مدتی گذشت ترکی در دیوار ایجاد شد مرد فوراً با گچ ترک راپوشاند. بعد ازمدتی در جایی دیگر از دیوار ترکی ایجاد شد وباز هم مرد با گچ ترک را پوشاند و این اتفاق چندین بار تکرارشد و روزی ناگهان خانه فرو ریخت.
🔹 مرد باسرزنش قولی که گرفته بود را یاد آوری کرد و خانه پاسخ داد هر بار خواستم هشدار بدهم وتو را آگاه کنم دهانم را با گچ گرفتی و مرا ساکت کردی این هم عاقبت نشنیدن هشدارها!
📗#منبع: مثنوی معنوی مولانا
•┈┈┈┈┈••✾••┈┈┈┈┈•
نداءالاسلام
🔸 @masjed_emam_reza 🔸
💠 #حکایت_آموزنده 💠
🔻مردى مهمانِ ملانصرالدين بود. از ملا پرسيد: شما اولاد داريد؟ ملانصرالدّين جواب داد: بله! يك پسر دارم. مرد گفت: مِثل جوانهاى اين دور و زمونه دنبال جوانگردى و عمر هدر دادن كه نيست؟
مُلّا گفت: نه!
مرد پرسيد: " اهلِ شربِ خمر و دود و دم و اين جور چيزهاى زشت كه نيست؟ مُلّا جواب داد: " ابداً . مرد گفت: قماربازى هم كه نمى كند؟ ملا گفت: " خير! اصلا و ابدا ! مرد گفت: " خدا رو كُرور كُرور شكر! بايد به شما به خاطر چنين فرزند صالحى تبريك و تهنيت گفت: آقازاده چند ساله است؟
ملانصرالدين گفت: " شير مى خورد. همين چند ماه پيش او را خدا داده به ما
•┈┈┈┈┈••✾••┈┈┈┈┈•
نداءالاسلام
🔸 @masjed_emam_reza 🔸
💠#حکایت_آموزنده 💠
ﻋﺜﻤﺎﻥ ﻛﻴﺴﻪ ﭘﻮﻟﻰ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﻏﻠﺎﻣﺎﻧﺶ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﺑﻮﺫﺭ ﺩﻫﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﮔﺮ ﺍﺑﻮﺫﺭ ﺍﻳﻦ ﻫﺪﻳﻪ ﺭﺍ ﺑﭙﺬﻳﺮﺩ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺁﺯﺍﺩ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﻛﺮﺩ. ﺑﻨﺪﻩ ﻋﺜﻤﺎﻥ ﻛﻴﺴﻪ ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﻧﺰﺩ ﺍﺑﻮﺫﺭ ﺁﻭﺭﺩ، ﺍﻣّﺎ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻛﺮﺩ ﺍﻭ ﻧﭙﺬﻳﺮﻓﺖ.
ﻋﺮﺽ ﻛﺮﺩ: ﺍﻯ ﺍﺑﻮﺫﺭ! ﺍﮔﺮ ﺍﻳﻦ ﻛﻴﺴﻪ ﭘﻮﻝ ﺭﺍ ﺑﭙﺬﻳﺮﻯ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺑﻨﺪﮔﻰ ﺁﺯﺍﺩ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺷﺪ.
ﺍﺑﻮﺫﺭ ﮔﻔﺖ: ﺑﻠﻪ ﺗﻮ ﺁﺯﺍﺩ ﻣﻰ ﺷﻮﻯ ﺍﻣّﺎ ﻣﻦ ﺑﻨﺪﻩ ﻣﻰ ﺷﻮﻡ.
•┈┈┈┈┈••✾••┈┈┈┈┈•
نداءالاسلام
🔸 @masjed_emam_reza 🔸
💠 #حکایت_آموزنده 💠
« برای عاقل یک اشاره کافیست. »
🔹مردی برای خود خانه ای ساخت واز خانه قول گرفت که تا وقتی زنده است به او وفادار باشد و بر سرش خراب نشود و قبل از هر اتفاقی وی را آگاه کند. مدتی گذشت ترکی در دیوار ایجاد شد مرد فوراً با گچ ترک راپوشاند. بعد ازمدتی در جایی دیگر از دیوار ترکی ایجاد شد وباز هم مرد با گچ ترک را پوشاند و این اتفاق چندین بار تکرارشد و روزی ناگهان خانه فرو ریخت.
🔹 مرد باسرزنش قولی که گرفته بود را یاد آوری کرد و خانه پاسخ داد هر بار خواستم هشدار بدهم وتو را آگاه کنم دهانم را با گچ گرفتی و مرا ساکت کردی این هم عاقبت نشنیدن هشدارها!
📗#منبع: مثنوی معنوی مولانا
•┈┈┈┈┈••✾••┈┈┈┈┈•
نداءالاسلام
🔸 @masjed_emam_reza 🔸
💠 #حکایت_آموزنده 💠
✍️ حفظ آبروى مسلمانان
توسط امام حسن عسکری (علیه السلام)
🔹عصر حكومت طاغوتى متوكل (دهمین خلیفه عباسى) بود، او امام حسن عسكرى علیه السلام را به جرم دفاع از حق ، در شهر سامره به زندان افكنده بود، اتفاقا در آن سال بر اثر نیامدن باران زمین هاى كشاورزى خشك شده بود و دامها تلف شده بودند، مسلمانان سه روز پى در پى براى نماز استسقاء (طلب باران ) به صحرا رفتند و نماز خواندند، ولى باران نیامد.
🔹ولى روز چهارم، جاثلیق (روحانى بزرگ مسیحی) به همراه مسیحیان بیرون رفتند و دعا كردند و در آن روز باران آمد.
🔹 مسلمانان روز پنجم به بیابان رفتند و نماز خواندند، ولى باران نیامد، همین موضوع باعث سرشكستكى مسلمین و آبروریزى شد، عده اى در حقانیت دین اسلام شك كردند، گفتگو و بگو مگو در این باره زیاد شد، و بنابراین بود كه روز ششم نیز مسیحیان همراه جاثلیق خود به بیابان براى دعا بروند، اگر آن روز نیز مثل روز چهارم باران مى آمد، آبروى مسلمانان در نزد مسیحیان ، بیشتر مى رفت ، و شرمنده و خوار مى شدند.
🔹متوكل ، بیاد امام حسن عسكرى علیه السلام كه در زندان بود افتاد. دستور داد آن حضرت را از زندان بیرون آوردند، متوكل به آن حضرت گفت : اى ابومحمد، دین جدت (اسلام) را دریاب.
🔹 امام حسن عسكرى علیه السلام به همراه چند نفر از خدمتكاران نیز بیرون رفتند، آنگاه آن حضرت به یكى از غلامانش فرمود: «تو نیز به میان جمعیت مسیحیان برو، هنگامى كه جاثلیق براى دعا دستهایش را به سوى آسمان بلند كرد، خود را به كنار او برسان ، و در میان دو انگشت دست راستش ، چیزى هست ، آن را بگیر و بیاور».
🔹 آن غلام به میان مسیحیان رفت و در صف اول كنار جاثلیق ایستاد و همین كه او دستهایش را به طرف آسمان براى دعا بلند كرد، غلام بى درنگ در بین دو انگشت دست راست او استخوانى كه سیاه رنگ بود، برداشت ، آن روز مسیحیان و جاثلیق هر چه دعا كردند، باران نیامد، و آسمان صاف و آفتابى شد. و مسیحیان شرمنده بازگشتند. متوكل از امام حسن عسكرى علیه السلام پرسید: این استخوان چیست ؟
🔹 ایشان فرمودند: «این استخوان از قبر پیغمبرى برداشته شده است ، و هر گاه استخوان بدن پیامبرى آشكار گردد باران مى آید». به این ترتیب در آن روز، آبروى از دست رفته مسلمین به جاى خود آمد، و عزت و سر بلندى اسلام در نزد مسیحیان، حفظ گردید.
📗 #منبع: داستانهای شنیدنی از چهارده معصوم علیهم السلام / محمد محمدی اشتهاردی
•┈┈┈┈┈••✾••┈┈┈┈┈•
نداءالاسلام
🔸 @masjed_emam_reza 🔸