♦️چشمان سرمهای
روی فرشهای کهنه و لاکی مسجد یکی از روستاهای بشاگرد منتظر خانمهای اهالی نشسته بودم تا کلاس قرآن را شروع کنیم. روز اول نوروز بود و احتمال اینکه دیر بیایند و یا کلا نیایند زیاد. پیش خودم گفتم نکند اهالی خوش نداشته باشند در عید نوروز از فاطمیه صحبت کنیم و این کار ما را بگذارند به پای مخالفت با شادی و رسومات و از باقی کلاسهایمان هم استقبال نکنند و...
در همین فکرها بودم که صدای قیژ در آمد. یک زن جوان استخوانیِ سبزهی رقعه بسته (پوشیه محلی) و بچه به بغل آمد، دختر سه چهار سالهاش هم پشت سرش.
زن چادر نازک و نخیاش را پیچیده بود دور سر و گردن تا کیپ بایستد. بدون سوزن و گیره. همان مدلی که ما در شهر چادرنماز میپوشیم، آنجا پوشش محلیشان حساب میشد.
کمی جا خوردم از یکدست سیاه بودن لباسهای خودش و دو فرزندش.
بعد از خوشامد و احوال پرسی گفتم: 《خدا بیامرزه، اون آقاهه که امروز به رحمت خدا رفته نسبتی داشته با شما؟》
گوشه چشمان سرمه کشیدهاش قطره اشکی جمع شد و گفت:《نه من و بچه هام عزادار دختر رسول خداییم》
***
یک ربع بعد من بودم و پانزده زن روستایی عزادار دختر رسول خدا و شرمندگی از قضاوت نابجایم.
✍فاطمه ترکاشوند
#خاطرات_تبلیغی
@tollabolkarimeh 🌷
♦️لبخند
موهای بلند و بافته شدهاش از مقنعه بیرون زده بود. پشت به ما، رو به کمد آهنی دنبال بدمینتون میگشت.
من و معاون پرورشی، که مشغول چیدن کتابهای نمایشگاه در قفسه بود، داشتیم راجع به محتوای ساعت بعد از نماز دانش آموزان برنامهریزی و گفتگو میکردیم که دختر برگشت سمت ما؛ ناخن های بلند و کشیدهای داشت. چشمان درشت و بینی ریز. تاج ابروهایش را به هم نزدیک کرد گفت: 《خانم ما خودمون عقل داریم و خودمون تشخیص میدیم چی خوبه چی بد، نیازی نیست یکی دیگه رو از بیرون برای هدایت ما دعوت کنید!》و رفت.
چیزی در دل من ترک برداشت. آن از استقبال سرد معلمها در بدو ورود این هم از جامعهی مخاطب که همچین ذهنیتی از ما دارد. همین روز اول برای جا زدن و دیگر ادامه ندادن کافی بود. مربی پرورشی من را نگاه کرد، بغضم را قورت دادم و نیشخند زدم به شیطان که منتظر عقب نشینی من بود.
بعد از آن، یک ماه تمام، لبخند را از چهرهام پاک نکردم تا آنجا که نمازخانه دبیرستان هر روز شاهد دوستی من و پریسای گیسو بافتهی روز اول به همراه جمع زیادی از دوستانش شد.
و من باز هم به شیطان نیشخند زدم.
#خاطرات_تبلیغی
@tollabolkarimeh 🌷