eitaa logo
🇮🇷 ندای فطرت🇮🇷
1.2هزار دنبال‌کننده
107.1هزار عکس
77.5هزار ویدیو
553 فایل
آدرس کانال ندای فطرت در سایر پیام‌رسان ها: بله: https://ble.ir/nedayefetratt
مشاهده در ایتا
دانلود
مادربزرگ خودتان را تصور کنید، موی سفیدش را توی ذهن‌تان بیاورید، دست‌هایش و صورت چروک دارش را در خاطرتان ببینید، راستی مادربزرگ‌تان چند سال دارد، شما حالا یک مادربزرگ تقریبا هفتاد ساله را در ذهن‌تان مجسم کنید. فکر کنید توی شهر شما، تا همین هفته قبل، مادر بزرگ و پدربزرگتان خوشنام و مشهور بودند اما توی این یک هفته طوری همه چیز عوض شده که مجبور شده‌اند برای زنده ماندن از دست اشرار، خانه‌شان را رها کنند و جایی مخفی شوند که حتی شما هم نمی‌دانید. شما اسم این مادربزرگ را بگذارید "ام قاسم". ام قاسم یک روز عصر کسی را دید که مخفیانه و دور از چشم همه، دم در اتاق‌شان حاضر شد و نامه‌ای دست همسرش داد و رفت. نامه خیلی کوتاه بود، دو سه خط فقط. توی نامه امام حسین (ع) خطاب به همسرش نوشته بود: 《تو ما را خوب می شناسی بیا که امروز وقت کشته شدن با ماست.》 ام قاسم از دل همسرش خبر نداشت اما چیزی که در چهره همسرش می‌دید، دو دلی بود و نگرانی. گفت: 《شک داری؟ اخم کرد و رو در هم کشید. آدم برای کشته شدن در کنار امام زمانش شک نمی‌کند.》 همسرش شک نداشت اما خفقان آن روزها طوری بود که به دیوار‌ها نمی‌شد اعتماد کرد. گفت: 《من پیرمردم، جانی برای جنگ برایم نمانده. ام قاسم گریه‌اش گرفت. همسرش گفت: من نباشم تو بیوه می‌شوی، فرزندانمان یتیم می‌شوند، اینجا کوفه است و کسی رحم برایش باقی نمانده، زندگی‌تان سیاه می شود.》 مرد تصمیمش را گرفته بود، قصدش رفتن بود اما دوست داشت عیار همسرش را ببیند. ام قاسم، همان مادربزرگ سال خورده بلند شد، صدایش بالا رفت، حجاب از سرش برداشت و بر سر مرد انداخت و گفت: 《چادر به سر کن، تو مرد نیستی اگر این جا بمانی. کاش من مرد بودم، آن وقت بی هیچ حرف اضافه‌ای خودم را به رکاب امام می رساندم.》 همسرش لبخند زد، همسرش حبیب بود. حبیب غلامش را صدا زد، شمشیر و اسباب جنگش را داد تا غلام از شهر بیرون ببرد و وعده‌شان شد نیمه شب جایی دورتر از دیوار های شهر. ام قاسم را در آغوش گرفت. گفت امام برایم نوشته قبل از رفتن تو را به قبیله بنی اسد بسپارم. سقف آسمان بر سر ام قاسم خراب شد. گفت کاش اجازه داشتم بیایم، کاش زمانه من را هم‌عاقبت خواهر و همسر امام قرارم می‌داد. ام قاسم پیش از رفتن حبیب، عهد آخر زندگی‌اش را از او گرفت، گفت: امام را که دیدی، دست و پای‌شان را به جای من ببوس و سلام‌شان برسان. خیلی از آدم‌ها پیر که می‌شوند توی زندگی لنگر می‌اندازند، جان برای‌شان عزیزتر از هر وقت دیگر می‌شود، بهانه می‌گیرند و ترس از دست دادن چیزهایی که دارند، وجودشان را می‌گیرد. بعضی از آدم‌ها اما مثل ام قاسم‌اند، طوری زندگی کرده‌اند که ثمره عمرشان در کهن سالی شجاعت است و غیرت و فداکاری. ✍حجت الاسلام و المسلمین محمدرضا جوان آراسته @tollabolkarimeh
توی قصه‌ها همیشه مردها عاشقند، مثل خسرو، مثل فرهاد، مثل مجنون و زن‌ها معشوقند مثل شیرین، مثل لیلی. توی زندگی واقعی اما همشه این طور نیست. گاهی زن‌ها عاشق می شوند و مردها معشوقند، گاهی هر دو عاشق می‌شوند و هر دو معشوقند. زندگی واقعی بعضی چیزهایش شبیه قصه‌هاست، بعضی چیزهایش هم بی ربط به قصه‌ها. عشق‌ها ولی همه‌شان یک طور نیستند، بعضی زود می‌روند، بعضی می‌مانند، بعضی تمام نمی‌شوند. چند هفته پیش صفحه اینستاگرام من پر شد از تصویر استاد جوانی که انگار من و او دوستان مشترک زیادی داشتیم اما من هیچ وقت ندیده بودمش. استاد جوان تصادف کرده بود و خودش و همسرش و بچه‌هایش همه با هم کشته شده بودند. خیلی سخت بود اما خیلی خوب هم بود. یک طورهایی مرگ هم بر عشق شان خدشه نینداخته بود. فکرش را بکنید دو نفر طوری با هم گره بخورند که زندگی و مرگشان یکی بشود. عشق بعد از این هم می تواند چیزی داشته باشد؟ سید محمد ساجدی هم یکی دو سال پیش همین طور از دنیا رفت، از پیاده روی اربعین برمی‌گشت که با خانواده‌اش آسمانی شد. یک طورهایی غبطه برانگیز است، انگار یک پایان خوش است که سهم قصه زندگی خیلی‌ها نمی‌شود. روز عاشورا روز پایان زندگی خیلی‌ها بود. تقریبا همه مردان سپاه امام کشته شدند اما یک خانواده سهم‌شان ویژه و خاص است، خانواده عبدالله بن عمیر. نمی‌دانم عبدالله چطور با همسرش زندگی کرده بود و چه عشقی بین‌شان بود که وقتی عبدالله شمشیر کشیده در میدان رجز می‌خواند یک باره ام‌وهب هم عمود خیمه‌ای را برداشت و دوان دوان خودش را به عبدالله رساند و گفت پیشت می‌مانم تا با هم در راه خانواده پیامبر جهاد کنیم. فکرش را بکنید برای لحظه ای وسط میدان پر کشته رزم، زنی پشت به پشت مردی ایستاده و رجز می‌خواند. امام اما خیلی زود جلو رفتند و به ام وهب گفتند برگرد، خدا جهاد را برای زنان واحب نکرده. ام‌وهب برگشت، بی آن که بهانه بیاورد، بی آن که هیجانش بر عقل پیشی بگیرد. ماجرای ام‌وهب با ماجرای بحیره که دیشب نوشتم خیلی شباهت دارد اما راستش را بخواهید ام‌وهب یک مدال بیشتر از بحیره دارد. مدالی که ام‌وهب را یگانه کرد. عبدالله بن عمیر خیالش از ام‌وهب که راحت شد شمشیر کشید و با هرکس که پیش می‌آمد جنگید تا این که بالاخره ضربه‌ای خورد و سخت مجروح شد و روی زمین افتاد. ام‌وهب گوشه‌ای ایستاده بود و رزم همسرش را تماشا می کرد. عبدالله که روی زمین افتاد هر چه توان داشت جمع کرد و سمت پیکر عبدالله دوید. نشست. خون از صورت همسرش پاک کرد. حتما توی دلش حسرت می خورد که کاش من هم این جا با بدن پر زخم افتاده بودم. ام‌وهب خودش ندید اما همه آن ها که از خیمه ها بیرون بودند دیدند که کسی از دور جلو آمد، چوب بزرگی را برداشته بود و آن چنان چوب را بر سر ام‌وهب کوبید که جهان به چشمش سیاه شد و همان جا پیکر بی‌جانش کنار عبدالله افتاد. ام وهب تنها زنی است که از سپاه امام شهید شد. تنها بانوی شهید روز عاشورا. خدا بعضی‌ها را طوری عزیز و دردانه می کند که وقت تعریف ماجرای زندگی‌شان همه وجود آدم حسرت می‌شود، آه می‌شود، کاش می‌شود. ✍حجت الاسلام والمسلمین محمدرضا جوان آراسته @tollabolkarimeh