eitaa logo
🇮🇷 ندای فطرت🇮🇷
1.4هزار دنبال‌کننده
115.8هزار عکس
86هزار ویدیو
585 فایل
ایستگاه آگاهی از اخبار روز؛ تحلیلهای سیاسی ،اجتماعی و فرهنگی آیدی جهت پاسخ به سوالات و شبهات: 👇 @neda_ye_hagh ندای فطرت در پیام رسان بله: https://ble.ir/nedayefetratt
مشاهده در ایتا
دانلود
💢سالگرد کرونائی💢 جمعه ۲۲ فروردین ۱۳۹۹ ⭕️با خانه‌تکانی عیدِ هر سالش که از یکی دو ماه مانده به بهار شروع و در آخر زمستان تمام می‎شد، فرش و دیوار و مبل و منزلِ همیشه تمیزش را از نو گرد می‌گرفت، تا مهمان‌ها وقتی برای عیددیدنی آمدند دیدنش، فرش و دیوار و مبل و منزلش برق بزنند مثل همیشه. ⭕️هر سال تهِ ذهنش این بود که کارهای عیدش را که می‌کند، حواسش به مجلسِ سه هفته بعد از نوروزش هم باشد و طوری خانه را بتکاند که برقش تا مجلس سالِ بماند. ⭕️امسال اسفند، وقتی وبای مدرن با اسم ، تا همه‌ی جای جهان و حتا تا شهرِ کوچکِ مرزی ما هم آمد، نه نگران این بود که خدای ناکرده، کوئیدِ ۱۹ راه گلوی او را هم بگیرد و او را قرنطینه و بستری و بیمار کند و نه نگرانِ این بود که وقتی را نسخه کردند برای همه مردم و او هم مثل مردم، مجبور به بیرون نرفتن از خانه شد، حوصله‌اش سر برود از اقامت اجباری در خانه و ندیدنِ دو سه چهار پنج هفته‌ای کوچه و خیابان و کوی و برزن. که از همان اولش، دل نگرانِ برگزاری مجلسِ هفته‌ی سوم فروردینش بود. ⭕️چرا راه دور بروم؟ از فردای روزی که خبر را در ۲۲ فروردین ۶۲ یعنی سی و هفت سال پیش شنید، خانه‌اش را مهیای مهمان کرد و در همه‌ی این ۳۷ سال که گذشت، هیچ بهاری به روز ۲۰ و چندمش نرسید الا این‌که خانه‌اش را از نو برق انداخت و چائی دم کرد و شیرینی چید دورِ دُوری و روضه‌خوان خبر کرد برای خواندن مرثیه‌ی شهادتِ شوهرش. ⭕️مادرم در همه‌ی این ۳۷ بهار، یاد پدرم را گرامی داشته. در همه‌ی این سال‌ها برای روز ، مجلس منعقد کرده و حلوا پخته -که تنها شیرینیِ از دست دادن عزیزست-. در همه‌ی این قریب به ۴۰ سال که شویش را تا بهشت بدرقه کرده، هیچ خانه‌تکانی‌ای نکرده الا به این نیت که چند روز بعد از مراسم عید دیدنی و دید و بازدیدهای معمول، مردم دوباره کلونِ درِ خانه‌اش را خواهند کوفت و این‌بار برای گرامی‌داشتِ یادِ شهادت، از در تو خواهند آمد. و همه‌ی این سال‌ها، حتا خانه تکانیِ آخر سالش رنگ اخلاص و بوی شهادت داشت… . ⭕️اما امسال که همه چیز و همه جا و همه‌ی مراسم‌ها تعطیلند، مجلسش با دو تن برگزار خواهد شد؛ شهید و شاهدش. و شاید گرم‌ترین و خاص‌ترین مجلسِ تمامِ این سال‌ها. ⭕️گاهی فکر می‌کنم کرونا، تنهائیِ اجباری‌ای ساخته که فارغ از هیاهوها و داد و بیدادها، خلوتی خلق کند برای اهلش. تنهائی‌ای که خیلی وقت بود لازمش داشتیم و فراموشش کرده بودیم. ⭕️تک مهمانِ سالگردِ امسال بابا، خود شهیدست و تک میزبان، خود مادرم. این شاید بهترین و خاص‌ترین مجلس همه‌ی این سال‌هاست. مهمانی‌ای که میزبان، چندین و چند روزست مهیایش شده و پیش‌کشی‌ش ختمی‌ست که سوره‌های کوتاهِ جزء سی‌ام از آن مانده که بعد از نماز صبج ۲۲ فروردین ۹۹ که صدق الله‌ش ختم شود به نیت هدیه به روح شهید. ⭕️پدرم؛ کرونای ناخوانده‌ی واگیردار برغم همه‌ی بدی‌هائی که داشت، برکتی ساخت تا امسال برای سالگرد شهادتت، بر خلاف همه‌ی این سال‌ها، نه از تو که از قامت برافراشته و استوار زنی بنویسم که یک تنه ایستاد و نگذاشت شمعِ شهادت تو در وزش همه‌ی طوفان‌ها و بلاهای این چندین و چند دهه، خاموش شود. و خدا جای حق نشسته که مزدِ آن‌ها که کار زینبی کردند را معادلِ شهادتِ حسینی قرار داد… . (عکس را مادرم در سالی گرفته که پدرم شهردار چایپاره بود. و هنوز آن فلاسک و قوری و سماور و سینی جلویش و قابلمه و والر و میز و همه چیزِ عکس را نگه داشته. حتا پدرم را! که ظاهرا دیگر جسمش در میان جمع نیست!)
💢پ؛ مثل مادر!💢 سه‌شنبه ۲۶بهمن ۱۴۰۰ ⭕️مادرم ۲۵ سالش بود وقتی تو شدی. او زن جوانی بود با هزار آرزوی ریز و درشت که لابد یکی‌شان این بود که من پا بگیرم و تاتی تاتی کنم و آن‌روز که شد، با تو دست مرا بگیرد و اولین سفرِ سه تائی‌مان را برویم مثلا پابوس شاه خراسان. ⭕️یا که جنگ مجال بدهد و مثلا به قاعده یک هفته ده روز امان داشته باشی از کارِ جنگ و مرخصی بگیری از آقا مهدی و بیائی خانه و از نمی‌دانم کدام دوستت یک دوربین عکاسی قرض کنی و سر راهت که داری می‌آئی بروی از عکاسی مهتاب یک حلقه فیلم ۲۴ تائی بگیری و بیاوری تا به قدر یک حلقه، عکس بگیرید از هم و باهم و بعدش مرا بدهد بغل تو که چندتای آخرِ حلقه را عکس دوتائیِ پدر و پسری بگیرد ازمان که اقلا یکیش درست و درمان افتاده باشد و لابد بعدش که تو برگشتی جبهه بدهد آن عکس را بزرگ کنند و قابش کند و بگذاردش بالای طاقچه کنار جانماز و قرآن و آینه. ⭕️لابد پیش خودش خیال داشت نوبت واکسن ۶ ماهگی پسرش –پسرت- که رسید، تو با آن کلاه کشی سبز یشمی از در می‌آئی تو و می‌گوئی پاشو برویم بچه را بزنیم و بعدش لابد می‌رفتید – می‌رفتیم- ناهارخوری بازار و بعدش از راسته خرازی‌ها، خنزر پنزر می‌خریدید برای من و تا غروب یا تا هروقت که کهنه‌ی بچه خیس نشده بود، اصلا تا هروقت که تو وقت داشتی می‌چرخیدید و شب وقتی خسته و کوفته می‌رسیدید خانه و تو باید برمی‌گشتی سپاه، از پشت سر صدایت می‌کرد که «علی امشب را زودتر برگرد. شاید بچه تب کند... .» و لابد برای آن شب، دمپختک درست می‌کرد… . ⭕️مادرم ۲۵ ساله بود که تو شهید شدی. در اوج‌ترین سال جوانی و سرزندگی و امید و آرزوی یک زن که شوهرش را به قدر دنیا دوست داشت. ⭕️مادرم ۲۵ ساله بود که تو شهید شدی و او قرار شد که بعد از آن‌، پدر باشد و پدر بماند. که بلد شود مهرِ مادرانه‌اش با حریمِ جدیتِ پدری قاطی شود و قاطی نشود. و کسی از او نپرسید که بلدی یا نه؟ که می‌توانی یا نه؟ که می‌شود یا نه؟ و مادرم حالا نزدیک چهل سال است که پدرست؛ درست از همان بهارِ بی‌بازگشت که آمد و تو را با خودش برد. خیلی بیشتر و بهتر از خیلی پدرها که نرفتند و شهید نشدند… . ⭕️امروز همه عکس پدرِ زنده و مرده و شهیدشان را گذاشتند در این‌جا و آن‌جای مجازی و شعر و درود و حسرت و ادب و احترام خرجِ زنده و مرده و شهیدِ پدرشان کردند و من امروز می‌باید اول از تو، قبل‌تر از سنگ سفید مزار تو، دست مادری را ببوسم که ۳۹ سال است پدرست. @SARIR209_COM