eitaa logo
ندای شیعه
1.4هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
2.1هزار ویدیو
15 فایل
✨السلام علیک یا #أَمیرالْمؤْمنین أَشهد أَنک کلمةُ التقوى و باب الهدى والعروة الوثقی و #الْحَبلُ‌الْمَتین و الصراط المستقیم‏✨ 💠شناخت معارف و مبانی شیعه از طریق قرآن و سنت✍️📘 ‼️کپی‌برداری از مطالب با ذکر #صلوات مجاز است.‼️
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹رمان بسیار زیبای تنها میان داعش 🔸 اثر فاطمه ولی نژاد 📘خاطرات بی نظیر روز های مجاصره ۸۰ روزه شهر آمرلی عراق توسط داعش 😭هنگام خواندن چشم هایتان بارانی می شود بزودی از ندای شیعه🔻 https://eitaa.com/nedaye_shiae110/1781 ◽️هر پنجشنبه دو قسمت
🦋🌸🦋🌸🦋 🌸🦋🌸🦋 🦋🌸🦋 🌸🦋 🦋 🌸 🦋 ✨ وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانه‌ای بود که هر چشمی را نوازش می‌داد. خورشید پس از یک روز آتش‌بازی در این روزهای گرم آخر ، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه می‌کشید. ✨دست خودم نبود که این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را می‌دیدم! حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و شاخه های نخل ها رد می‌شد، عطر او را در هوا رها می‌کرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم می‌کرد! ✨ دلتنگ لحن گرمش، صدای مهربان و خنده های شیرینش! چقدر این لحظات سخت می‌گذشت تا او برگردد و انگار همین باد، نغمه دلتنگی‌ام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا درآمد. گوشی برداشتم. بی‌آنکه شماره را ببینم، پاسخ دادم :«بله؟» ✨ صدایی خشن :«الو...» این بار با صدایی محکم پرسیدم :«بله؟» ✨ تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تکرار می‌کند :«الو... الو...» با عصبانیت پرسید :«منومی‌شناسی؟؟؟» ✨ ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش برایم آشنا نبود که مردّد پاسخ دادم :«نه!» و او بلافاصه و با صدایی بلندتر پرسید :«مگه تو نرجس نیستی؟؟؟» از اینکه اسمم را می‌دانست، حدس زدم از آشنایان باشد. دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :«بله، من نرجسم، اما شما رو نمی شناسم! » که صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمد و با خنده‌ای نجوا کرد :«ولی من که تو رو خیلی خوب می‌شناسم» و دوباره همان خنده‌های شیرینش گوشم را پُر کرد. ✨ دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدن‌مان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من به‌شدت مهارت داشت. پاسخ دادم :«از همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!» با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :«اما بعد گول خوردی» و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت :«من همیشه تو رو گول می‌زنم! همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی!» و همین حال و هوای عاشقی‌مان در گرمای ، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک! ✨ خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه می آید که با دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم. از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دست‌بردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا درآمد، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است. ✨ دیگر فریب شیطنتش را نمی‌خوردم که با خنده‌ای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و دیدم نوشته است :«من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم می‌برمت! ـ عَدنان ـ » برای لحظاتی احساس کردم در خلائی هستم و نمی‌دانستم عدنان از جانم چه می خواهد؟... کانال ندای شیعه را در ایتا دنبال کنید👇🏻 ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈  @nedaye_shiae110 ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈ ـ🦋 ـ🌸🦋 ـ🦋🌸🦋
تنها-میان-داعش-نسخه-موبایل.pdf
1.07M
🔹رمان بسیار زیبای تنها میان داعش 🔸 اثر فاطمه ولی نژاد 📘خاطرات بی نظیر روز های محاصره ۸۰ روزه شهر آمرلی عراق توسط داعش کانال ندای شیعه را در ایتا دنبال کنید👇🏻 ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈  @nedaye_shiae110 ┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈