eitaa logo
ندای رضوان
5.8هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
3.1هزار ویدیو
67 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
ندای رضوان
۱ بعد از دیپلمم عین خیلی از دخترا که تصمیم میگیرن صبر کنن تا شوهر کنن من دوست نداشتم ازدواج کنم تصمیم گرفتم درس بخونم با اینکه خانوادم موافقت آنچنانی برای درس خوندن من نداشتن ولی کوتاه نیومدم و ایستادگی کردم و رفتم دانشگاه توی دانشگاه خب درسم خیلی خوب بود چون تمام تمرکزم روی درس خوندن بود اما یکی از پسرای دانشگاه که چندتا ترم از من بالاتر بود از من خوشش اومد و یه روز اومد سراغم به اسم اینکه برای جزوه و این چیزا اومده ولی خب جزوه های من به درد اون نمیخورد خوب میدونستم شیفته هوش و زیبایی من شده می گفت برای یکی از دوستام میخوام آروم آروم شماره منو ازم گرفت و با من ارتباطشو برقرار کرد خب پسری بود که توی دانشگاه هر دختری آرزوش بود باهاش حرف بزنه منم کم کم باهاش صحبت کردم ولی صحبتهای من فقط و فقط راجع به درس بود نه بیشتر چون دلم نمی خواست وارد رابطه ی احساسی بشم در واقع معتقد بودم که هیچ پسری لیاقت منو نداره و نمیخواستم ازم سو استفاده ای بشه یا اذیت بشم، میدونستم که اسمش سجاده و خیلیا روش حساب باز می کردن درسش خیلی خوب بود به مرور زمان سجاد رابطمون رو برد به سمت صحبت های خارج از درس و من خودم متوجه می شدم اما چون ازش خوشم اومده بود اجازه دادم که صحبتها رو به اونجا بکشونه ثروت پدر سجاد زبانزد بود و من از خدام بود ازم خواستگاری کنه کم کم رابطه ما شکل گرفت و به حدی رسید که بهم اعتراف کرد از من خوشش میاد و اگر من راضی باشم یه مدتی با هم در ارتباط باشیم و بعد بیاد خواستگاری خب برای من خیلی خوب بود احساس می کردم یه پیشرفت خیلی بزرگیه که این آدم بیاد خواستگاریم منم موافقت کردم و قرار شد یه مدتی رو با هم باشیم به جهت اشنایی ادامه دارد کپی حرام
ندای رضوان
#از_خود_راضی ۱ بعد از دیپلمم عین خیلی از دخترا که تصمیم میگیرن صبر کنن تا شوهر کنن من دوست نداشتم ا
۲ توی اون چند ماه من چیز بدی از سجاد ندیدم که بخواد نظرمو نسبت بهش منفی کنه بالاخره با خانواده اش صحبت کرد و اومدن خواستگاری من خانواده سجاد اوضاع مالی خوبی داشتن و میدونستم اگه با سجاد ازدواج کنم حتی سرکارم نرم یه آینده با زندگی تضمین شده دارم ب خاطر همین وقتی که خانوادش اومدن جواب مثبت دادم و خیلی سریع عقد کردیم تو دوران عقد چون هر دو دانشجو بودیم زمان زیادی رو نمیتونستیم با همدیگه بگذرونیم و به ناچار بیشتر با همدیگه تلفنی صحبت می کردیم چون سجاد هم درس میخوندم کار می کرد خانواده سجاد گاهی اوقات منو برای شام دعوت می کردن یا نهار اما عمده رابطه ما تلفنی بود تا اینکه سجاد درسش تموم شد و عروسی رو گرفت بعد از عروسی فشارها روی من زیاد شد چون حالا هم باید درس میخوندم هم کارای خونه رو می کردم سجاد هم ازم انتظارات زیادی نداشت ولی خب خودم متوجه می شدم که وقتی یکی میاد تو خونمون و کثیفه چقدر خجالت می کشم اما همه تلاشمو می کردم که بی نقص باشم تا اینکه دو سال گذشت و درس منم تموم شد درسم که تموم شد زمان بیشتری رو برای خودم داشتم و خیلی راحت تر بودم آزادانه زندگی می کردم و سجادم بهم گفت اگر دوست داشتی برو سرکار دوست نداشتی نرو اجباری برای کار کردن تو وجود نداره منم تصمیم گرفتم که سرکار نرم و بچه دار بشم رفتم دکتر و زیر نظر دکتر بودم چون پسردار بشم سجاد خیلی براش مهم بود که بچه اولمون پسر بشه رفتم دکتر و بعد از مشاوره با دکتر باردار شدم تو دوران بارداری سجاد خیلی هوای منو داشت منو میذاشت روی چشماش اصلا کاری نمی کرد که ناراحت یا اذیت بشم اما همیشه که راجع به بچه حرف می زد جوری حرف می زد که انگار پسره چند بار به شوخی بهش گفتم اگه دختر باشه چی ادامه دارد کپی حرام
ندای رضوان
#از_خود_راضی ۲ توی اون چند ماه من چیز بدی از سجاد ندیدم که بخواد نظرمو نسبت بهش منفی کنه بالاخره با
۳ می گفت میذارمش بهزیستی منم فکر میکردم شوخی میکنه و میخندیدم من همیشه فکر می کردم سجاد داره الکی میگه شوخی می کنه تا اینکه یه شب بهم گفت دارم بهت جدی میگم اگر اون بچه دختر بشه من تو رو نمیخوام طلاقت میدم بچه رو میدم بهت هزینه زندگی بچمو میدم ولی اصلا نمیخوام با یه دختر بچه زیر یه سقف زندگی کنم همیشه برام سوال بود که دلیل این همه نفرت سجاد از دختر چیه ولی هیچ وقت هیچ جوابی بهم نداد منم شروع کردم به خودم تلقین کردن که این بچه پسره می خواستم خودمم باور کنم که این پسره تا اینکه برادرشوهرم ازدواج کرد عقد و عروسیشون توی یه شب بود و من همچنان باردار بودم پدرشوهرم یه خونه سه طبقه داشت که هر کدوم توی یه طبقه زندگی می کردیم باورم نمی شد که برادرشوهرم به این سرعت ازدواج کنه و بیاد وسیله بچینه و زندگی کنن ولی این اتفاق افتاد من در طول چند ماه بارداریم حتی یکبارم غذا درست نکردم چون دوست نداشتم خودمو اسیر اشپزی کنم و میخواستم استراحت کنم هر روز به مادرشوهرم میگفتم و از وقتی که جاریم اومده بود به اونم می گفتم از غذاتون به منم بدین اونم بهم می داد یه روز دیدم که داره بوی مرغ سوخاری میاد خیلی دلم خواست و هوس کردم سریع گوشیمو برداشتم و به جاریم زنگ زدم گفتم سلام دو تا رونو مرغ گنده برا من بذار بیار که خیلی هوس کردم گفت مگه من نوکر توام خجالت نمی کشی دلت مرغ میخواد پاش برو درست کن شوهرم اینو خریده برای من، منم درست کردم برای خودم گفتم تو خیلی غلط می کنی به من اینجوری بگی من حامله ام اونم پسر باید همین الان مرغای منو بیاری ادامه دارد کپی حرام
ندای رضوان
#از_خود_راضی ۳ می گفت میذارمش بهزیستی منم فکر میکردم شوخی میکنه و میخندیدم من همیشه فکر می کردم س
۴ گفت تو عین گداها همیشه در خونه منی خواهش کردنم که بلد نیستی طلبکاری من هیچ مرغی به تو نمیدم ی جوری رفتار میکنی انگار تو دنیا فقط تو حامله شدی سریع یه روسری سرم کردم و رفتم در خونه اش با لگد زدم به در خونش گفتم گم شو بیا بیرون در رو باز کرد و گفت چی میگی گفتم مرغای منو بده گفت به من چی که برای تو مرغ بپزم برو برای خودت درست کن این مگه چه کاری لازم داره انجام بدی به من ربطی نداره اومدی در خونه من دنبال غذا چه پررو هم هستی یه دفعه نشده از من خواهش کنی تا خواست در رو ببنده پامو گذاشتم لای در درو هل دادم جاریم پرت شد بهش گفتم یا مرغامو بهم میدی یا تمام موهاتو می کشم اون مرغا حق منه گفت نخیر اونا رو شوهرم خریده برای من تو اگه میخوای برو برای خودت درست کن اینکه نمیشه تو حامله شی خرج خوراکتو ما بدیم بعدم منو هول داد که درو ببنده هولی که جاریم به من داد در حد این بود که من یه قدم برم عقب اما من خودمو انداختم رو زمین شروع کردم به جیغ و داد کردن گفتم آی بچه ام خدایا وای بچه ام اخ کمرم تو منو زدی یه دفعه مادرشوهرم اومد بالا رو به جاریم گفت تو انقدر بی عقل و بی شعوری زنی که پسر حامله است رو می زنی تو اصلا حواست هست این ماههای آخرشه گفت مامان به خدا من انقدر محکم هولش ندادم مادرشوهر من هرچی از دهنش در اومد به اون گفت و منو برد خونشون دلم خنک شد می خواستم بدجنسی کنم جاریمو از چشم بقیه بندازم پیروز شدم خیلی کیف کردم تنها کسی که رمز اون دوربین ها رو داشت و بهشون دسترسی داشت برادرشوهرم بود ادامه دارد کپی حرام
ندای رضوان
#از_خود_راضی ۴ گفت تو عین گداها همیشه در خونه منی خواهش کردنم که بلد نیستی طلبکاری من هیچ مرغی به ت
۵ شب که اومدم خونه جاریم بهم پیام داد تو دروغکی اون کارو کردی می خواستی آبروی منو ببری منم فیلم دوربینا رو آخر هفته که همه خونمون دعوتن میزارم براشون ببینن بهش زنگ زدم پیام دادم جواب نداد و خیلی ترسیدم شب که شوهرم اومد به شوهرم گفتم زن داداشت منو هل داد من افتادم بعد به من پیام داده منو تهدید کرده شوهرم اجازه نداد که من بهش بگم من نقش بازی کردم فقط همین یه تیکه رو شنید و دوید رفت طبقه بالا شروع کرد سر اونا داد و بیداد کردن و با برادرشوهرم گلاویز شدن این وسط پدرشوهرمادرشوهرمم رفتن بالا و پریدن به جاریم که آره تو چرا این کارو کردی و تو فتنه رو درست کردی اصلا برای چی اینو هول دادی و این حرفها این وسط جاریم هر چقدر تلاش می کرد که خودشو بیگناه نشون بده و حرفشو بزنه کسی به حرفش گوش نمی داد یه دفعه برگشت به همه گفت اگر میگید من گناهکارم باشه من گناهکارم دوربینها رو چک کنید رنگ من پرید شوهرمم برای اینکه حرف منو ثابت کنه گفت فیلم دوربین ها رو بیارین چک کنیم فیلم دوربین ها رو که آوردن چک کردم قشنگ توی دوربین افتاده بود که من اول جاریمو هل دادم من دارم دستامو تکون می دادم و داد می زدم تو دوربین حالت عصبانیت من مشخص بود مشخص بود که داریم دعوا می کنیم بعد نشون داد که جاریپ منو یه هل کوچیک داد ولی من خودمو پرت کردم زمین اون لحظه از شدت شرمندگی دلم نمی خواست تو چشم هیچ کس نگاه کنم دلم می خواست زمین دهن وا کنه برم توش شوهرم با یه حالت انزجاری نگاهم کرد مادرشوهرمم دهنشو بهم کج کرد و گفت این چه رفتاریه که کردی خجالت نکشیدی دروغ میگی که همه رو بندازی به جون هم حیا هم خوب چیزیه ادامه دارد کپی حرام
ندای رضوان
#از_خود_راضی ۵ شب که اومدم خونه جاریم بهم پیام داد تو دروغکی اون کارو کردی می خواستی آبروی منو ببری
۶ وقتی اومدیم خونه شوهرم خیلی ناراحت بود نمیدونستم چکار کنم که جو رو آروم کنم و از این وضعیت در بیاد از سر نادونی خودم کاری کرده بودم که از چشم همه بیفت م شوهرم سرشو چپ و راست کرد و گفت اگه واقعا اون بچه ای که میگی پسره پسر باشه نگهت می دارم اگه دختر باشه نمیخوامت داشتم خودمو قانع میکردم که اگه این بچه دختر شد توروپو نگه دارم بالاخره بچه ام هست و تو هم زنمی ولی الان می بینم برای یه دختر نیازی نیست این همه بی آبرویی رو تحمل کنم دلم شکست بالاخره اون یکی دو ماهم تموم شد ولی با این تفاوت که دیگه کسی خیلی تحویلم نمی گرفت و مجبور شدم خودم برای خودم غذا بپزم حتی مادرشوهرمم خیلی محلم نمیذاشت تا اینکه برای آخرین بار سوناگرافی رفتم و دوباره بهم گفتن که بچت پسره وقتی که بچه به دنیا اومد دقیقا طبق گفته دکترا بچه ام پسر بود و خداروشکر اینقدر همه خوشحال شدن که اون ماجرا رو یادشون رفت ولی هنوز که هنوزه شوهرم نسبت بهم بی اعتماده و خیلی از حرفامو باور نمیکنه و فکر میکنه که من هنوز دارم بهش دروغ میگم با اینکه پشیمون شدم و خودمو خیلی تغییر دادم از جاریمم معذرت خواهی کردم ولی همسرم همچنان بهم بی اعتماد و امیدوارم روزی برسه این مشکل حل بشه چون با بی اعتمادی نمیشه زندگی کرد پایان کپی حرام