#اغفال 1
۳۵ ساله بودم و با وجود خواستگارهای زیادی که داشتم تنها معیارم این بود که طرف مقابلم یه مرد مذهبی باشه خانواده ما خیلی خانواده مذهبی بودند .
پدرم مغازه داشتم توی مغازشم دعانویسی میکرد.
خواهرانم هم همگ شوهراشون خیلی مذهبی بودن.
برای همین پدرم تاکید داشت که با فردی ازدواج کنم که مذهبی باشه و در شأن خانواده ما.
خودم هم همین نظرو داشتم فکر میکردم که اگه از نظر دینی با هم تفاهم نداشته باشیم بعدها خیلی مشکل خواهیم داشت .
به همین خاطر اولویت و شرط اصلیم این بود که ایمان بالایی داشته باشیم .
همین موضوع باعث شده بود که به خیلیا جواب منفی بدم.
پدر و مادرم از موضوع ازدواج من خیلی ناامید بودن و فکر میکردن که سن ازدواج من خیلی بالا رفته و به امید زیادی به ازدواجم نداشتند.
ادامهدارد.
کپی حرام.
#اغفال 2
امشب قرار بود خواستگار به خونمون بیاد پدرم از قبل تاییدشون کرده بود... همه جوره قبولشون داشت.
این خانواده از آشناهای دوست پدرم بودن که دوست پدرم واسطه شده بود اونطور که فهمیدم خیلی پسر مذهبی بود اهل خدا پیغمبر بود.
منم که بابت این موضوع خوشحال بودم شب که به خونمون اومدن در نگاه اول به نظر خودم خیلی جوان بود... احساس میکردم که از من کوچیکتره ولی با خودم گفتم که حتماً دارم اشتباه میکنم. به هر حال دوست پدرم سن من رو میدونه و به اونا هم گفته .
رفتیم که با هم حرف بزنیم خواستگارم که الان میدونستم اسمش علی هست بهم گفت_ خانم صولتی شما معیارتون برای ازدواج چیه؟
سرم رو پایین انداختم و با کمی خجالت گفتم_ برای من درآمد و ثروت و شغل آنچنان اهمیتی نداره همین که اهل خدا پیغمبر باشه و با تقوا برای من کافیه.
ادامه دارد.
کپی حرام.
#اغفال 3
آقا علی با لبخندی گفت_ پدرتون کاملاً در جریانن که خانواده من خانواده مذهبی هستند و موضوعات دینی مثل حجاب ، نماز و این چیزا خیلی برامون مهمه.
از اینکه انقدر مرد خوبی و مومنی بود خوشحال بودم.
اونشب فکر میکردم تونستم کسی رو پیدا کنم شرایط که من میخوام داشته باشه و بتونم باهاش زندگی کنم.
قبل از اینکه بخوایم حرفامونو تموم کنیم ازش پرسیدم که چند سال سن داره وقتی که سنش رو گفت بدجوری شوکه شده گفت که ۲۹ سال سنشه دیگه از اون لحظه خوشحال نبودم.
تو یه لحظه همه چیز خراب شد.
پرسید_ اتفاقی افتاده؟
جوابش رو دادم_ بله فکر کنم در مورد سن من به شما حرفی نزدن.
پرسشگران نگاهم کرد که ادامه دادم_ من ۳۵ سال دارم و ۶ سال از شما بزرگ بزرگترم و از این لحاظ به هم نمیخوریم.
ادامه دارد.
کپی حرام.
#اغفال 4
آقا علی فوری گفت_ ببینید انسیه خانم من قبلاً هم گفتم هیچ مشکلی با این موضوع نوارم ازتون خواهش میکنم که شماهم مخالفت نکنید... من بهتون علاقه دارم و مهم اینه که فرهنگهامون به هم نزدیکن.
علی اونقدر باهام حرف زد در این مورد ه اختلاف سنی اصلاً مهم نیست .
تو ذهن منم همین موضوع جا افتاد.
بعد از اینکه قضیه رو به پدر و مادرم گفتم مخالفت کردن گفتن که به هیچ عنوان همچین اجازهای نمیدیم.
پدرم منو از عواقب این کار ترسوند و میگفت که زندگیت خیلی زود از هم میپاشه.
اما من توجهی نکردم با علی وارد رابطه شدم علی بهم پیشنهاد داد که یه مدت با هم بمونیم بینمون یه صیغه جاری بشه بلکه بیشتر با هم آشنا بشیم منم از روی احساسات و علاقه که نسبت به علی پیدا کرده بودم قبول کردم .
صیغه ای بینمون جاری شد اما از این موضوع فقط مادر علی خبر داشت که اونم کاملاً مخالف بود پسرش میگفت همچین اشتباهی نکن.
ادامه دارد.
کپی حرام.
#اغفال 5
اوایل به ظاهر خوب بود ما از هم راضی بودیم.
علی همیشه میگفت انسیه بدون تو نمیتونم زندگی کنم و خیلی دوست دارم خیلی بهت علاقهمند شدم از همون روزی که دوست پدرت عکست رو به من نشون داد و تو رو به من معرفی کرد.
منم که از روی احساسات مدام فریب میخوردم.
اما هرگز اجازه ندادم که وارد رابطه جدی بشیم.
از عواقب کارم میترسیدم از اینکه نکنه با هم تفاهم نداشته باشیم و به هر دلیلی از هم جدا شیم.
و من ضربه ببینم هر از گاهی منو به خونه مادرش دعوت میکرد و وقتی که رفتارهای تند و زننده مادرش رو میدیدم از زندگی کردن باهاش میترسیدم و دو به شک میشدم برای اینکه بخوام با همچین آدمی ازدواج کنم.
ادامه دارد.
کپی حرام.
#اغفال 6
یه روز از زبون مادرش شنیدم که داداش کوچکتر علی که ۲۴ سال داره یه زن ۲۸ ساله گرفته ...الانم به خاطر اینکه تفاهم ندارن میخوان از هم جدا شن.
حسن داداش علی زیر بار مهریه نمیره و میگه که من مهریه به کسی نمیدم. مادرش هم این کار پسرش افتخار میکرد پسرش رو تشویق میکرد که زنش رو تحت فشار بزاره بلکه بتونه موفق بشه از زیر بار مهریه در بره .
واقعا رفتارهای مادرش خیلی ترسناک بود با خودم میگفتم که قراره با همچین آدمی زندگی کنم؟
روز به روزم وابستگیم نسبت به علی بیشتر میشد و همین ترسم رو بیشتر میکرد .
تصمیم گرفتم که عاقلانه فکر کنم در مورد آینده فکر کردم گفتم خدایا مگه میشه از روی احساسات و وابستگی تصمیم گرفت .
خانوادهام از اولشم با مخالف بودم الانم که دارم رفتارهای مادر علی رو میبینم از طرفی خود علی هم مدام دنبال رابطه با من بود.
انگار هیچی از من نمیخواست جز رابطه!
یه روز بالاخره تصمیم خودم رو گرفتم گفتم که علی من نمیتونم با تو زندگی کنم... مادرت خیلی زن ظالمیه.
علی که این حرفارو در مورد مادر شنید خیلی عصبی شد.
میخواست منو کتک بزنه اما هر طور شد خودم را از دستش فراری دادم یه مدت بعدش صیغه بینمون رو باطل کردیم.
درسته که خیلی اذیت شدم اما بعد از دو سال وقتی که ۳۷ سالم شد با یه مرد ۴۰ ساله که خیلی خانواده فرهنگی و مذهبی داشت و خودشم معلم بود ازدواج کردم الانم در کنارش خیلی احساس خوشبختی میکنم.
ادامه دارد.
کپی حرام.