eitaa logo
ندای رضوان
5.6هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
3.4هزار ویدیو
70 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺🌺🌺🌺🌺 1 من و پسر عمه احمد از بچگی با هم بزرگ شده بودیم . احمد همیشه می‌گفت می‌گفت که طیبه تو مال منی و در آینده با هم ازدواج می‌کنیم. منم عاشق احمد بودم تمام بچگیمون رو با هم بودیم از طرفی اون خیلی منو دوست داشت و برای خوشبختی من دست به هر کاری می‌زد احمد استاد دانشگاه شده بود و منم برای وکالت می‌خوندم بالاخره یک روز عمم به خونمون زنگ زد به مامانم گفت که اگه اجازه بدن می‌خوام برای خواستگاری بیام از خوشحالی کم مونده بود بال در بیارم اما طولی نکشید که بادم خالی شد نمی‌دونم چرا پدرم مخالفت کرد و گفت که من نمی‌ذارم طیبه با احمد ازدواج کنه مامان شاکی شد و گفت_ آقا صالح این چه حرفیه ؟ احمد خواهرزادته می خوای با این کار دل خواهرت رو بشکونی؟ بابام عصبی گفت _ خانم من قبلاً دختر به فامیل دادم اینم نتیجش که طلاق گرفته اومده ور دل خودم. اونم برادرزادم بود اما ببین چه جور جوابمو دادن آبروی منو توی فامیل بردن. ادامه دارد. کپی حرام.
2 خواهرم، مریم ، عروس عموم شده بود اما دو سال پیش به خاطر توافقی که نداشتن از هم جدا شدند هرچند بزرگای فامیل خیلی واسطه شدند اما نه مریم نه جواد حاضر نشدند که برگردن سر خونه و زندگیشون. پدرمم ترسیده بود و به خاطر همین موضوع نمی‌خواست که من با پسرعمم ازدواج کنم اما من احمد رو دوست داشتم و جز اون حاضر نبودم که با کسی ازدواج کنم . به خودم که اومدم بحث بین پدر و مادرم بالا گرفته بود باورم نمی‌شد که به خاطر من دارن بحث می‌کنن! قبلنا فکر می‌کردم شاید مادرم مخالفت کنه اما الان نه می‌بینم که پدرم مخالفه پدرم می‌دونست که احمد چقدر پسر خوبیه و هیچ وقت حاضر نیست که دل من رو بشکونه من عاشق شده بودم عاشق پسر عمم کسی که از بچگی با هم بودیم به هم قول ازدواج دادیم اما الان پدرم داره با لجبازی زندگی من رو خراب می‌کنه. ادامه دارد. کپی حرام.
4 بابام پرید وسط حرفم با تحکم گفت _ نه من همچین اجازه‌ای نمیدم ! توبه کردم که دیگه دختر به فامیل نمی‌دم که سیاه بخت بشن و بعدش باهامون قطع رابطه کنن که انگار دختر من مقصر بوده! بابام که حرفاشو زد رفت. منم با گریه به داخل اتاقم رفتم اون شب تا صبح گریه کردم روز بعد که به دانشگاه رفتم احمدهم اومد . اولش خیلی خوشحال بود اما با دیدن چشمای سرخم ابروی بالا داد و گفت_ _اتفاقی افتاده؟ بازم بغضم ترکید و گریه افتادم سری تکون دادم و همه چیز رو برای احمد تعریف کردم. احمد ناباورانه گفت_ دایی همچین حرفایی رو زد ؟ به تایید سری تکون دادمو گفتم_ حالا باید چیکار کنی احمد؟ گفت_ واقعاً اصلاً باورم نمیشه که دایی یه همچین نظری داشته ! حالا چون جواد اون کارو کرده باید یه همچین فکری هم در مورد من بکنه ؟ رو بهش گفتم_ عزیزم تو از دست بابا ناراحت نشو به هر حال پدرم ترسیده. ادامه دارد. کپی حرام.
5 سری تکون داد_ اما دلیل نمی‌شه که بخواد مانع ازدواج ما بشه . احمد فکری کرد و بعد فوری گفت_ اصلاً بیا فرار کنیم همین امروز من همه چیزو حاضر می‌کنم تا با هم از اینجا فرار کنیم عزیزم ازدواج می‌کنیم و با هم خوشبخت میشیم. هینی کشیدم و عصبی رو بهش گفتم_ چی داری میگی ؟ بدون رضایت خانواده‌هامون با هم ازدواج کنیم. احمد کلافه گفت_ پس میگی من چه خاکی تو سرم بریزم؟ یه طرف تویی که عاشقشم و از بچگیم دوستت داشتم یه طرف داییم که میگه حق ندارین با هم باشین و نمی‌ذاره که با هم ازدواج کنیم تو دو راهی بدی گیر کردم! با اینکه خودم داغون بودم اما سعی کردم احمد رو آروم کنم مدتی از اون قضیه گذشت و با وجود گریه و زاری‌های من و التماسام به پدرم هنوز رضایت نداده بود . یه شب خان عمو و عمم همراه با احمد به خونمون اومدن. عمم خیلی ناراحت بود و با گریه رو به پدرم گفت_ دستت درد نکنه داداش پسر من مگه چیکار کرده که حاضر نیستی دخترتو بهش امانت بدی ؟ پسرم مگه مورد اعتمادت نبود؟ موقعی که دانشجو بود بردیش پیش خودت و بهش کار داده بودی؟ الان چی شده که نمی‌ذاری این دوتا جوون به هم برسن؟ ادامه دارد. کپی حرام‌
6 بابام گفت که احمد هیچ فرقی با پسرم نداره ولی خب خواهر هنوز یادم نرفته که جواد چه بلایی سر مریم آورد! ببین برادرم هنوز سر اون قضیه باهام حرف نمی‌زنه انگار دختر من مقصر بوده! دختر من آسیب دید چاره‌ای جز طلاق نداشت! خان عمو گفت که قرار نیست احمدم مثل جواد بشه گفت که من خودم احمد رو از بچگی بزرگ کردم می‌دونم که طیبه رو خوشبخت می‌کنه من همه جوره احمد رو ضمانت می‌کنم ! بابام با حرفای خان عمو و عمه اون شب راضی شد البته با ضمانتی که خان عمو در مورد احمد داد . بابام خیلی خان عمو رو قبول داشت می‌دونستم که احمد رو هم قبول داره اما ترسیده بود که عاقبت منم مثل مریم شه! رضایت داد که ازدواج کنیم الانم ۶ سال از ازدواجمون می‌گذره و احمد برای خوشبختی ما دست به هر کاری می‌زنه پسر بزرگم ابوالفضل ۵ سال داره و پسر کوچیکم محمد حسام ۲ سالشه و در کنار هم خیلی خوشبختیم. پایان. کپی حرام.