#زخم_زبان ۱
در مجردی دختر شاد و سلامتی بودم یه روز به مامانم گفتم کاش منم یبار مریض بشم ببرینم دکتر...خیلی دوست دارم یبار هم که شده بیماری رو تجربه کنم و تو و بابا نازم رو بکشید
مامان لبش رو گاز گرفت و گفت این چه حرفیه اتفاقا بخاطر سلامتیت همیشه باید شاکر خدا باشی خدا نکنه حتی یروزم مریض بشی...
اما منم دلم میخواست مثل دوستام و دخترخالههام گاهی مریص بشم و توجه دیگران بهم جلب بشه تااینکه چند ماه بعد از ازدواج یه شب با دل دردهای شدید ار خواب بیدار شدم با گریه امین رو بیدار کردم وقتی به بیمارستان رسیدیم دکتر تشخیص اپاندیس داد و جراحی شدم.چند ماه بعد دوباره دلدردهای بدی داشتم وقتی پیش دکتر رفتم بعد از انجام ازمایشهای متعدد فهمیدم مشکل معده دارم و باید تامدتها دارو مصرف کنم
ادامه دارد..
#زخم_زبان ۲
بعد از چند ماه مشکل معدهم برطرف شد اما گهگاه دردها سراغم میومد برای همین حتما باید خودم رو به دکتر میرسوندم چون فقط با امپول و سرم دردهام اروم میشد
یمدت هم با این روشها دردم رو مهار میکردم تا اینکه توسط یکی از اشنایان با طبیب طب سنتی اشنا شدم و مدتی تحت درمان بودم هربار که مادرشوهر و خواهر شوهرم به خونمون میوموند با کلی غرغر در مورد هزینهی بالای داروهای طب سنتی سرم منت میگذاشتند که بیچاره انین از اول عروسیش مدام داره مریض داری میکنه
خیلی دلم میشکست اما ناچارا سکوت میکردم.
در همون بحبوحه باردار شدم دوران بارداری خیلی سختی داشتم که دکترم متوجه کیست بزرگی در یکی از تخمدانهام شد
ادامه دارد...
#زخم_زبان ۳
موقع زایمان اون تخمدان رو تخلبه کردند.
مادرشوهر و خواهرشوهرم ار بدو تولد دخترم بجای اینکه حواسشون به بچه و وضعیت جسمانی بد من باشه همهی هوش و حواسشون به تخلبه ی تخمدانم بود بارها بابت این مشکل و اینکه ممکنه با یه تخمدان هیچوقت دیگه بچه دار نشم باز هم ملامتم میکردند حتی طوری شده بود که پیش مادرمم ابراز ناراحتی میکردند و میگفتند اگه سوسن دیگه نتونه بچه بیاره امین گناه داره... طفلکی امین از ابتدای ازدواج همیشه در حال مریض داریه... یه بار هم به من گفتند تو که اینقدر بیماری داشتی چرا قبل از ازدواج درمان نکرده بودی
ادامه دارد...
#زخم_زبان ۴
گفتم اتفاقا من سالم بودم نمیدونم چرا از بعد از ازدواج مدام مریض میشم... معلوم بود حرفمو باور نکردند و با حرفهاشون همیشه باعث ناراحتیم میشدند
تااینکه خواهرشوهرم ازدواج کرد و بعد از ازدواج مدتی درگیر بیماری بود و با تشخیص دکترها فهمیدند مبتلا به سرطان شده حتی مجبور شدند نیمی از معده و روده و تخمدانها و رحم رو تخلیه کنند تا سه سال درگیر بیماری و بیمارستان بود و در نهایت فوت شد...
درسته خواهرشوهرم و مادرش بابت بیماریهام خیلی من رو اذیت کرده بودند و بهم سرکوفت میزدند ولی هیچوقت از بیماریها و مرگش خوشحال نشدم.
روز تدفینش مادرشوهرم خیلی بیتابی میکرد کنارش رفتم و کمی دلداریش دادم احساس کردم از ابراز همدردیهای من ناراحت میشه ولی به روی خودم نیاوردم تا اینکه همسرم بهم گفت مادرم حال خوشی نداره بهتره جلوی چشمش نباشی
ادامه دارد...
#زخم_زبان ۵
بعد از مراسم هفتم وقتی همه مهمونا رفتند برای مادرشوهرم یه لیوان چای بردم اما بجای تشکر شروع به فحاشی کرد و گفت همش بخاطر قدم نحس توئه...
ما ازین درد و بلاها تو فامیل نداشتیم از وقتی پاتو تو خونه پسرم گذاشتی چندسال امین درگیر بیماریهای تو بود بعدشم که دخترم...
برادرشوهرم با دلخوری رو به مادرش گفت درسته دختر از دست دادی و دلشکستهای اما چرا حرف نامربوط میزنی مادر من؟ اتفاقاباید از زنداداش معذرت خواهی کنی..من خودم شاهدم خیلی بهش با زخم زبون سرکوفت میزدین که چرا مریضیت رو اوردی خونهی امین... آخه مگه مریضی دست خود ادمه؟ دقیقا درمورد همون چیزایی که سرزنشش میکردین سرمون اومد و از وقتی مینو ازدواج کرد همیشه مریض بود و اخرش هم با همون مریضی از دست رفت...
ادامه دارد...
#زخم_زبان ۶
با خودت کمی فکر کن شاید آه زنداداش گرفته که این بلاها سر مینو اومد...چون اونم کم اذیتش نکرد...
دیگه طاقتم تموم شده بود اما به حرمت بزرگتری چیزی به مادرشوهرم نگفتم و به خونمون رفتمَ... طول کشید اما صبوریم بالاخره جواب داد و با صحبت برادرشوهرام کمکم مادرشوهرم متوجه اشتباهاتش شد و دست از دشمنی باهام برداشت
یه روز به سراغم اومد و بابت رفتارهای گذشتهی خودش و مینو ازم حلالیت گرفت... الان من گل سرسبد عروساش هستم و حسابی باهام رفیقه...
منم فهمیدم هیچ نعمتی بالاتر از سلامتی نیست... ایامی که مریض بودم از توجه و محبت خبری نبود و بعدها فهمیدم توجه و محبت خدا که همون سلامتیم بود بالاتر ار توجهاتی بود که من از دیگران گدایی میکردم.
پایان