eitaa logo
ندای رضوان
5.6هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
3.4هزار ویدیو
70 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
ماهم با تمام قدرت ازش حمایت کردیم و فرستادیمش دانشگاه در عوض دخترم اهل درس خوندن نبود دلش می خواست شوهر کنه خواستگارهای مختلفی داشت از هر کدوم یه ایرادی می گرفت شوهرمم اجبارش نمی کرد که حتما باید ازدواج کنی یا بهش فشار بیاره شوهرم همیشه بهش میگفت هر تصمیمی که فکر می کنی برای زندگیت درسته همونو بگیر اصلا به اطرافیانت توجه نکن و ازشون نظر نگیر چون بعدا هر چی بشه میخوای بقیه رو مقصر بدونی گذشت تا اینکه یه خواستگار اومد برای دخترم و ما هیچ شناختی راجعبه این خانواده نداشتیم وقتی مادر پسره به من گفت اومدیم برای دخترتون خواستگاری و اشنا بشیم تعجب کردم گفتم خانم ما اصلا شما رو نمی شناسیم که بخوایم باهاتون وصلتی کنیم بالاخره ما باید یه آشناییتی با هم داشته باشیم یه دفعه با یه لحن خیلی بد گفت والا منم از دختر شما خوشم نمیاد پسرم با دخترتون دوست شدن و مدتی در ارتباط بودن تعجب میکنم که شما نمیدونستی البته حقم دارید از بس پیگیر بچه هاتون نیستید و درست تربیتشون نکردید خلاصه خانم پسرم اومد گفت تو که من اینو میخوام دهنشو کج کرد و گفت به خدا به پسرم گفتم این زن زن زندگی نیست این اگه زن زندگی بود و به درد می خورد که اینجوری ولش نمی کردن تو خیابون با پسر دوست بشه بعدم این خانواده ای که دخترش تو خیابون با پسر دوست میشه اصلا در شان ما نیستن، خواهرزاده ام یه دختر خوب و خانواده دار و هنرمنده هر کاری کردم اونو بگیره قبول نکره میگه من اینو میخوام میگم مادر دختری که با پسر دوست بشه بی صاحابه ادامه دارد کپی حرام
۴ شرم زده از تربیت اشتباهی که برای دخترم گذاشته بودم و اون این کارو کرده بود به زمین خیره شدم واقعا هیچ حرفی برای گفتن نداشتم با خودم‌گفتم این زن جوری حرف می زنه که انگار دختر من با خودش دوست شده خب پسر تو افتاده دنبالش با هم دوست شدن، نمیخوام بگم دختر من مقصر نیست ولی هر دو طرف به یه اندازه مقصرن نه اینکه تو بخوای الان بچه منو متهم کنی و یه جوری جلوه بدی که انگار ما بی خانواده و بی صاحابیم شماها از یه خانواده خوب و سرشناس این حرفها رو توی دلم گفتم و حسرت خوردم که ای کاش میتونستم مستقیم به این زن بگم تا دهنشو ببنده و انقدر طلبکار نباشه خیلی ناراحت شدن و دلم شکست ولی زبونم کوتاه بود دخترم اشتباه بزرگی کرده بود به محض اینکه از خونه ما رفتن شوهرم رو به دخترم گفت جواب من یه کلمه است نه، این خانواده به درد ما نمیخورن خداروشکر شوهرم حرفهای مادر پسره رو نشنیده بود و اگر اون حرفها رو میشنید ابرو ریزی بزرگی میشد دخترم شروع کرد به گریه زاری گفت بابا من اینو دوسش دارم اگه تو دنیا یه نفر باشه که منو خوشبخت کنه اون ادم همینه شوهرم با تشر گفت تو از کجا میدونی اینو دوسش داری تو مگه اینو می شناسی؟ ادامه دارد کپی حرام
یه دفعه دخترم عقب نشینی کرد ولی دیر شده بود و شوهرم فهمید که دخترم با این پسر دوست بوده شروع کرد به من حرف زدن گفت تو اگه مادر بودی دخترتو جمع می کردی خاک بر سرت نتونستی بچه ات رو درست تربیت کنی من که همش سرکار بودم تو خونه نبودم تو با اینا تو خونه بودی تو نتونستی ادبشون کنی اصلا این چه جوری دوست پسر داشته تو نفهمیدی از بس بی اهمیتی نسبت به زندگی و بچه ها این بچه اینجوری شده خیلی سرفکنده و خجالت زده شدم هیچ حرفی برای گفتن نداشتم هیچ جوابی نداشتم که به شوهرم بدم اون لحظه دلم می خواست زمین دهن باز کنه من برم توش هم از مادر اون پسره حرف خورده بودم هم از شوهر خودم و حسابی از دست دخترم عصبی بودم که باعث شد اینجوری شرمزده بشم ولی خب چاره ای نداشتم هیچ حرفی نمیتونستم بزنم و حسابی زبونم کوتاه بود دیگه از اون روز به بعد خونه ما شد جهنم تا حدود سه ماه شوهرم مدام می گفت من از این پسره خوشم نمیاد اینا خانواده درست حسابی ندارن بدرد نمیخورن از این پسره مرد در نمیاد این بی عرضه اسن دخترمم مرغش یه پا داشت می گفت الا بلا من همینو میخوام شماها اشتباه میکنید این پسره خیلی خوبه ادامه دارد کپی حرام
دخترمم مرغش یه پا داشت می گفت الا بلا من همینو میخوام شماها اشتباه میکنید این پسره خیلی خوبه سه ماه هر روز و هر شب تو خونه ما جنگ و دعوا بود تا اینکه بالاخره شوهرم کوتاه اومد ولی به دخترم گفت اگر زنش شدی و رفتی رو کمک من حساب نکن من هیچ کاری ندارم میخوام ببینم این پسره میتونه زندگیتون رو بسازه یا نه چون من از الان تا ابد سرحرفم هستم از این مرد در نمیاد دخترمم قبول کرد و اونا اومدن برای خواستگاری و ما جواب مثبت دادیم و اومدن برای بله برون. شوهرم برای لجبازی با خانواده پسره که بیخیال دختر من بشن مهریه خیلی سنگینی گفت اما برعکس تصورمون اونا مهریه رو قبول کردن و هیچ مخالفتی نداشتن و خیلی سریع عقد کردن بعد از دوران عقد دیگه دامادمون یا خونه ما بود یا دخترمو می برد هیچ وقت همدیگه رو رها نمی کردن شوهرم با این که از دامادمون خوشش نمیامد ولی بالاخره یه جوری اینو پذیرفته بود و قبول کرده بود که این دامادمونه  اما میگفت این کار ها سبک بازیه مدام کنار هم هستن اگر میخوان اینجوری کنن خب عروسی بگیرن برن سر زندگیشون این چه مسخره بازییه یا اینجان یا اونجا ادامه دارد کپی حرام
۶ اما دیگه به خواست ما نبود به این بود که دخترمون اونو انتخاب کرده بود خلاصه با وجود تمام مشکلات و زیر فشارهای همسرم تصمیم گرفتن عروسی بگیرن شوهرم به دخترم گفت این پسره به خانواده ما نمیخوره خواهش می کنم اگر رفتی سر زندگیت تا پنج شش سال بچه دار نشو که اگه خواستی طلاق بگیری راحت بتونی طلاق گرفتن با بچه خیلی سخته ولی بچه که نداشته باشی راحت طلاقتو می گیری هر چند من میدونم این زندگی ثر نمیگیره و به پنج شش سال نمیرسه دخترم هم خیلی بدش اومد ناراحت شد گفت من شوهرمو دوست دارم باهاش خوشبختم جای اینکه برام دعای خیر کنید و ارزوی خوشیختی کنید اینجوری میگی؟ بعدم اومد در گوشم گفت بابا چرا این حرفو میزنه مگه شوهر من ادم بدیه؟ تو این مدت که عقد بودیم شناختیدش دیگه ادم حسابیه ادامه دارد کپی حرام
اروم گفتم ولی به هر جهت بابات این حرفو بهت زد که بدونی چیکار کنی و نکنی تا حالا به حرف بابات گوش نکردی از حالا به بعد گوش کن ضرر نمیکنی بابات مردا رو بهتر از منو تو میشناسه دخترم خیلی بدش اومد و بهش برخورد و دیگه هیچی نگفت و چند روز بعد عروسی گرفتن و رفتن سر زندگیشون انتظار ما از دخترمون این بود که حالا حالاها بچه دار نشه اما به محض اینکه رفتن سر زندگیشون یک سال بعد خبر بارداری دخترم اومد و حقیقتا با شنیدن خبر بارداریش دنیا دور سرم چرخید چون توی همین یکسال هم زندگیشون پا نگرفته بود با اینکه خیلی سعی میکرد ما متوجه نشیم اما میدونستیم مشکلات زیادی دارن و شوهرشم اخلاق نداره اما چون به ما چیزی نمیگفت ما نمیتونستیم دخالت کنیم تو فکر بارداری دخترم و اشتباهش بودم که پسرم اومد گفت من زن میخوام و از یه دختری خوشم اومده اونو میخوام پرسیدم دوست بودید؟ گفت نه تو خیابون دیدمش نجیب بود ازش خوشم اومد تعقیبش کردم درسته خواهرم با شوهرش دوست شدن ولی بنظرم دختری که با پسر دوست بشه بدرد زندگی نمیخوره ادامه دارد کپی حرام
۷ با اینکه موافق نبودم فعلا ازدواج کنه و دوست داشتم حداقل این یکی برای ازدواجش از ما نظر بخواد ولی رفتیم براش خواستگاری دختری که می خواست برعکس دامادم که به درد بخور نبود اما این دختر خیلی خوب بود از یه خانواده محترم و خوب واقعا از انتخاب پسرم خوشحال شدم شاید اگر من براش انتخاب میکردم همچین دختری رو نمیتونستم حتی پیدا کنم چه برسه به انتخاب همچین دختری اولش پدرش مخالف بود میگفت شما غریبه هستید ما شما رو نمیشناسیم و ازدواج با غریبه سخته اما وقتی گفتیم بیاید تحقیق و بعد از کلی صحبت مشخص شد به واسطه چند نفر اشنا هستیم قرار شد بعد از تحقیقات بهمون جواب بدن چند روزی گذشت با مادر شکوفه که رفته بودیم خواستگاریش تماس گرفتم و ازشون جواب خواستم و اونم گفت شوهرم مواققه و جواب ما مثبته از طرفی برای ازدواج پسرم خوشحال بودم و از طرفی برای بارداری دخترم به پهنای صورت گریه می کردم و اشک می ریختم چون دیگه دخترم اسیر اون زندگی شده بود بالاخره بعد از چندتا مراسم و شرط و شروط های خانواده شکوفه موفق شدیم عقد کنن وقتی برای خرید عقد رفتیم شکوفه خیلی محترمانه برخورد کرد دست روی هر چیزی میگذاشت حواسش بود که نه خیلی گرون باشه نه خیلی ارزون میگفت نمیخوام به اقا محمد فشار بیارم ادامه دارد کپی حرام
ندای رضوان
#ستم_کردم ۷ با اینکه موافق نبودم فعلا ازدواج کنه و دوست داشتم حداقل این یکی برای ازدواجش از ما نظر
منم کیف میکردم از این دختر، خانواده شکوفه اصرار زیادی برای گرفتن جشن عقد داشتن که با هزینه خودشون گرفتن و منم برای زیرلفظی یه نیم ست خیلی خوشگل با وزن سنگین بهش دادم میخواستم اینهمه خوبی این خانواده رو جبران کنم توی مراسم عقد پسرم، دخترم اومد و گفت شوهرم گفته برات لباس نمیخرم با هزینه خودم برای دخترم لباس خریدم و ارایشگاه بردمش که سرافکنده نشه بعد از عقدشون انتظار داشتم شکوفه هم مثل دامادم هر روز خونه ما باشه اما اون خیلی سنگین رفتار میکرد با دعوت میومد و اصلا بدون مناسبت یا بیش از حد خونه ما نمیومد حتی پسرمم همینطوری رفتار میکرد اصلا سبک بازی نمیکردن عروسمو عین دخترم دوست داشتم خیلی خانم بود اصلا کاری نمی کرد که ناراحتم کنه وقتی میومد هر حرفی جلوش میزدیم نگاه میکرد اصلا دخالت نمیکرد و حرفم از خونه بیرون نمیبرد پسرم اصرار داشت زودتر عروسی کنن و من و پدرشم کمکش کردیم تا بتونه سریع یه عروسی خوب بگیره عروسمم جهیزیه اش اماده بود و خیلی زود مراسم عروسی برگزار شد و طبقه بالای خونمونو دادیم به عروسم و پسرم نشستن عروسم خیلی آروم و خانم بود هرچقدر که من از این دختر تعریف کنم واقعا میدونم که کم گفتم برعکس خیلی از دختر پسرهایی که اوایل ازدواج فقط دعوا میکنن تا قلق زندگی و همدیگرو پیدا کنن این دختر انقدر محترم بود که هیچ صدایی از خونشون بیرون نمیومد بگذریم چون خیلی زندگیشون بی صدا بود خیالم راحت بود که اروم زندگی میکنن و مشکلی ندارن و اصلا نگرانشون نبودم گاهی حرف بچه رو پیش میکشیدم که پسرم مخالفت میکرد و میگفت هنوز زوده و ما باید امادگی داشتن یه بچه رو پیدا کنیم و بعد بچه دار بشیم برعکس دخترم که در نهایت بی فکری فوری و بدون برنامه باردار شد اما پسرم و عروسم خیلی رو برنامه زندگی میکردن حدود پنج سال گذشت و هنوز طبقه بالای خونه ما زندگی می کردن و من جز خانمی از این دختر هیچی ندیدم تا اینکه عروسم باردار شد من هر غذایی می پختم یه ظرف برای عروسم می بردم می گفتم حامله است یه وقت بوی غذا طبقه بالا نره و دلش بخواد خدا رو خوش نمیاد ازش دریغ کنم اون بچه ام از خون خودم بود خیلی دلم میخواست زودتر نوه ام رو ببینم عروسم به تمام سفارشاتم گوش میداد و عمل میکرد خیلی مراقب بود ادامه دارد کپی حرام
۹ یه روز آش رشته درست کردم بوی زیادی تو ساختمکن پیچیده بود و اشمم خیلی خوش رنگ و لعاب شده بود عروسمو صدا کردم بهش گفتم بیا پایین اش رشته پختم با هم بخوریم منتظرش بودم که بیاد پایین همزمان دخترم زنگ زد و شروع کرد به گریه زاری گفت مامان صاحبخونه جوابمون کرده پول پیشمونم کمه شوهرم نداره نمیدونم چیکار کنیم بهش گفتم دخترم من که از اول گفتم این پسره به درد نمیخوره حالا عیب نداره غصه نخور صبر کن بابات بیاد خونه بهش میگم براتون پول جور کنه اینجوری گریه نکن دخترم تو اوج ناراحتیش گفت مامان بعد از چندتا بچه و چند سال زندگی هنوز میگید این به درد نمیخوره خب بیچاره داره تلاششو میکنه دیگه گفتم اره مادر هر روز هفته خوابیده گوشه خونه در ماه کلا یک هفته میره روز مزدی کار میکنه این اوج تلاششه دخترم ناراحت شد و خیلی سرد باهام حرف زد خداحافظی کرد همزمان عروسم وارد خونه شد و ساکت یه گوشه نشست، بخاطر شرایط دخترم خیلی اعصابم بهم ریخت همون لحظه زنگ زدم به شوهرم و ماجرا رو گفتم اونم گفت من یه مبلغی بهشون کمک می کنم اما اینکه بخوام کل پول پیشی که صاحبخونه خواسته رو من بدم محاله یه ذره ام پدر شوهرش بده برن یه خونه خوب اجاره کنن خیلی خوشحال شدم فوری خداحافظی کردم و به دخترم زنگ زدم گفتم مادر جان الان زنگ زدم به بابات بهش گفتم صاحبخونه ازتون پول خواسته گفت یه بخشیش رو من میدم باقیشم پدر شوهرت بده ادامه دارد کپی حرام
اعصابم خیلی بهم ریخت دخترم با چندتا بچه آلا خون والا خون بود و معطل یه ذره پول بود شوهرم بدون خداحافظی قطع کرد از شدت حرص رو به انفجار بودم تو اون وضعیت عروسم همزمان گفت مامان یه ذره آش رشته میدی من بخورم بچه تو شکمم هوس کرده عصبی شدم رو بهش گفتم خودتو بچه تو شکمت کوفت بخورید که دختر من باید اینجوری آواره باشه تو بشینی تو خونه من خانمی کنی و مفت بخوری پاشو برو گم شو نبینمت عروسم بی هیچ حرفی بلند شد و با چشمهای گریون از خونه رفت احساس میکردم مقصر بدبختی دخترم و لجبازهای شوهرم اونه سردرد بدی گرفتم یه قرص مسکن خوردم و کمی دراز کشیدم یک ساعت گذشت اعصابم آروم شد دیدم عروسم که بی گناه بود من بیخودی باهاش اونجوری حرف زدم طفلک توی این مشکلات هیچ نقشی نداشت پشیمون شدم اعصابم خیلی به هم ریخت از طرفی هم غرور اجازه نمیداد برم ازش عذر خواهی کنم با خودم گفتم هیچ کاری نمیکنم اونم اروم اروم خودش اشتی میکنه به شوهرمم هیچی نگفتم خوب میدونستم که اگر بفهمه باهام برخورد میکنه و میگه حق نداشتی دل عروسمون رو بشکنی و اوضاع بدتر میشه مخصوصا که منو مقصر مشکلات دخترمون میدونست و عقیده داشت چون خیلی لوسش کردم انقدر بی تربیت و پر توقع هست ادامه دارد کپی حرام
چند روز گذشت اصلا عروسمو ندیدم که از خونه بیاد بیرون اعصابمم خیلی بهم ریخته بود از اون روز به بعد یه خواب راحت نداشتم مدام چهره گریون عروسم جلوی چشمم بود خودم ازش خواسته بودم بیاد خونمون و بعد اونجوری رفتار کردم سریع حاضر شدم و رفتم طلا فروشی یه جفت گوشواره برای عروسم خریدم و با یه جعبه شیرینی و یه کاسه بزرگ آش رشته رفتم خونشون خونشون غرورم رو کنار گذاشتم و به عروسم گفتم من از تو خیلی معذرت میخوام اون روز بیخودی با تو بدرفتاری کردم تو مقصر نبودی من اعصابم بهم ریخته بود خودم دعوتت کردم و بعدم بیرونت کردم چون زندگی دخترم اینجوری شده خیلی بهم ریختم نمیدونستم چیکار کنم سرتو خالی کردم تو خودت میدونی هر مادری دوست داره دخترش کنارش باشه منم دخترم و خیلی دوست دارم ولی صاحبخونه جوابش کرده شوهرشم که بی شعوره تو بیا برو از جانب خودت به شوهرت بگو بیا از این خونه پاشیم بریم یه خونه بخریم هم مستقل میشیم هم پیشرفت میکنیم ولی نگو که من بهت گفتم عروسم اخم ریزی کرد و اروم گفت من چرا باید این حرفو بزنم چرا من باید این کار رو بکنم؟ مشکلات خانوادگی شما به من ربطی نداره من اصلا نمیخوام پام به این ماجراها باز بشه گفتم تو رو خدا تو که بری دخترم میاد اینجا از مستاجری راحت میشه و توام خونه میخری نمیری مستاجری که، چند ساله اینجا نشستین دیگه بسه بذارید اونام بیان اینجا و راحت زندگی کنن اونم بچه ام هست حق داره بیاد خونه پدریش دیگه پنج ساله شما اینجایید ادامه دارد کپی حرام
خواهرشوهرتم حق داره اونم بچه همین خانواده است و باید بیاد چند سال خونه پدرش زندگی کنه اما خواهشی که ازت دارم اینه که تو هیچ کدوم از حرفهات اسم منو نیار و بگو خودت اینجوری خواستی چون اگر پدرشوهرت بفهمه زندگی من بهم میریزه و کمک خواهرشوهرتم نمیکنه عروسم فقط خیره نگاهم کرد و هیچی نگفت حرفهامو که زدم از خونشون بیرون اومدم و به خونه خودم رفتم استرس تمام وجودمو گرفت خیلی پشیمون بودم و هیچ راهی نداشتم که اوضاع رو درست کنم از طرفی میگفتم به عروسم بگم حرفی نزنه چون اگر بگه من بهش گفتم شر بزرگی به پا میشه و از طرفی میگفتم هیچ کاری نکنم تا اید پسرم راضی شد و از خونه ما رفتن سه چهار روزی گذشت که یه شب پسرم شوهرمو صدا کرد و شروع کردن به پچ پچ کردن اولش کمی نگران شدم اما بعد با دیدن چهره شوهرم خیالم راحت شد عروسم حرفی نزده شوهرم رو به پسرمون گفت بلند بگو بابا ببینم چی شده من که از حرفهات سر در نیاوردم مامانتم که خودیه راحت باش پسرم اروم گفت بابا ما یه مقدار پول داریم طلاهای زنمم می فروشم یه وامم می گیرم یه خونه کوچیک اینجا پیدا کردم میخوام برم اونو بخرم که انشالله با به دنیا اومدن بچه اروم اروم مستقل بشیم اینجوری بهتره شوهرم عصبانی اومد سمتم و گفت این کارو تو کردی ترسیده گفتم چیکار کردم؟ چی میگی؟ گفت تو به اینا گفتی از اینجا بلند شن اینجارو بدی به دامادمون اره؟ خودم رو متعجب نشون دادم و گفتم وا به من چه خودشون دارن میگن میخوایم بریم به من چه کپی حرام