eitaa logo
ندای رضوان
6هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
2.9هزار ویدیو
59 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ بابا و مامانم زندگی پر از عشقی داشتن من دختر بزرگ خانواده م و همیشه از پدر و مادرم یاد گرفتم که توی زندگی مهم تر از هر چیزی عشقه و اگر زن و مرد همدیگرو دوس داشته باشن باقی مشکلات حل میشن دختری 16 ساله هستم که به تازگی نامزد کردم درسته 16 سالمه ولی از لحاظ قیافه خیلی بزرگ نشون میدم قدم بلنده لاغرم ولی تعریف از خود نباشه خوشکلم نامزدمم 22 سالشه ما سه ماهی میشد که نامزدی کرده بودیم و قرار بود ی مدت دیگه عروسی کنیم منم مثل هر دختری ذوق داشتم نامزدم سرباز بود و میدونستم که زندگی سختی رو در پیش داریم چون از لحاظ مالی خانواده ش خیلی ضعیف بودن اما انقدر نامزدم رو دوس داشتم که مشکلات مالی به چشمم نمیومد و مطمئن بودم حسابی خوشبخت میشم من پنج تا عمه دارم که . يكيشون خیلی فضوله، اون چهارتا عمه م با ما کاری ندارن و سرشون به زندگی خودشونه اما عمه اقدسم برعکس اون چهارتا حسابی فضول و خبرچین بود هر جایی میرفت سعی میکرد تو کارشون دخالت کنه و ی جورایی از زندگی بقیه سر در بیاره من از این اخلاقش متنفر بودم دقیقا شب بله برونم شروع کرد به دخالت و فضولی که مهریه باید فلان قدر باشه و کم گفتید یا حتی میگفت چرا دادینش به این پسره این هیچی نداره از سربازی بیاد تازه باید بگرده دنبال کار و اینده نداره ادامه دارد کپی حرام
۲ بارها بابام مستقیم و غیر مستقیم بهش گفت دخالت نکن و به تو ربطی نداره اما عمه م ول کن نبود و باز ی جودی تلاش میکرد سرک بکشه و سر در بیاره دقیقا بعد از هر عید و مناسبت میومد خونمون و مدام میپرسید که برات چی اوردن و چیکار کردن خانواده نامزدمم پول نداشتن سنگ تموم بذارن مدام پشت سرشون حرف میزد و زیرابشون رو پیش ما میزد منم ناراحت میشدم همیشه بهم میگفت حیف تو نیست زن این ی لاقبا بشی؟ این پسره اصلا لیاقت تورو داره؟ خودتو بدبخت نکن من خیرتو میخوام زن این بشی چندسال دیگه با چندتا بچه باید طلاق بگیری حماقت نکن دختر مگه با عشق میشه ازدواج کرد؟ عشق اب و نونه؟ بدون پول نمیتونید نفس بکشید به حرفهاش اهمیت نمی دادم این زندگی من بود و تصمیمم رو گرفته بودم این عمه بنده نزدیک 40 سالشه دوتا بچه هم داره که پسرش وقت زن گرفتنشه خیلی باهامون لجه یعنی هم با من و هم مادرم خیلی لجبازی میکنه و آدم عقده ای هست . چند روز بعد اومد خونمون مثل همیشه مدام مسخره میکرد میگبت نامزدت فقیره پول نداره چرا زنش شدی منم دیگه طاقت نیاوردم دلم میخواست ی جوری ساکتش کنم و بهش بفهمونم‌ باید حد و حدودش رو بفهمه و انقدر فضولی نکنه اینبار که حسابی داغ کرده بودم گفتم پول مهم نیس مهم ذات آدمه ادامه دارد کپی حرام
۳ تا اینو گفتم بهم ریخت چون خودش دوست داشت منو واسه پسرش بگیره و بارها گفته بود این باید عروس خودم بشه ولی من از پسرش خوشم نمیومد و هر بار که حرفشو پیش کشیده بود جواب منفی داده بودم و عمه م عقده کرده بود برای تلافی گفت شما مادر دختر نفهمید و حقتونه که زن ادمی مثل نامزدت بشی از فردای عروسی بری خونه ها کلفتی کنی تورو چه به رفاه و ارامش دلم میخواست بابام بود و جوابشو میداد ی تو دهنی محکم بهش میزد که ساکت شه و انقدر حرف بیخود نزنه اما حیف بابام خونه نبود سرکار بود و کارش تو جنوبه و ماهی یه بار میاد بهمون سرمیزنه عمه م به مامانم گفت دخترتم مثل خودته بی صاحابه راست میگن تو سگا توله به مادر میکشه مامانم عصبی شد گفت بسه دیگه تا حالا بی احترامی کردی هیچی نگفتم الانم زندگی دخترم به کسی ربطی نداره هر چی ما هیچی نمیگیم تو بدتر میکنی عمه م از حسودیش گفت نامزدت معتاده و پدر و مادر نامزدت بی اصل و نسبن پسره گدا زاده ست تو فکر کردی کیه و ادم حسابش کردی اینارو سگم ادم حساب نمیکنه جز شما دلم میخواست بلند شم و از اونجا برم اما نمیشد چشمم به چهره ناراحت مامان افتاد عمه م پریشونی مارو میدید ولی ادامه میداد تا بیشتر ناراحتمون کنه ادامه دارد کپی حرام
۴ مامانم به عمم گفت از خونه ما برو بیرون حوصله طعنه زدناتو ندارم ی سری حرف بی سرو ته میزنی و فقط میحوای روی پسر مردم انگ بذاری عمه م شروع کرد فحش دادن حرفهای خیلی زشتی میزد که ادم ماتش میبرد از فحش های عمه م من و مامانم ماتمون برد و نمیدونستیم باید چیکار کنیم گفت فکر کردی از پسرم خوشت نمیاد دیگه م کسی اونو نمیخواد؟ یا فکر کردیتووخیلی خاصی؟ مشخص بود عمه م اینکه من از پسرش خوشم نیومد و با یکی دیگه نامزد کردم از حسودی داشت میترکید رو کرد بهم و گفت پسر من چه ایرادی داشت که تو اینجوری کردی و بهش جواب منفی دادی؟ پسر من چه مشکلی داشت؟ هیز بود دزد بود یا معتاد؟ ولم‌میخواست بهش بگم خب به دلم‌ ننشست و دوسش نداشتم اما مطمئنم با گفتنمم تاثیری توی رفتارش نداره و همچنان بد رفتاری میکنه عمم کلی فحش داد مامانم عصبی شد گفت برو بیرون اومدی خونه مون بهمون فحش میدی؟ یهو عمه گفت نمیرم زنیکه بی حیا مامانم گفت توروخدا اینجوری نکن ماهم دوس داریم اینجا بمونی پیشمونی ولی اینکه بخوای اینجوری رفتار کنی واقعا زشته عمه م انقدر فحشای زشتی داد که نمیتونم به زبون بیارم مامانم يهو عمه م حمله کرد به مامانم و یه سیلی زد تو صورت ادامه دارد کپی حرام
۵ منم با عصبانیت بهش گفتم چرا رو مادرم دست بلند کردی ی دونه هم خوابوند تو گوش من مامانم تا اومد بهش حمله کنه سریع از خونه رفت بیرون . بخدا خیلی داغون شدم از اینکه هم به مادرم سیلی زد و هم به خودم میگم ای کاش ما هم اون لحظه میزدیمش اما مادرم میگفت خدا جوابشو میده اون بیشعوری خودشو رسونده که دست روی ما بلند کرده صبر کردیم تا پدرم اومد و ماجدا رو براش گفتیم بابام رفت سراغ عمه م خیلی دلم میخواست برم و ببینم بابام چی بهش میگه اما بابام منو نبرد یک ساعت بعد بابام اومد و گفت خواهرم ناراحته و میگه چرا دخترتو دادی با غریبه میگم خواهر من مگه زوری میشه؟ خب پسر تو اومد خواستگاری دخترم خوشش نیومد من چیکار کنم؟ برگشته میگه میزدی تو اهنش میگفتی باید عروس خواهرم بشی میگم مگه زوری میشه؟ خواهرم میگه اگر تو میخواستی میشد واقعا باورش برام سخت بود با اینکه از دست عمه م حسابی ناراحت بودم و دعوامون شده بود ولی انتظار نداشتم که همچین حرفی رو بزنه و چنین چیزی رو از پدرم بخواد وضع مالی عمه م خیلی خوب بود اما من همون نامزد بی پول خودم رو به پسرش ترجیح می دادم چون بیشتر از اینکه پول برام اهمیت داشته باشه اخلاق و منش آدما برام مهمه ادامه دارد کپی حرام
۶ بابام ناراحت نگاهم کرد و گفت عیب نداره بابا جان اصلا تو ذهنتو درگیر این مسائل نکن تمرکزتو بذار رو شوهرت و ازدواجت، نامزدتم پسر خوبیه من مطمئنم که تو رو خوشبخت میکنه خواهر من همینجوریه همیشه میخواد به خواستش برسه و براش مهم نیست که چه بهایی را باید پرداخت کنه عمه م پیغام فرستاد که برای عروسیت میام و مراسم رو به هم می زنم نمیذارم اب خوش از گلوتون پایین بره شب عروسیم تمام وجودم استرس بود بابام دعوتش نکرده بود و می ترسیدم که بیاد و آبرو ریزی کنه اما بابام بهم اطمینان داد که اجازه نمیده هیچ چیزی ناراحتم کنه و همینم شد. الان چند سال گذشته من و شوهرم وضع مالیمون خوب شده و صاحب چند تا بچه ایم ولی پسرعمه م هنوز داره دنبال ی دختر میگرده که باهاش ازدواج کنه و همه ام بخاطر رفتارهای عمه م بهش جواب منفی میدن کاری که عمه م می خواست در حقم بکنه ی ظلم واقعی بود پایان کپی حرام⛔️
۱ من توی یه خانواده کاملا معمولی به دنیا اومدم از اینایی که مامان ها فقط کارای خونه میکنن و باباها ریاست میکنن و اختیار همه چیز حتی نفس کشیدن اعضای خانواده دست پدر هست البته سوتفاهم نشه بابام ادم مستبد و دیکتاتوری نبود ولی همه ازش حساب میبردیم خانوادمون خوب بود مشکلی نداشتیم یه سری مسائلی که همه خانواده ها دارن ما هم داشتیم ولی در کل یه خانواده ای بودیم که پدر مادرم همدیگه رو دوست داشتن ولی هیچوقت جلوی ما ابراز علاقه نمیکردن در تمام عمرم یادم نمیاد یک بار یک نگاه با محبت یا حرف محبت امیز بهم بزنن خلاصه من تو یه خانواده معمولی بزرگ شدم دختر دوم بودم و قبل از من یه پسر به دنیا اومده بود بعد از منم یه خواهر و برادر دیگه داشتم خلاصه که خانواده کاملی بودیم و با تمام کم و کسری ها با هم زندگی می کردیم تا اینکه من به سن ازدواج رسیدم خوستگار آنچنانی نداشتم چون که وضع مالی بابام خیلی خوب نبود خواستگارایی که برام میومدن در همون حدخانواده خودمون بودن نه بیشتر ما هم انتظار بیشتری نداشتیم ولی خیلی دلم می خواست که از خانواده های پولدار و اسم و رسم دار کسی بیاد خواستگاریم بالاخره گذشت و تا اینکه یه خواستگار خیلی خوب به واسطه دوست پدرم برای من اومد وقتی که اومدن خواستگاری من خیلی خوشم اومد تقریبا راضی بودم از اینکه من زن این پسر باشم و اصلا به هیچی اهمیت نمی دادم همینکه اسم و رسم دار بودن برام کافی بود جلسه اول خواستگاری وقتی داشتیم صحبت می کردیم حرف از پول و مال و منال نشد برای من مهم بود ولی خب یه خواستگار خیلی خوبی بود که حالا نمی خواستم به خاطر یه کمی پولی از دستش بدم ادامه دارد کپی ⛔️
۲ تو تحقیقاتی که پدر و مادرم رفته بودن متوجه شدیم که خانواده خیلی پولدار و اسم و رسمداری هستن که تقریبا هر کسی آرزوشه با اینا وصلت کنه اون موقع بود که دیگه از آینده هم مطمئن بودم و میدونستم که با آدمهای درستی دارم وصلت می کنن همین که فهمیدم اینا یه همچین خانواده ای هستن باعث شد تا حدود خیلی زیادی مغرور بشم و فکر کنم شخصیت خاصی هستم بالاخره عروس این خانواده شدن ارزوی خیلی ها بود و این خانواده خودشون منو انتخاب کرده بودن تقریبا غرور زیادی منو احاطه کرده بود و فکر می کردم حالا شخصیت خیلی خاصی هستم با کمال میل به خواستگاریشون جواب مثبت دادم و اونا خیلی سریع سوروسات مراسم رو چیدن. قدیما مثل الان نبود که برن آزمایش و از محضر نامه بگیرن خیلی سریع یه عاقد آوردن و یه جشن کوچیکی هم گرفتن و ما عقد و عروسیمون توی یه شب بود دایی وسطم اصلا از وصلت ما خوشحال نبود حتی توی عروسیمم نیومد چون ادامه دارد کپی حرام
حتی توی عروسیمم نیومد چون علاقه خیلی زیادی داشت که من با پسرش ازدواج کنم منم که تمایلی به این ازدواج نداشتم از اینکه با مهدی ازدواج کرده بودم خیلی خوشحال بودم مهدی مرد خوبی بود به زمان خودش هر کاری که میتونست برام انجام می داد و از لحاظ مالی از داییم بالاتر بود قبل از اینکه ازدواج کنیم زنداییم بارها بهم می گفت اینایی که پولدارن خیلی خسیسن و دلشون نمیاد پول خرج کنن زنش نشو اما مهدی کاملا برعکس بود خیلی هم دست و دلباز بود هیچی هم برای من کم نمیگذاشت سه سال از ازدواجمون گذشت و کم کم همه بهم میگفتن که تو چرا بچه دار نمیشی من خودم دلم نمی خواست بچه دار بشم ولی مدام منو زیر سوال میبردن و میگفتن تو حتما بچه دار نمیشی و مشکل داری ادامه دارد کپی حرام
کم کم خاله های مهدی شروع کردن به زمزمه اینکه ما باید برای مهدی آستین بالا بزنیم و مهدی باید یه زن دیگه بگیره چون زنش بچه دار نمیشه و ما میخواییم بچه مهدی رو ببینیم بالاخره فشارهای اونا باعث شد که منو مهدی اقدام به بارداری کنیم و من باردار بشم دوران حاملگیم خیلی خوب بود مادرشوهرم حسابی هوام رو داشت و اصلا نمیذاشت اذیت بشم بعد از ازدواجمون و بارداریم داییم چند باری برام پیغام فرستاد که اون بچه رو سقط کن و بیا زن پسر من شو من خوشبختی تورو میخوام مهدی عرضه خوشبخت کردنت رو نداره اینا طبل تو خالی هستن بدرد زندگی نمیخورن ولی من مهدی رو خیلی دوست داشتم خانوادشم با من خوب بودن و مشکلی با همدیگه نداشتیم از لحاظ مالی و رفاهی هم مشولی نداشتم ادامه دارد کپی حرام
پس دلیلی نمی دیدم که بخوام این کار رو انجام بدم تا اینکه برادرشوهر دومم زن گرفت و به قول معروف من جاری دار شدم فکر میکردم مثل بقیه جاری ها باهم لج کنیم یا اون از من خوشش نیاد و سعی کنه منو خراب کنه اما اصلا اینجوری نبود اتفاقا برعکس تصور من جاریم خیلی باهام خوب بود چون عروس بزرگ خانواده بودم همه حرمتم رو نگه میداشتن و احترام خاصی بهم میذاشتن مهدی همیشه توی هر جمعی احتراممو حفظ می کرد و کاری نمی کرد که کوچیک بشم به زمان خودم بهترین لباسها و طلاها رو داشتم و هیچی توی زندگیم کم نبود سه سال از به دنیا اومدن پسرم مجید گذشت که پسر دومم به دنیا اومد بعد از به دنیا اومدن پسر دومم برادرشوهر سوممم ازدواج کرد و خانواده کوچیکشون هر روز بزرگتر میشد و من افتخار میکردم که پسر زا هستم و خانواده شوهرمو با پسر بدنیا اوردن سربلند کردم من و جاری هام با هم عین خواهر بودیم و همه حسرت رابطه ما رو میخوردن و بارها متوجه نگاه پر از حسرت و حسادت اطرافیان شده بودم ولی رابطه ما مشکلی نداشت که بخوام نگران فتنه های بقیه باشم هر سه همدیگرو کامل میشناختیم و بهمدیگه احترام میذاشتیم ادامه دارد کپی حرام
۴ بعد از سه سال خدا دخترمو بهم داد فکر میکردم کسی دوسش نداشته باشه اما دخترم شد نور چشمی خانواده سه سال گذشت و حالا پسر بزرگم شش ساله بود که دخترم فاطمه به دنیا اومد زندگی خیلی باب میلم بود خوشبختیم کامل بود و بچه هام همه سالم به دنیا اومده بودن اون زمان مرسوم بود که زنا بچه هاشون یا سقط میشدن یا به دلیل بیماری های مختلف میمردن ولی برعکس بچه های من هیچکدوم هیچ اتفاقی براشون نیفتاد و من موضوعی نداشتم که مثل بقیه زنها بخوام براش زانوی غم بغل بگیرم یا خودمو ناراحت کنم برعکس و من به خودم افتخار میکرزدم و فکر میکردم همه اینها بخاطر اینه که من بناه خوبی برای خدا هستم و خدا اینجوری بهم محبت میکنه یکی که بچه اش میمرد بهش میگفتم ببین چیکار کردی که خدا این بلا رو سرت اورده ایرادتو پیدا کن که دیگه اینجوری نشه یا اگر کسی بچه اش دختر میشد بهش میگفتم خدا بزرگه انشالله بعدی پسر میشه که بتونی سرتو بالا بگیری احساس میکردم که فقط من زندگی خوب و کاملی داشتم زندگی که من داشتم حسرت خیلیها بود از جمله دختر خاله هام که همشون با دیدن من سریع اخماشونو تو هم میکردن و با من حرف نمیزدن اگر توی جنعشون مینشستم همه با هم ساکت میشدن که بفهمم مزاحمم خیلی واضح میدونستم دارن بهم حسودی میکنن و چشم دیدن منو ندارن خانواده خوب شوهر خوب بچه های سالم چیزی بود که اون زمان خیلی از زنا دلشون می خواست داشته باشن اما نداشتن منم کم کم شروع کردم به غربال گردن ادم های اطرافم دیگه با هر کسی حای سلام علیک هم نمیکردم و با اشخاص خاصی صحبت میکردم ادامه دارد کپی حرام
سالها گذشته و بچه هام بزرگ شدن پسر اولم درس خوند و نخواست که مثل پدرش توی حجره فرش فروشی کار کنه می گفت دلم میخواد درس بخونم و منم تا اونجایی که میتونستم ازش حمایت کردم تحصیلات پسرم به جایی رسید که برای خودش شد یه مهندس موفق و افتخار من و فامیل هر جایی که می رفتیم به هممون احترام خاصی میذاشتن اون زمان خب خیلیها درس نمیخوندن از نظر خیلی ها درسی چیز بی فایده ای بود ولی پسر من علاقه داشت و خوند و موفقم شد بالاخره زمان گذشت و پسرم گفت میخوام زن بگیرم من و شوهرم وقتی که با هم ازدواج کردیم توی یه اتاق تو خونه مادرشوهرم زندگی می کردیم درسته وضع مالی خوبی داشتن ولی اون زمان مرسوم بود که همه اینجوری زندگی کنن و عروس باید چند سالی جلوی دست مادرشوهرش زندگی داری یاد میگرفت و بعد از اینکه حسابی همه چیزو بلد میشد و مادرشوهرش مطمئن میشد که زندگی داری بلده بعد اجازه میدادن که زندگیشون رو جدا کنن به مرور زمان و پیشرفت شوهرم و اینکه بچه ها بزرگ شدن زندگیمون رو جدا کردیم وقتی رفتیم خواستگاری به عروسم گفتم یه مدتی باید با ما زندگی کنی تا راه و چاه زندگی رو بهت نشون بدم و زندگی داری که یاد گرفتی اجازه دارید مستقل بشید عروسمم گفت باشه ادامه دارد کپی حرام
عروسم دختر کوچیکه خانوادشون بود و پدر مادرش میگفتن اینکه ازدواج کنه ما میریم شهر خودمون پسر هم شغلش تهران بود ولی می خواست از شهر خودمون زن بگیره و بعد از ازدواج دیگه خیالم راحت بود که عروسم کامل تو مشتمه و در اختیار منه چون خانواده اش هم اینجا نبودن که بخوان دخالت کنن یا مدام شام و نهار دعوتشون کنیم یا حتی اگر مسئله ای میش بیاد بخواد به اونها پناه ببره بالاخره عروسم جواب بله داد و عقد و عروسیشون رو توی یه شب برگزار کردیم نمی خواستم نامزد بمونن و اختلاف پیدا کنن بعد از این عروسیشون یه دو هفته ای پسرم پیششوند وقتی دو هفته تموم شد گفت من دیگه باید برم سر کار زنشو گذاشت پیش من و رفت من با عروسم با هم زندگی می کردیم با همسرم هر روز می بردمش بیرون می گردوندمش براش خوراکی می خریدم طلا می خریدم انواع لباسها رو می خریدم از لحاظ رفاهی هیچی پیش ما کم نداشت دو ماه یه دفعه هم پسرم میومد یک هفته پیشمون می موند و با زنش میرفتن میچرخیدن خرید میکردن دوباره زنشو میذاشت خونه ما و خودش می رفت شهر سرکار کم کم پسرم بهم گفت مامان من تونستم توی شهر یه خونه بخرم اونجا زندگی می کنن منم به عروسم وابسته شده بودم گفتم که باشه تو برو منم با زنت زندگی می کنیم زنتو نبس تا اینکه برای دخترم خواستگار اومد زن دخترم که خواستگار اومد خب من خودم آدم خوبی بودم و گفتم عروسم با من زندگی کنه خانواده دامادم و که نمی شناختم به خانواده دامادم گفتم باید برای دختر من خونه جدا بگیری ادامه دارد کپی حرام
گفتم باید برای دختر من خونه جدا بگیرید همون لحظه دیدم که اخمای عروسم رفت تو هم خیلی بدش اومد و ناراحت شد ولی محلش نذاشتم خب ما خانواده خوبی بودیم که عروسمونو نگه داشتیم از کجا معلوم اونها هم خانواده خوبی باشن و دخترمو اذیت نکنن بالاخره دخترم عقد کرد و شش ماه بعد از عقدش هم ازدواج کرد عروسم همچنان با من سرسنگین بود پسر من دو ماه یه دفعه میومد یک هفته می موند و می رفت به نظر من همین مقدار براشون کافی بود دیگه نیازی نبود که پسرم بخواد بیشتر بیاد و بخوان کنار هم باشن خلاصه یه روز رفتم خونه یکی از اقوام کار داشتم عروسم گفت من میخوام بمونم خونه وقتی که برگشتم عروسم نبود هرچقدر گشتم عروسم نبود که نبود نگران شدم زنگ زدم به پسرمو گفتم زنت نیست پسرم گفت من اونو سپردم به تو من چه میدونم اون کجاست گفتم من چیکار کنم زن تو نیست که دعوامون شد پسرم از تهران بلند شد اومد شهرمون شروع کرد دنبال زنش گشتن ولی هیچ ردی از عروس من نبود هر جایی رو که میتونستیم گشتیم حتی خونه مادر عروسمم رفتیم ولی گفتن ما خبری ازش نداریم دختر ما پیش شما بوده دیگه مت هم نگرانشیم شما باید پیداش کنید ادامه دارد کپی حرام
فشارهای خانواده عروسمم به باقی مشکلاتم اضافه شد خیلی نگران بودم می گفتم خدایا این دختر امانت دست من بود بعد از طرفی الان پسرم افتاده به جونم میگه زنم دست امانت بود نذاشتی ببرمش سر زندگیم بعد خانواده اش از یه طرف به من فشار میاوردن میگفتن دختر ما کجاست چیکار کردید که فرار کرده خیلی حال روز من بد بود دو سه روز گذشت که دیدم عروسم از خونه مامانش زنگ زد گفت این چند وقته من خونه مامانم بودم به مامانم اینا گفته بودم به شماها نگن می خواستم نگرانم بشین سریع به پسرم خبر دادم و تو مسیر رفتن به خونشون پسرم انقدر عصبی بود که با یه ماشین دیگه تصادف کرده و باعث شد راننده اون ماشین بمیره خیلی ترسیده بودیم پلیس اومد و پسرم به زندان افتاد ادامه دارد کپی حرام
۸ با کمک چندتا از آشناها یه وکیل خوب براش گرفتیم که بتونه حداقل ثابت کنه تو تصادف مقصر کامل نبوده و بعد از کلی دوندگی و دیه دادن پسرم چهار سال توی زندان بوده دیه اون طرف هم دادیم ولی خانواده اش با ما رفتار مناسبی نداشتن و میگفتن شما قاتلید به پادر پسره گفتم عمر بچه ات به دنیا نبود خانم محترم مقصر ما نیستیم به پسرم نگو قاتل اون زن هم در اوج بیشعوری با من رفتار کرد و بهم گفت با این غرورت دل شکسته منو خون کردی بچه ات قاتله چون پسر من داشت زندگیشو میکرد مدت زمانی که پسرم توی زندان بود سراغ عروسم نرفتم چون که اونو مقصر این مسائل میدونستم پسرم که آزاد شد رفتیم سراغ زنش و بهمون گفت من دلم یه زندگی جداگانه میخواست تو منو گذاشته بودی پیش مادرت بهش گفتم مادر من که بهت می گفتم بیا برو با شوهرت تو خودت می گفتی من دوست دارم پیش شماها باشم می خواستی باهات باهاش بری دهنشو کج کرد و گفت فکر می کردم اگه با شوهرم برم بعدا تو شروع می کنی به دشمنی کردن با من زندگی منو از هم می پاشوندی گفتم خب الان که دیگه خودت زندگیتو از هم پاشوندی به من چه تو خودت دوست داشتی موندی عروس من هیچی نگفت پسرم بهش گفت باشه تو به من می گفتی بیا یه جوری منو از اینجا ببر که مامانت ناراحت نشه نه اینکه آبروی منو ببری نه اینکه باعث قاتل شدن من بشی بعدم کار تو خیلی اشتباه بوده عروسم بهش گفت دیگه حال من یه خونه جدا خواستم الان برام میگیری؟ پسرم خیلی جدی بهش نگاه کرد و گفت نه من دیگه تو رو نمیخوام ادامه دارد کپی حرام
پسرم خیلی جدی بهش نگاه کرد و گفت نه من دیگه تو رو نمیخوام چون نمیدونم تو راستشو میگی یا نه نمیدونم اون یه هفته کجا بودی یک کلام فقط طلاق پسرم مهریه همسرشو کامل داد و طلاقش داد روزهای سخت زندگیمون انگار تمومی نداشتن واقعا اون دوران خیلی برام زجر اور بود شش ماه گذشت پسرم خودش اومد گفت من زن میخوام دوباره رفتم براش خواستگاری و یه زن بهتر از قبلی براش گرفتم دوباره عروسی براشون گرفتیم ولی اینبار عروسمو نگه نداشتم پیش خودم گفتم بذار برم دنبال زندگیشون من کاری بهشون نداشته باشم عروسم سحر خیلی خانم بود خیلی محترم بود منم دوست داشتم باهام زندگی کنه خب مگه چی می شد شوهرش بالاخره میومد گاهی بهش سر می زد دیگه، ولی از ترس اینکه یه وقت زندگیشون دوباره خراب نشه هیچی نگفتم اما ته دلم می خواست که بیاد با من زندگی کنه پسرم این بار خونه ی ما رو با خودش برد به تهران و چونکه اقوام اونجا زیاد داشتیم من خیلی احساس تنهایی نمی کردم هر دفعه می رفتم خونه یکی یا مهمونی می دادیم میومدن خونه هامون وقتمون پر می شد هر روز می رفتم خونه عروسم بهش سر می زدم اونم تحویلم می گرفت یه روز که رفتم خونشون دیدم از فروشگاه اومدن یه نگاه کردم به وسایلایی که خریده بود ادامه دارد کپی حرام
دیدم من در طول زندگیم این همه سختی کشیدم این همه عذاب کشیدن شوهرم خونه نداشت با مادرشوهر زندگی کردم حالا درسته که مادرشوهرم خوب بود ولی خب مادرشوهر بود دیگه بعد نداری و این همه سختی من کشیده بودم و این دختر اصلا نمیکشه خیلی ریلکس رفتن فروشگاه اومدن پسرم همه چی داره هر چی بخوان هست دارن راحت زندگی می کنن قدیم من با وجود اینکه بچه داشتم چوگ دام داشتیم باید دامها رو نگه می داشتم بعد بچه رو می بستم به کمرم می رفتم تو باغ کار می کردم سر زمین کار می کردم درسته که وضع مالی خانواده شوهر من خیلی خوب بود ولی خب منم باید اونجا کار می کردم اما این دختره نه هچ کاری نمی کرد قشنگ می رفت باشگاه با دوستاش می رفت بیرون برا خودش می چرخید خیلی به زندگیش حسودیم می شد ادامه دارد کپی حرام
بهش گفتم با پسرم اختلاف ندارید؟ گفت نه هیچ مشکلی نداریم با همدیگه خوبیم اون میره سرکار من تا برگرده منتظرشم خیلی حسودی کردم به عروسم به اینکه چرا باید پسرم انقدر دوسش داشته باشه تو همین گیرو دار پسر دومم گفت منم زن میخوام برای اونم دختری که خودش می خواست و رفتیم و خواستگاری کردیم. ولی من به عروس اولم خیلی حسادت می کردم توی جشن عقد پسر دومم سحر خیلی خوشگل شده بود لباس خوب پوشیده بود بعد من تو دلم می گفتم خب این چرا زندگی رو برا خودش یه ذره سخت نمیگیره ما جوون بودیم همش مادرشوهرم می گفت بکن نکن اینجوری کنید اونجوری کنید درسته که خیلی دوسم داشتن ولی خب اذیتهای خودشونو داشتن ولی این انقدر راحت داره زندگی میکنه لباس باز پوشیده تو مراسم زن و مرد جدا بودن ولی خب من دلم می خواست عروسم مثل من لباس بپوشه نه اینکه انقدر خوشگل باشه به چشم بیاد حسودی من به عروسم تمومی نداشت زندگیم تیره و تار شده بود تا اینکه چند روز گذشت و دوباره رفتم خونشون عروسم ازم خیلی خوب پذیرایی کرد برام میوه آورد چایی آورد کیک آورد کلی با من حرف زد خندیدیم وقتی از خونشون اومدم بیرون با خودم گفتم بذار یه کاری کنم پسرم انقدر اینو دوسش نداشته باشه یه ذره هم از چشمش بیافته یه دعوایی باهم بکنن یه ذره ام پسرم بیاد سمت من زنگ زدم به پسرم گفتم من رفتم خونتون زنت منو تحویل نگرفته مگه من با زنت چیکار کردم که اینجوری رفتار میکنه من که اونو دوسش دارم پسرم ناراحت گفت جدی میگی مامان؟ زن من که همیشه میگه تورو خیلی دوست داره ادامه دارد کپی حرام