eitaa logo
ندای رضوان
5.8هزار دنبال‌کننده
7.9هزار عکس
3.1هزار ویدیو
67 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
۱ من توی ی خانواده معمولی که دوتا دختر و ی پسر بودیم بزرگ شدم بابام تو فرودگاه کار میکرد و مامانمم خونه دار بود تو اقوام ما داشتن پسر خیلی مهم بود و حضور من توی خانواده ی جور سربلندی حساب میشد و من غرور خانواده مون بودم منم وقتی نوجوون شدم درس و ول کردن و رفتم گمرک اونجا کار میکردم و درامدم خیلی خوب بود بابامم با همون حقوقش خرج همه رو میداد خواهرام از من کوچیکتر بودن اولی که ازدواج کرد زندگی خوبی داشت و شوهرش سر به راه بود اما‌ دومی نه بد دل بود و حسابی کتکش میزد تا اینکه ی روز زنگ‌ زد گفت بیا منو ببر وقتی رفتم بیارمش دیدم شوهرشم اونجاست تا اونجایی که میتونستم زدمش دیگه بیهوش افتاده بود روی زمین و نا نداشت تکون بخوره. ❌کپی حرام ⛔️
۲ طلاق خواهرم رو که گرفتیم با بچه ها بیشتر وقت میگذروندم و دنبال خرید و فروش ماشین بودم به سن جوونی رسیده بودم و میخواستم زود پولدار بشم زدم تو کار خرید و فروش ماشین کم کم بچه ها بردنم سمت زهرماری خوردن اولا برام جالب نبود اما کم کم دیگه شد عادتم و همیشه میخوردم ی روز با ی دختری اشنا شدم از دنیای الواتی من هزار فرسخ فاصله داشت اون دانشجو بود و از خانواده مذهبی اما ما نه ازش خوشم میومد کم کم بخاطرش زهرماری و مواد و کنار گذاشتم بهم میگفت بچسب به کارت و نذار چیزی منحرفت کنه ❌کپی حرام ⛔️
۳ از وقتی اومده بود توی زندگیم باعث شد هر لحظه موفق تر بشم منه اس و پاس رو به همه جا رسوند و سرمایه خوبی بهم زدم اما کم کم غرور گرفتم و گفتم همش‌کار این نیست رفتم‌با یکی دوست شدم به نام سحر، سحر خیلی بدنام بود و باعث شد دوباره برم سمت مواد وقتی دوست دخترم فهمید ناراحت شد اما اهمیتی بهش ندادم کم کم میخواستم حذفش کنم‌ اما ول کنم نبود و مدام پیگیرم میشد تا اینکه ی بار بهش گفتم ازت متنفرم و بهم زنگ نزن خیلی گریه کرد ولی وقتی قطع کرد دیگه تماس نگرفت یادم افتاد که بهش قول ازدواج داده بودم و الان اینجوری باهاش کردم سحر همش‌ میگفت کلاش باش و کلاه بذار سر مردم برعکس اون که میگفت حلال خوردن داره حروم خوب نیست به حرف سحر گوش دادم ی مشتری داشتم ❌کپی حرام ⛔️
۴ که رفتگر شهرداری بود مولش رو بهم داد و گفت تمام عمرم جمع کردم که ی ماشین بخرم برای بچه م با اون پول رفتیم عشق و حال و شمال ار چی تماس گرفت من جواب ندادم و فقط خوش گذروندم مال مفت اومده بود تو دستم و باهاش صفا میکردم هر چی دوست دختر سابقم باهام تماس گرفت جواب ندادم اخرین بار که زنگ زدم گفتم چی میگی گفت بیا ازدواج کنیم هر شرطی بذاری قبوله بهش تا میتونستم فحاشی کردم وتحقیرش کردم سحر ازم پول خواست که بخشی از اون پولو بهش دادم اونم‌انگار دنبال همین بود پول رو که گرفت دیگه باهام کاری نداشت و سراغی ازم نگرفت با بچه ها کیف میکردیم و اون رفتگر همش پیام نفرین میفرستاد ❌کپی حرام ⛔️
۵ تو راه برگشت تصادف کردیم و هیچ کس چیزیش نشد جز من که تا اخر عمرم ویلچر نشین شدم اون مرد و پیداش کردم و ماشینی که بهش قول داده بودم و براش خریدم ولی دیگه سالم نشدم چوب خدا صدا نداره درسته بی صدا میخوره ولی درمانم نداره از عشق سابقم خبر دارم و میدونم زن ی پزشک شده و حسابی خوشبخته اما سحر هم مثل من از اون پول خیری ندید و باعث شد اونم تصادف کنه و زیباییش رو از دست بده . ❌کپی حرام⛔️
۱ من توی یه آسایشگاه کار می‌کنم اینجا مخصوص ادمای از کار افتاده هست که حال اوضاع خوبی ندارن همینطور بیمارایی که وضعشون خیلی وخیمه خانواده شون توان نگهداری ازشون رو ندارن یا پول پرستارم ندارن نگهداری می‌کنیم یه خانومی اینجا بودکه هر موقع میرفتم سراغش به ی گوشه زل زده بود و فکر میکرد خیلی دلم براش میسوخت شوهرش ماهانه بجز هزینه های خودش ی پولی هم به پرستارا میداد که بیتشر از بقیه مراقب همسرش باشن همیشه برام سوال بود ادمی که انقدر نگران زنشه و از ظاهرش مشخصه که مشکل مالی نداره چرا خودش از همسرش نگهداری نمیکنه ی روز مثل همیشه رفتم کاراش رو انجام بدم اما اون مثل همیشه نبود ملتمس نگاهم کرد و گفت میخوام داستان زندگیم رو برات بگم ولی خواهش میکنم اولا با دقت گوش کن دوما بهم قول بده هر کسیو دیدی براش تعریف کنی که بفهمن عاقبت بد خواستن برای مردم یعنی چی انقدر دلم می‌خواست بدونم داستان زندگیش چیه که شروطش رو قبول کردم و کنارش نشستم. عروس آخر خانواده شوهرم بودم خیلی دلم می‌خواست که همه تصمیماتشون رو مو به مو با من در میون بزارن و بعد از مشورت کردن با من اجراش کنند اما اینجوری نبود ادامه دارد کپی حرام
۲ یه جورایی از همه شون کینه گرفته بودم و فکر می‌کردم که نمی‌خوان منو حساب کنن تا اینکه جاری وسطیم فوت کرد زن خوب و دلسوزی بود اما نمی‌شد جلوی مرگ رو گرفت بعد از فوت اون شوهرش موند و چهار تا بچه‌ قد و نیم قد بودن. خواهر شوهرام برای برادر شوهرم زن گرفتن اونم شروع کرد به زندگی کردن جاری جدیدم به ظاهر خوب بود اما حس می‌کردم که زن با سیاستیه و فکر منم درست بود به مرور زمان چهره واقعی خودشو نشون داد شروع کرد بدجنسی کردن با بچه‌ها و همه خیلی ناراحت بودن، چون شوهرش خیلی دوستش داشت به کسی اجازه دخالت توی زندگیشونو نمی‌داد و ی جورایی بچه‌ها این وسط داشتن عذاب می‌کشیدن تا اینکه بعد از چند سال اون زن خودش کم آورد و گفت که می‌خوام برم به شوهرش گفت بچه‌ها رو بده به خواهرات نگهدارن و خودت بیا با من زندگی کن یا طلاقم رو بده من نمی‌تونم بچه‌های تو رو تحمل کنم. برادر شوهرم راضی بود که بچه‌ها رو بده به خواهراش اما کسی حاضر نبود بچه‌ها رو نگه داره از طرفی هم زنش سر ناسازگاری گذاشته بود و طلاق می‌خواست ادامه دارد کپی حرام
۳ دو سال و نیم بود که توی مراحل طلاق گیر کرده بودن و خدا را شکر دیگه بچه‌ها بزرگ شده بودند برای اینکه حال جاریه در حال طلاقم رو بگیرم نشستم زیر پای برادر شوهرم نشستم و قانعش کردم که براش زن بگیرم بهش گفتم اون که داره طلاق می‌گیره اگه زندگیش براش مهم بود که از اول نمی‌رفت و می‌نشست همین جا باهات می‌ساخت بیا بریم من برات یه زن خوب می‌گیرم که تحت هر شرایطی باهات کنار بیاد. برادر شوهرم آدم خیلی پولداری بود که عاشق زنای جوون بود وقتی بهش گفتم دختری که براش در نظر گرفته م دقیقاً ۳۰ سال از خودش کوچکتره انگار بال درآورد با خوشحالی قبول کرد و رفتم براش خواستگاری زنی که چند سال بود طلاق گرفته بود و می‌شناختمش اوایل قبول نمی‌کرد اما بهش وعده زندگی مرفه دادم اونم قبول کرد و عقد کردن با اینکه هیچکس از زن دوم برادر شوهرم دل خوشی نداشت اما همه سرزنشم کردن و گفتن بدترین کاری که می‌شد با یه زن کرد و تو کردی و خدا جوابتو میده ادامه دارد کپی حرام
۴ خیلی بی‌عرضه‌تر از این حرفا بود که بتونه یه همچین بلایی رو سرم بیاره برای همین توی دلم همه رو مسخره می‌کردم و می‌گفتم من که اولاً کار بدی نکردم دوماً شوهرم خیلی پخمه‌تر از این حرفاست که بخواد بره سرم هوو بیاره و دل بقیه رو خنک کنه. انگار به کل از خدا غافل شده بودم کم کم مریضیم خودشو نشون داد و رفتم دکتر، آزمایشات دکتر اونجوری که می‌خواستیم پیش نرفت و اوضاعم رو خیلی وخیم اعلام کرد بیماری هر روز توی بدنم بیشتر پیشرفت می‌کرد و جلوگیری از پیشرفتش واقعاً یه کار غیر ممکنی شده بود تا اینکه یه روز دکتر رسماً اعلام کرد نمی‌تونیم جلوی بیماری رو بگیریم. هر روز حالم بدتر از روز قبل می‌شد فکر می‌کردم تقاصی که باید پس بدم همینه اما اینجوری نبود حالم انقدر بد شد که دیگه کار خونه رو نتونستم انجام بدم و از انجام کارهای شخصی خودمم عاجز شدم برای همین شوهرم رفت و یه پرستار آورد زن جوون مطلقه‌ای بود که خیلی ساده و زود باور بود اوایل فکر می‌کردم ممکنه این بشه هووی من اما به مرور زمان وقتی فهمیدم انقدر ساده است فهمیدم این نمی‌تونه دل شوهرم رو به دست بیاره و خیالم راحت شد ادامه دارد کپی حرام
۵ با خودم گفتم اینکه ساده است شوهر منم پخمه است پس هیچ اتفاقی نمی‌افته و اینا هرگز نمی‌تونن با هم ازدواج کنن. کم کم افتادم گوشه خونه عین یه تیکه گوشت بی‌ارزش که عرضه حتی تکون خوردنم نداره از رفتارهای این دختره با شوهرم یه چیزایی رو بو بردم ولی باورم نمی‌شد تا اینکه یه روز از انعکاس آینه دیدم که شوهرم بغلش کرده همونجور بی‌صدا اشک ریختم فهمیدم دارم تقاص دل شکسته جاریم رو پس میدم به روی خودم نیاوردم که یه روز حرمتم توی این خونه از بین نره تا اینکه شوهرم اومد و کنارم نشست گفت خودتم می‌دونی از روز اول زندگیمون خیلی دوست داشتم و همیشه حرمتتو حفظ کردم اما الان باید یه چیزی بهت بگم که شاید خوشت نیاد من سال‌هاست دارم با تو زندگی می‌کنم حسرت پدر شدن و بدو بدو دوتا پای کوچولو تو این خونه به دلم مونده حسرت سرو صدای بچه توی این خونه به دلم مونده من این دختره که پرستارت هست رو گرفتم میدونم بنظرت شاید ظالم باشم اما اون بچه دار میشه و این فرصت منه که پدر بشم با اینکه اون مخالفه ولی باید بفرستمت اسایشگاه چون هم خودت غصه میخوری هم اون بخاطر بارداریش نمیتونه ازت نگهداری کنه ادامه دارد کپی حرام
۶ خیلی ناراحت شدم اما از شوهرم به دل نگرفتم و حلالیش کردم اینکه بخواد عمرشو بذاره پای منی که رو به مرگم و باردارم نمی‌شم واقعاً توقع زیادیه شوهر من اون زنی رو که دوست داشت و پیدا کرده بود و من تقاص دل شکسته جاریم رو دادم که بعد از طلاقش آواره کوچه و خیابان چون باباش راهش نمی‌داد. منم وقتی شوهرم سرم هوو آورد فهمیدم دارم تقاص دل جاریمو پس میدم اما روزی که منو بیرون کرد و آورد اینجا که اون زن راحت باشه از خدا خواستم که منو ببخشه خیلی برام سخت بود ولی بازم امیدوارم که تاوان همه گناهام رو همین دنیا بدم. نگاهم یک لحظه از روی این زن برداشت شد اول داستان همه چیز بر علیه این زن بود به همه دروغ گفته بود فریبشون داده بود سر هیچ اما جای دردناک زندگیش اینجاست که هووش رو توی بغل شوهرش دید و هیچ چیزی نگفت از کنارش بلند شدم به سمت محوطه رفتم از ته دلم از خدا خواستم که از گناهش بگذره دو روز گذشت و رفتم کاراشو انجام بدم که دیدم فوت کرده انگار فقط منتظر بود که برای یه نفر داستانش رو تعریف کنه از خدا می‌خوام که از این دست مشکلات هیچکس نداشته باشه پایان کپی حرام