eitaa logo
ندای رضوان
5.6هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
3.4هزار ویدیو
70 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
💔همانا با یاد خدا دلها آرام می گیرد❤️ 1- رفع هر در هر روز 124 مرتبه « یا صَمَد» 2- دشمن زیاد گفتن « الصَّمَد» 3- زیادی 67 مرتبه « یا محُیط» 4- برای 46 مرتبه « یا وَلی» 5- برای رفع 156 مرتبه « یا قَیّوم » 6- برای جلوگیری از مشکلات بعد از هر نماز واجب 19 مرتبه « یا حَیُّ یا قَیّوم » 7- برای لطف و عنایت خداوند بعد از هر نماز 100 مرتبه اسم « الرَّحمن » 8- برای بر آوردن تمام و آخرت بسیار بگوید ذکر « رَحیم » 9- برای رفع هر مشکل روزی 100 مرتبه ذکر « الله » و برای هر که دکتر جواب کرده باشد 100 آیه از قرآن بخواند سپس 7 مرتبه « یا الله » 10- برای ادای و و جلوگیری از 110 مرتبه « یا عَلی » 11- برای رفع وسواس دست را روی سینه کشیده و بگوید: « بِسم ا... وَ بِالله مُحَمد رَسول ا... لاحول ولا قُوّه اِلا بِالله اَلعَلی العَظیم اٌمحِ عَنّی ما أجِد» ( این عمل را 3 بار تکرار کند » 12- برای نجات فوری از قرض سنگین 1002 مرتبه «سُبحانَ ا...وَ بِحَمدِه سُبحانَ ا...العَظیم» 13- برای و و در مشکلات در هر روز 88 مرتبه « با حَلیم » 14- برای قبل از اذن صبح یا بعد از نافله صبح ( بعد از اذان ) 180 مرتبه « یا سَمیع» 15- برای رفع لغوگوئی و در هر روز 62 مرتبه ذکر « یا حَمید» ╭─┅═ঊঈ🌺🍃ঊঈ═┅─╮ @NedayeRezvan ╰─┅═ঊঈ🌺🍃ঊঈ═┅─
۱ دوران دبیرستان بودم پسر عموم یه روز که توی حیاط تنها بودم بهم ابراز علاقه کرد خیلی خوشم اومد بالاخره توی سنی بودم که نیاز به توجه جنس مخالف داشتم و خواسته یا ناخواسته یه کششی هم داشتم همین باعث می‌شد بیشتر از حرف پسر عمو استقبال کنم به مرور زمان مشکلات بابام با عموم خیلی زیاد شد و هیچ جوره نمی‌شد کنترلشون کرد عموم ارث بابام رو بالا کشیده بود و کمتر از اون چیزی که حقش بود بهش داده بود بابای منم کوتاه نمیومد می‌گفت یه کلام باید حقمو بهم بدید می دونستم که با وجود این مشکلات شکاف عمیقی بین من و پسر عموم افتاده فکر می‌کردم به خاطر پدرشم که شده قید منو بزنه اما یه روز که توی حیاط مادربزرگم داشتم وسیله جابجا می‌کردم آروم بهم گفت تمام این اختلافات و مشکلات ربطی به احساس من به تو نداره یه وقت فکر نکنی قیدتو می‌زنما. همین حرف کافی بود تا من برای مدت‌ها حالم خوب باشه و مطمئن باشم که تاثیری توی علاقش به من نداشته ادامه دارد کپی حرام
۲ محسن خیلی زیرپوستی منو دوست داشت و توی جمع‌های فامیلی بهم توجه‌های خیلی خاصی می‌کرد یه جورایی انگار همه متوجه شده بودند که محسن علاقه خاصی به من داره بابامم خیلی حواسش جمع بود و مطمئن بودم که اونم بهمون شک کرده خودم رو خیلی بی‌تفاوت و بی‌خبر نسبت به احساسات محسن نشون می‌دادم که یه وقت کسی منو متهم به چیزی نکنه. از آخرین باری که محسن رو دیده بودم یک ماه گذشته بود خونه مادربزرگم دعوت داشتیم و قرار بود که همه برای شام بریم اونجا زن عمو دوره گرفته بود که دارم برای محسن دنبال یه زن می‌گردم و اگه یه دختر خوب کسی سراغ داره بهم معرفی کنه دیگه پسرم وقت ازدواجشه و داره دیر میشه. خیلی بی‌تفاوت نسبت به زن عموم نشسته بودم ی دفعه بهم گفت شیرین جان توی دوستات کسی رو سراغ نداری؟ خوب می‌دونستم دلیل این سوالش از من چیه خیلی خونسرد نگاهش کردم و گفتم نه زن عمو کسیو نمی‌شناسم ولی اگه یکیو پیدا کنم حتماً بهتون خبر میدم ادامه دارد کپی حرام
۳ هدف زن عموم رو خوب می‌دونستم می‌خواست منو مطمئن کنه که منو برای محسن نمی‌گیره اون شب تمام مدت منو زیر نظر داشت که ببینه واکنشم نسبت به حرف‌های زن گرفتن محسن چیه با اینکه خیلی برام سخت بود ولی خودم رو بی‌تفاوت نشون دادم نمی‌خواستم متوجه احساسات درونی من بشه تا یه وقت با تیکه کنایه بخواد به پدر و مادرم بفهمونه و شر بزرگی رو دست من و خانواده م بده زن عموم همش از دخترای بی آبرویی می‌گفت که چشمشون دنبال پسرای با موقعیت خوب فامیله میگفت. تحمل رفتارهای زن عموم واقعا سخت بود دلم می‌خواست اون مهمونی زودتر تموم بشه و خدا را شکر این بار خدا صدای منو شنید و زود برگشتیم خونمون همون شب به خودم قول دادم قید محسن رو بزنم چون رسیدن ما به هم فقط در حد ی توهم بود نه بیشتر، اگر ما به هم می‌رسیدیم زن عموم محال بود اجازه بده یه لیوان آب خوش از گلومون پایین بره ادامه دارد کپی حرام
۴ مادر پدرم از احساس محسن به من خبر داشت انگار به محسن یه قول‌هایی هم داده بود به بابام گفت بره خونشون تاکید داشت که بابام تنهایی بره اونجا بابا به حرف مادربزرگم عمل کرد و رفت تا سه ساعت بعد بابام وقتی که اومد حالش خیلی خوب بود مامانم پرسید چی شده که شروع کرد به تعریف کردن و گفت مادرم ازم خواست برم اونجا وقتی که رفتم دیدم داداشم هم اونجا نشسته و خیلی تو فکره پرسیدم چی شده که هیچی نگفته و مامانم شروع کرد به تعریف کردن بهم گفت باباتون قبل از مرگش برای من اذیت کرد که اگر بچه‌ها سر ارث و میراث خواستن ببرن به هم بهشون بگو باید وقفش کنن و من ازشون راضی نیستم تنها در صورتی می‌تونن تقسیم کنند که مساوی باشه وگرنه من راضی نیستم تازه دلیل اینکه برادرم انقدر تو فکر کنه فهمیدم گفتم گفتم ما که هنوز تقسیم نکردیم دو تا زنده‌ای کسی حرفی از ارث و میراث نمی‌زنه مادر من این چه حرفیه هرچی که هست مال تو
۵ مامانمم گفت می‌دونم پسرم تا همینجاشم شماها خیلی به من کمک کردید اما مامان جان این وضعیت باباتونه همین الانم همین چند تا زمین و مغازه‌ای که برداشت دارید کار می‌کنید مساوی نیست داداشتم که ادعا کرده گفته رو هر چیزی که کار کنم مال خودمه اینجوری هم نمیشه روح پدرتون در عذاب منم راضی نیستم الان با داداشت حرف زدم قرار شده که تو راضی بشی اختلافاتتونو بذارید کنار و با هم آشتی کنید هر وقتم من سرمو گذاشتم زمین برید دادگاه قانونی در خواست انحصار ورثه بدید اینجوری مساوی هست و باعث دلخوری کسی هم نمی‌شه من جز شما چند تا کسیو ندارم اگه بخواید اینجوری با همدیگه از الان اختلاف داشته باشید خودتون میشید باعث مرگ من، دیگه منو گفتنیا رو گفتم. بابام ادامه داد داداشم بهم گفت مغازه‌ها رو تخلیه می‌کنم میدم بهت منم ازش تشکر کردم گفتم باشه بهم بده فقط مامانم یه وصیتی کرد که من نمی‌تونم روش نه بیارم امیدوارم شیرینم به خاطر من نه نگه ادامه دارد کپی حرام
۶ مادرم گفت من آرزومه بچه‌های شما با هم ازدواج کنن محسن و شیرین، حتی برای محسنم که دنبال ی دختر مناسب می‌گردید همین شیرین مگه چشه؟ اگه می‌خواید من ازتون راضی باشم بچه‌هاتون با هم ازدواج کنن که منم آرامش بگیرم و خیالم راحت باشه دیگه اختلافی بین شماها نمی‌افته آرزومه که نوه هام با هم ازدواج کن اگر اینا قبول کنن و به عقد هم در بیان من با خیال راحت سرمو می‌ذارم روی زمین و می‌میرم. بابام رو کرد به سمتم و گفت محسن پسر خوبیه بابا نظر تو چیه؟ خیلی خجالت کشیدم خواستگاری بابام از من برای محسن یهویی بود سر به زیر گفتم بابا من رو حرف شما حرف نمی‌زنم هرچی شما صلاح میبینی. بابام کلی خوشحال شد پیشونیم رو بوسید گفت از خونه مادرم تا اینجا استرس داشتم که اگر بگی نه من چیکار کنم نمی‌دونستم باید چه جوری مجبورت کنم ازدواج که زوری نمیشه. دقیقاً یک ماه بعد از اون شب من و محسن به عقد هم در اومدیم یادمه که زن عموم چقدر ناراحت بود اما هیچکس بهش محل نذاشت الان چند سال گذشته مادربزرگم همیشه میگه اگر کلک من نمی‌گرفت شما دو تا به هم نمی‌رسیدید تمام اون وصیتی که از پدربزرگتون به باباهاتون گفتم همش نقشه خودم بود که اختلافاتشون تموم بشه و شما بهمدیگه برسید پایان کپی حرام
شب عروسیم فهمیدم که شوهرم دلش بامن نیست ، اون شب همسرم بهم گفت -- من تو رو دوست ندارم از شنیدن این حرفش دلم شکست ولی سکوت کردم ،، از رفتارهای بی میلش تو زمان عقد حس کرده بودم که فکرش جای دیگه است ولی خودمو گول میزدم که به خاطرحجب وحیاشه که پیشم نمیاد ،، یکی دوماه از زندگی مشترکمون میگذشت و همچنان دربی میلی مطلق بود و منم چیزی نمیگفتم . من صبوری رو ازخونه پدرم یادگرفته بودم و بخاطر رفتار سردش دم نمیزدم و هیچ اعتراضی نمیکردم ،، مطمئن بودم خدا درستش میکنه. یه روز خودش به حرف اومد وگفت -- یه کاری میکنم خودت باپای خودت از این خونه بری خیلی فکر کردم ولی نفهمیدم منظورش چیه تا اینکه یه روز وقتی برگشتم خونه دیدم چمدون به دسته ، قبل از اینکه چیزی بپرسم گفت -- دارم میرم ماموریت کاری گفتم -- کی برمیگردی؟؟؟ بدون اینکه نگاهم کنه گفت -- معلوم نیست اینو گفت و رفت نشستم وبه حال نزارم گریه کردم ،،، گیج بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم،، آخه من داشتم تاوان چی رو پس میدادم؟؟ ادامه دارد... کپی حرام.
از طرفیم نمیتونستم دم بزنم چون پدرم از بچگی توگوشمون خونده بود دختر باچادر سفید میره خونه شوهر وبا کفن میاد بیرون . نمیتونستمم دادبزنم چون مادرم صبوری و خانومی رو یادمون داده بود. فقط گریه بود که آرومم میکرد ولی گریه کردمم فایده نداشت،، با گریه کردن و گوشه گیرشدن فقط به خودم ضربه می‌زدم و قطعا اطرافیانم با دیدن حال و احوال نا مناسب من حق رو به حسین میدادن . بایدیه کاری میکردم ،، نشستن و زانوی غم بغل گرفتن مشکلی روحل نمیکرد. بعد کلی فکر کردن تصمیم گرفتم درس بخونم و کنکور شرکت کنم. هفته ها میگذشت و من اونقدر تو درس غرق بودم که گذشت زمان و نبود حسین روحس نمیکردم . حسین باترک من میخواست منوخسته کنه تا من به خانوادش اعتراض کنم و از اونجایی که من انتخاب خانوادش بودم و اونا بهش اجازه نداده بودن که باکسی که دوست داره ازدواج کنه تمام سعیش رومیکرد تا اونا رومتوجه اشتباهشون کنه، این وسط من چکاره بودم؟؟ نمیدونم!! من این وسط بین نخواستن حسین و آبروی پدرم گیرکرده بودم و فقط توکلم به خدابود. ادامه دارد... کپی حرام.
بعد ازچند ماه تلاش بالاخره من به هدفم رسیدم و دانشگاه قبول شدم ،، در گیر ثبت نام های دانشگاهم بودم که سروکله حسین پیدا شد ،، سعی کردم هیچ اعتراضی بهش نکنم و ازش نپرسم این مدت کجا بودی ، درواقع حسین هیچ عشقی به من نداشت ولی به حضور و آرامش زندگی بامن عادت کرده بود. نق نمیزدم، جلوش گریه نمیکردم، داد نمیزدم، به خانوادش اعتراض نمیکردم، وابستش نشدم و همیشه خودم حال خودمو خوب میکردم. زندگی زناشویی موفقی نداشتم و همیشه این خلا در وجودم حس میشد و ازخودم میپرسیدم تاکی؟! رو لبم خنده بود و تو دلم کوه درد، من لایق عشق بودم ولی حسین دل نمیکند از دختری که بهش نرسیده بود. همه فکر میکردن که زندگی خوبی دارم ولی نمیدونستن که دل صبوری دارم. حسین به قول خودش بهم عادت کرده بود ، نمیدونست حرفی که میزنه خنجریه تو قلبم . نمیدونست یه زن عادت یه مرد رو نمیخواد و محبت و عشقشو میخواد. دیگه بایدچند سال میگذشت تا این عشق رو از قلبش بیرون بندازه. ادامه دارد... کپی حرام.
اطرافیانم با حرفاشون اذیتم میکردن ، اکثرا بهم میگفتند -- چرابچه دار نمیشید ؟؟ و من دست به سرشون میکردم ومیگفتم -- فعلا مشغول درس خوندن هستم نمیدونستن که حسین علاقه ای به چیزی که من وخودش رو مشترک کنه نداره. توی این زندگی هرروز به غرورم توهین میشد ولی هدفم و آبروی پدرم برام مهم تربود. یه روز در کمال پررویی بهم گفت -- دختری که درگذشته دوست داشتم رو پیدا کردم اون هم ازدواج کرده ولی شوهرش طلاقش داده ،، الان اجازه تو لازمه برای عقد کردنش؟ چرا فکرکرده بود که اجازه داره توسرم بزنه ومن دم نزنم ،، بهش گفتم -- هیچوقت خودمو بهت تحمیل نکردم، اگر قبل ازشب عروسی بهم گفته بودی دوستم نداری مطمئن باش هیچوقت باهات زیریک سقف نمی اومدم.تا الان هم اگر باهات زندگی کردم بخاطر اینکه که توی خانوادم رسم طلاق نداریم.حالا هم اصلا بهت احتیاجی ندارم برو ،مثل اون چند ماهی که رفتی و من به خانوادم گفتم ماموریتی . ادامه دارد... کپی حرام.
وقتی حرفامو شنید در اوج ناباوری بازم تنهام گذاشت و مثل سری قبل رفت . ولی این بار برای من فرق داشت ،، چون من دیگه قوی شده بودم و مثل سری پیش گریه نکردم ، زانوی غم بغل نگرفتم ،، بلکه برعکس اینبار من به فکر استقلال مالی بودم‌ دوره کارورزی رو که میگذروندم توهمون بیمارستان بصورت پیمانی استخدام شدم که شاید یکی از معجزات خدا برای صبرم همین بود. روزها میگذشت و حسین هر دوهفته یکبار بهم سر میزد وچند روز میموند و بعدش دوباره میرفت ولی کار به جایی رسیده بود که خیلی بیشتر پیشم میموند و ساکت و دمغ بود ،، یه مدت بعدش دیدم هرشب خونه میومد و اخلاقش کلا فرق کرده بود. یکی از همون شبها وقتی خواب بودم دستی دورم حلقه شد. حالا این من بودم که دلم باهاش نبود و پسش میزدم و هر روزکه میگذشت حسین بیش تر عاشقم میشد ومن فقط به غرورم که لطمه دیده بود فکر میکردم و حسین هرکاری میکرد تا ببخشمش ،، یه روز نشستم و فکر کردم و احساس کردم که دیگه کافیه باید زندگی عاشقانه ای که لایقش هستم رو شروع کنم. من بخشیدمش ولی فقط وفقط بخاطر آرامش خودم بخشیدم. ادامه دارد... کپی حرام.