#صبر۶
الان ۲۰سال از اون روزا گذشته ، من و حسین دو دختر ویک پسر داریم . بعدهاحسین برام تعریف کرد که نرسیدنش به اون دخترباعث شده بوده که تو ذهنش یه بت زیبا از اون دختر براخودش بسازه ولی وقتی باهاش وارد زندگی شده بود ،، تمام اون بت با اخلاق بد دختر فرو ریخته بود و موقعی قدرمن دستش اومده بود که درکنار اون بوده . من هربارباخودم میگم تابدی نباشه ما درکی از خوبی نداریم.
بقول مادرم صبور که باشی هم حکمت رو میفهمی و هم قسمت رو میچشی و هم معجزه خدا رو توی زندگیت میبینی ،، گاهی زندگی اونقدر بهت سخت میگیره که طلاق میشه اولین گزینه،ولی من بجای طلاق تاجایی که تونستم صبر کردم و سعی کردم تنها به خودم تکیه کنم و آرامش رو در وجود خودم پیدا کنم. خانمی که برای زندگیش هدف داره کمتر درگیر مسایل حاشیه ای میشه.
در واقع توانمند سازی زنان یعنی همین که خودت رو از اسارت وابستگی رهاکنی و روی پای خودت بایستی .من بخاطر آرامش خودم حسین رو بخشیدم .
پایان..
کپی حرام.
#صبر ۱
مهر ۷۳ بود که پدرم رو از دست دادیم یادمه داشتم توی آشپز خونه ماهی سرخ میکردم از اون شب به بعد دیگه لب به ماهی نزدم
رفته رفته همه ی خواهر برادرها ازدواج کردند و من و مامان توی خونه زندگی میکردیم
از همه شون بزرگتر بودم و تصمیم گرفتم مادرم رو تنها ندارم و بقیه رو سر و سامان بدم
خواهرا و برادرام بچه هاشون دنیا می اومدن و من هم شده بودم پرستارشون و و با عشق ازشون نگه داری میکردم و اصلا از این بابت ناراحت نبودم وقتی بهم میگفتن عمه یا خاله عمیق از ته قلبم خوشحال میشدم.
زمان میگذشت و من وارد سنی شدم که حالا صاحب انواع و اقسام بیماری ها شدم قند و فشار خون حتی معده درد عصبی، کارهای خونه بی پولی و غصه خورد مامان بخاطر ازدواج نکردنم همه و همه خیلی غمگینم کرده بودند.
اون روزها عمیقا احساس تنهایی میکردم. دلم همدم میخواست اما سنم بالا رفته بود.
وضع مالی خوبی نداشتیم. با پولی که ماهیانه از کمیته میگرفتیم و کمکهایی که برادرها میکردن زندگی رو میگذروندیم.
حدودا هفده سالی از فوت بابام گذشته بود و بچه ها حالا دیگه بزرگ شده بودند و بخاطر درس و مدرسه کمتر به ما سر میزدن کار هر روز من هم شده بود قرص خوردن و دکتر رفتن مادرم هم مشکل قلبی پیدا کرده بود.
زندگی خیلی سخت میگذشت . همه زندگی داشتند و گاهی اصلا یادشون نمیومد که منم هستم.
محرم سال نود گذشت و یک شب خواهرم اومد خونه شام رو خوردیم و گفت فاطمه دیگه وقتشه ازدواج کنی فردا پس فردا مامان هم خدایی نکرده فوت شه تنها میمونی
ادامه دارد
کپی حرام
ندای رضوان
#صبر ۱ مهر ۷۳ بود که پدرم رو از دست دادیم یادمه داشتم توی آشپز خونه ماهی سرخ میکردم از اون شب به بع
#صبر ۲
سرم رو انداختم پایین و مشغول چیدن میوه ها شدم و گفتم راستش خواهرمی از تو که پنهون نیست ولی منم دلم میخواد ازدواج کنم مگه بدم میاد؟ اما نیست دیگه کی دیکه برای یک دختر چهل و دو ساله در این خونه رو میزنه تازه اگر ادمی بودم که تحصیلات داشتم و ی شغل خوب شاید یکی میومد خواستگاریم و بهم نمیگفتن ترشیده ولی من دیپلم دارم و هنری هم ندارم برای همین کسی نمیاد
مریم کمی خودش رو مرتب کرد و گفت:
راستش یکی پیدا شده و خواسته بیام ازت اجازه بگیرم گفته که تورو میخواد و هر شرطی بذاری قبول میکنه
سکوت کردم از سکوتم متوجه همه چی شد و رفت با مادرم صحبت کرد و قرار شد با ابراهیم هماهنگ کنن و ی شب بیان برای خواستگاری.
شب خواستگاری رسید و من ابراهیم رو برای بار اول دیدم یک سال پیش همسرش فوت شده بود. دو تا پسر داشت و سه تا دختر دو تا از دختراش ازدواج کرده بودند و بقیه همه مجرد و این یکم سخت میکرد ازدواج رو
ابراهیم به دلم نشسته بود اما از بچه هاش میترسیدم چون شنیده بودم بجز دو تا دختری که ازدواج کردند بقیه راضی به این اتفاق نبودند. اما خودش خیلی خوش صحبت بود و بهم گفت اصلا نمیذارم بچه ها تو رابطه مون دخالت کنن و اذیتت کنن ما با هم زندگی میکنیم و کار به اونا نداریم
برادرهام اول راضی نبودن اما وقتی گفتم منم دلم میخواد ازدواج کنم عقب نشینی کردن و بعد از رفت و امدهای مختلف ابراهینم و برادرهام دسته بالا گرفتن و بهم ارزش گذاشتن صرفا چون سنم زیاد بود نخواستن که من فقط ازدواج کرده باشم میگفتن باید مطمئن باشیم فاطمه خوشبخت میشه چون برای همه ما زحمت کشیده و حکم مادر برامون داره.
ابراهیم به سختی من و برادرهام رو راضی کرد منم خوشم اومده بود و بیشتر دلم میخواست سرو سامانی بگیرم از نگاه و حرفهای بقیه هم خسته شده بودم ولی برادر بزرگم مخالف بود
ادامه دارد
کپی حرام
ندای رضوان
#صبر ۲ سرم رو انداختم پایین و مشغول چیدن میوه ها شدم و گفتم راستش خواهرمی از تو که پنهون نیست ول
#صبر ۳
ابراهیم کلی تلاش کرد تا برادر بزرگم رو راضی کرد و بهش اطمینان داد که من خوشبخت میشم برادرم میگفت نمیخوام خواهری که عمر و جوونیش رو به پای ما گذاشت لحظه ای ناراحت بشه
این برخورد برادرام برام خیلی ارزش داشت چون پشتم به همشون گرم بود اردیبهشت ۹۰ ما عقد کردیم و چند ماه بعد قرار بر عروسی شد این بین با بچه ها اشنا شدم و نمیشد گفت رابطه ی صمیمی داشتیم اما حس میکردم به مرور همه چی بهتر میشه در صورتی که میدونستم دارم خودمو گول میزنم هر کس در نگه اول مارو میدید میفهمید که بچه های ابراهیم چقدر از من متنفرن اما در ظاهر خودشونو خوب نشون میدادن با خودم گفتم به مرور درست میشه چون شناختی از هم نداریم و این بچه ها حتما تصورشون از نامادری ی زن خیلی بدجنس هست
ابراهیم عروسی مفصلی برام گرفت و ما زندگیمون رو اول با اجاره نشینی شروع کردیم تا بعد از چند ماه بریم خونه ی ابراهیم و با بچه ها زندگی کنیم بدنی خیلی تو فکر بودم و غصه میخوردم که اگر بچه ها منک دوست نداشته باشن چیکار کنم اما ابراهیم گفت با گذر زمان نرم تر میشن و مشکلات کمتر میشه یکی دو ماه اول همه چی خوب پیش میرفت تا اینکه تصمیم گرفتیم بریم خونه ی ابراهیم، همزمان با رفتن ما به اون خونه درس دخترش هم تموم شد و از تهران برگشت و این شد شروع های سختی های من
دختر بزرگی بود که میخواست از همون بهم بفهمونه من اونجا هیچ کاره هستم و باید جایگاهم رو بفهمم و بدونم که باباشون هنوز عاشق مادرشونه
ادامه دارد
کپی حرام
ندای رضوان
#صبر ۳ ابراهیم کلی تلاش کرد تا برادر بزرگم رو راضی کرد و بهش اطمینان داد که من خوشبخت میشم برادرم م
#صبر ۴
دخترش خیلی با من سر ناسازگاری داشت. انگار من مادرشون رو کشته بودم و اومده بودم جاشو بگیرم خیلی سعی داشتم باهاش صمیمی بشم و نشد يادمه داشتم اتاقش رو تمیز میکردم عکس یک پسری رو پیدا کردم رفتم باهاش دوستانه صحبت کنم اما فکر کرد میخوام به باباش بکم کلی حرف بارم کرد و هولم داد و افتادم روی زمین ابراهیم اومد و نسترن بهش گفت جلوی این زنت رو بگیر بهم تهمت میزنه .
هزاران دروغی که اصلا باورم نمیشد ابراهیم خیلی نسترن رو دوست داشت شروع کرد به من بد و بیراه گفتن یادمه نذاشت اون روز من لب به چیزی بزنم و با گرسنگی سر کردم از این قبیل اتفاقات زیاد افتاد برام بعد اومدن نسترن و کارهایی که میکرد حالا پسرها هم شیر شده بودند و اونا هم داشتند من رو اذیت میکردند.
کمدها و کشوهای من رو میگشتند. وسیله هام رو یواشکی میگرفتند. ابراهیم رو به جونم مینداختن اما من نمیتونستم اینا رو به کسی بگم مادرم که مریض بود. خواهرام هم که هر کدام مشکلات خودشون رو داشتند. اصلا میدونستن هم چیزی از دستشون بر می اومد. برادرهام ولی اگه میفهمیدن قیامت میشد. یک کار دست ابراهیم میدادن برای همین تصمیم گرفتم سکوت کنم و توی خودم بریزم دو سال از ازدواج ما گذشت و یک روز الیاس پسر بزرگ ابراهیم اومد گفت میخوام ازدواج کنم
مقدمات ازدواج الباس رو فراهم کردیم و انگار داشتم پسر خودم رو داماد میکردم الیاس نسبت به بقیه بیشتر باهام راه میومد و احترام من رو نگه میداشت ولی نسترن و علی به خون من تشنه بودن دخترای دیگه دورادور آتیش مینداختن.
خلاصه الیاس داماد شد و یک سال بعدهم على جفت پسرها رو فرستادیم خونه ی بخت و خیالمون راحت شده بود. مثل یک مادر برای عروسیشون همه کار کردم تا احساس بی مادری نکنن.
ادامه دارد
کپی حرام
ندای رضوان
#صبر ۴ دخترش خیلی با من سر ناسازگاری داشت. انگار من مادرشون رو کشته بودم و اومده بودم جاشو بگیرم خ
#صبر ۵
وضع مالی ابراهیم هم خوب بود و حسابی براشون سنگ تمام گذاشت. اما نسترن قصد ازدواج کردن نداشت و علی هم با ازدواجش یک عروسی برام آورد که سه تایی شدن هند جگر خوار من من رو مسخره میکردند. خانواده ام رو مسخره میکردند. از ابراهیم هم بخوام بگم یک آدم پرحرفی که کسی حوصله ی هم صحبتی باهاش نداشت و وقت هایی که خونه بود هم از اتاقش بیرون نمی اومد و سیخ و سنجاقش به راه بود و تا خود صبح توی دود بود. صبح هم چشماش رو باز میکرد شروع میکرد گیر دادن به من فحش دادن به من انکار کنیز گرفته بود نه زن.
چی فکر میکردم چه آرزو داشتم چیشد یادمه یک شب ابراهیم اومد خونه
ابراهيم اومد و گفت که دلم برای داداشها و خواهرهات تنگ شده شام دعوتشون کن چون خانواده ام بجز مادرم وضع مالیشون خوب بود و از نظر اجتماعی هم خیلی آبرومند بودند.
ابراهیم در ظاهر خیلی دوستشون داشت و جلوی اونها تا کمر خم میشد. البته همیشه احترام مادرم رو هم داشت.
منم از فرصت استفاده کردم و همه رو دعوت کردم شام قورمه سبزی درست کردم که برادرزاده ام خیلی دوست داشت همه چی خوب بود ابراهیم خوشحال بگو و بخند میکرد مهمونی تموم شد. همه رفتند که یک دفعه ابراهیم اومد و گفت: ریخت و پاشی کردی برای فامیل هات قوم مغول اومدن خوردن و رفتن چه خبر بود اینهمه غذا !!!
خیلی ناراحت شدم اشک توی چشمام حلقه زد. گفتم : ی مدل درست کردم که
انگار منتظر بود حرف بزنم با مشت کوبید توی سرم و گفت چشمت به فامیلات افتاد زبون در آوردی
خنده ی نسترن و علی و مهرانه ازم دور نموند عصبانی شدم و گفتم به چی میخندین ؟ به بی غیرتی با باتون؟
اینو که گفتم ابراهیم هولم داد افتادم کف آشپزخونه لگدی بهم زد و رفت.
ادامه دارد
کپی حرام
ندای رضوان
#صبر ۵ وضع مالی ابراهیم هم خوب بود و حسابی براشون سنگ تمام گذاشت. اما نسترن قصد ازدواج کردن نداشت و
#صبر ۶
دیگه نمیتونستم تحمل کنم زنگ زدم به برادر بزرگم و گریه کردم اومد بدون هیچ حرفی من رو برد خونشون و تو مسیرم هیچی نگفت
سرم پایین بود و خجالت میکشیدم از داداشم و زنداداشم پیش خودشون چی فکر میکردن خلاصه رفتم خونه ی داداشم و دخترش سحر اومد کنارم دراز کشید و منم تا صبح باهاش درد و دل کردم و همه چی رو گفتم انگار آروم شدم
فرداش نمیدونم برادرم با ابراهیم چیکار کرده بود که اومد به عذرخواهی و دست من رو گرفت و برد رفتارش بهتر شده بود تا اینکه یک شب حالم بد شد فشارم رفت بالا و با هزار منت من رو برد بیمارستان و فشارم به حدی بالا بود که متاسفانه من کلیه ام رو از دست
دادم تازه پنج سال از ازدواجم گذشته بود و یک روز خوش ندیدم و اینم از بعدش
رفتم اتاق عمل و یک شلنگ رو به رگ گردنم وصل کردند و تا مدت کوتاهی از قسمت گردن دیالیز میشدم تا اینکه عمل دستم با موفقیت انجام شد و مهره ای داخل دستم گذاشتن و از اونجا دیالیزم شروع شد.
دکتر گفت بخاطر قند شدید و فشار خون بالا امکان پیوند کلیه پایینه و تا آخر عمر باید هفته ای سه چهار بار برم بیمارستان بخش دیالیز از ساعت ۲ عصر میرفتم و تا ساعت ۱۰ شب طول میکشید. ابراهیم میومد منو میذاشت و بجای اینکه کنارم باشه میرفت و ساعت ۱۰ شب میومد منو میبرد خونه خیلی شب ها یا نمی اومد یا دیر میومد و من با اون وضع کلی کنار بیمارستان سرپا می ایستادم
بقیه رو میدیدم که همراه داشتند. دلم به درد می اومد. من ازدواج کرده بودم برای همچین روزهایی تنها نباشم گاهی خانواده ام میومدن کنارم ولی اکثر وقتها تنها بودم و سعی میکردم کمتر گله کنم از ابراهیم.
چند سال بعدی ازدواجم هم اکثر روزها به همین منوال می گذشت. کل وقتم توی بیمارستان بود و ابراهیم میگفت تو رو به من انداختن تو مریض بودی
ادامه دارد
کپی حرام
ندای رضوان
#صبر ۶ دیگه نمیتونستم تحمل کنم زنگ زدم به برادر بزرگم و گریه کردم اومد بدون هیچ حرفی من رو برد خونش
#صبر ۷
یادمه این اواخر من رو خونه ی مادرم نمی برد یا پول نمیداد خودم برم، با شرمندگی به مادری که خودش به هزار تومان محتاج بود میگفتم من میام پول آژانسم رو بده
ابراهیم حتی در بند بیمارستان من نبود و اکثر وقتها خودم میرفتم و میومدم کرونا هم شروع شده بود و بیمارستانها پر از وحشت و همهمه بود ابراهیم هم از ترس جونش کرونا رو بهونه میکرد و نمیومد. مدام میگفت خسته ام کردی تو از اول مریض بودی اگه میدونستم مریضی و قراره پرستاری تو رو کنم نمیگرفتمت هر روز اینا رو بهم میگفت
با حرف هاش قلبم رو چنگ میزد.
زمانی که من خونه ی اون بودم اینجوری مریض شدم اون همه لطفی که به خودش و بچه هاش کردم این حقم نبود برای بچه هاش با جون و دل مادری کردم ولی قدر نشناس بود نه ابراهیم همه شون قدر نشناسی کار هر روزشون بود من با مشکل کلیه ام میگذروندم
تا اینکه بهار هزار و چهارصد شد. ابراهیم کرونا گرفت با همون سيخ و سنجاقش قضیه رو هم آورد و خوب شد. بعد چند روز تب و لرز منم شروع شد تا دو روز همینجوری بد حال بودم کار میکردم و غذا میپختم.
با هزار التماس بعد جند روز بردنم دکتر و فهمیدم کرونا گرفتم خیلی ترسیدم اخه شرایط من با این اوضاع داغون قند و فشار و پنج سال دیالیز شدن و مشکل کلیه دیگه کرونا برام زیادی بود. میدونستم از پس این یکی بر نمیام
ریه ام خیلی درگیر شد و رفتم بیمارستان سه هفته من اونجا بستری بودم و ابراهیم فقط دوبار اومد دیدنم بقیه روزها خواهر و برادرهام پرستاریم رو میکردن مادرم بی قراری میکرد تا منوببینه اما شرایط طوری بود که نمیشد بیارنش پیشم. هم اتاقی های من یکی یکی فوت میشدن و من بیشتر می ترسیدم چند باری تا مرگ رفتم و برگشتم جسمی داغون روحی داغون اذیت و آزارهای ابراهیم. از طرفی بچه هاش هم دورادور منو اذیت میکردن جز الیاس هیچکدومشون بهم حتی سر نزدن نگفتن خبرش رو یک بار بگیریم جز خوبی براشون چی کار کردم؟ اصلا شاید دیگه نمیتونستن منو ببینن از صبح برادر بزرگم میومد کنارم تا شب دوباره برادر دیگه ام تا صبح به نوبت خواهرام
ادامه دارد
کپی حرام
ندای رضوان
#صبر ۷ یادمه این اواخر من رو خونه ی مادرم نمی برد یا پول نمیداد خودم برم، با شرمندگی به مادری که خو
#صبر ۸
ولی ابراهیم و بچه هاش نه قلبم از این همه بی معرفتی شکسته بود. داشتم خورد میشدم من مرگ رو با چشمام دیدم چه چیزها که ندیدم با برادرزاده ام این مدت گاهی در دو دل میکردم اونم گرونا گرفته بود داشتم غصه ی اونم میخوردم از بیمارستان داشتم بهش میگفتم چی بخوره تقویت شه. توی هفته ی سوم بستری بودم که زنداداش و برادر زاده ام اومدن دیدنم چشمم بهشون خورد گریم گرفت و ازشون حلالیت گرفتم حالا انگار داشتم میمردم زنداداشم آرومم کرد و بعد مدتی رفتند اون روز پسر بزرگه ابراهیم مثل روزهای دیگه بهم سر زد و رفت اونم از پدرش بهتر بود شب هوس پنیر کرده بودم اما داداش گفت دکتر گفته واست خوب نیست. ایشالا فردا مرخص شدی میخوری قرار شد صبح دکتر بیاد برای معاینه و احتمالا ترخیص بشم شب با سر درد و حال بدی خوابیدم
توی خواب دیدم ی خانمی با قد بلند و چادر مشکی اومد پیشم و گفت چرا نگرانی ؟
گفتم دارم میمیرم
لبخندی زد و گفت تو نمیمیری نجات پیدا میکنی نه از اینجا بلکه از اونجا همنجات پیدا میکنی فقط نمازتو بخون و از خدا غافل نشو ما خیلی مراقبتیم
بعد هم رفت از خواب که بیدار شدم خیلی ترسیدم بودم اما خوابمو برای کسی تعریف نکردم دکتر اومد بالا سرم و در نهایت تعجب گفت خانم من شمارو جواب کرده بودم و شما الان باید فوت میکردید دیشب به برادرتون گفتم اخرین شب زندگیتون هست اما الان هیچ اثری از مریضی تو بدنتون نیست میتونید برید خونه
خیلی خوشحال شدم به برادرم نگاه کردم شرمنده سرش پایین بودم گفتم تو چرا شرمنده ای؟ خب دکتر بهت گفته
اما تازه یاد خوابم افتادم که گفت هم اینجا هم اونجا پس نجات اولم از مریضی بود اما نجات دومم چی؟ تو مسیر متوجه شدم به خونه ابراهیم نمیریم به برادرم گفتم خونه ابراهیم که اینوری نیست
گفت لازم نکرده بری پیش اون مرتیکه بیشرف بسه هر چی تحمل کردی دیروز بهش میگم دکتر فاطمه رو جواب کرده میگه پس وقتی مرد خودتون برید دفنش کنید ما نمیایم به ما ربطی نداره
دهنم باز موند گفتم الان باید چیکار کنیم؟
گفت ببین ابجی طلاقتو از این میگیریم مهریتم میگیریم ولی دلم میخواد برگردی یا محلش بذاری باید قید همه مارو با هم بزنی
ادامه دارد
کپی حرام
ندای رضوان
#صبر ۸ ولی ابراهیم و بچه هاش نه قلبم از این همه بی معرفتی شکسته بود. داشتم خورد میشدم من مرگ رو با
#صبر ۹
دهنم باز موند گفتم یعنی من با این سن و سال طلاق بگیرم ؟
گفت بله
گفتم داداش یه نگاه به من بنداز
گفت ببین مهم نیست آدم چند سالشه مهم اینه که تن به خفت ندی این یارو انقدر عوضیه که اصلا زنده و مرده ی تو براش مهم نیست بعد تو چجوری میخوای با این زندگی کنی
هیچی نگفتم سرمو پایین انداخته واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم خودمو سپردم به دست سرنوشت برادرمم همین که منو رسوند خونه به ابراهیم زنگ زد و گفت باید بیای طلاق خواهرمو بدی
ابراهیم پرسید چرا
داداشم گفت خواهرم خوب شده و برگشته ولی تو انقدر بی شرفی که حتی یه دفعه نیومدی ملاقاتش باید طلاق خواهر ما رو بدی
ابراهیم از اونور شروع کرد به حرف زدن که طلاق نمیدم و برادرمم گفت من طلاق خواهرمو ازت می گیرم از فردای همون روز با یه وکیل صحبت کردیم و افتاد دنبال کارای طلاق و از اینورم ابراهیم واسطه های مختلف می فرستاد و هر روز بهم زنگ می زد که یه جوری منو مجاب کنه برگردم سر زندگی ولی الان که داشتم فکر می کردم می دیدم واقعا زندگی نداریم که من بخوام برگردم اونجا چیز دیگه ای از ما نمونده بود براش پیغام فرستادم که من طلاقمو میخوام
ادامه دارد
کپی حرام
ندای رضوان
#صبر ۹ دهنم باز موند گفتم یعنی من با این سن و سال طلاق بگیرم ؟ گفت بله گفتم داداش یه نگاه به من بن
#صبر ۱۰
خیلی مقاومت کرد که این کار رو نکنه ولی وقتی که وکیل افتاد دنبال کارام و مهریه ام رو اجرا گذاشت ابراهیم پیغام فرستاد توافقی طلاقت میدم ولی من قبول نکردم گفتم چندین سال بدون هیچ چشم داشتی به خودت و بچه هات خدمت کردم بهتون مهربونی کردم و قدرنشناسی کردید حالا وقتشه که منم بهتون نشون بدم که این رفتارها یعنی چی
تمام مهریم رو از ابراهیم گرفتم و طلاقمم گرفتم یک سال مجرد بودم و تازه داشتم می فهمیدم که زندگی یعنی چی دیگه از اون خفقان راحت شده بودم ابراهیمی نبود که هر روز بهم توهین کنه و تحقیرم کنه و بچه هاش بخوان اذیتم کنن تا اینکه یه روز برادرزاده ام اومد و گفت عمه یکی از دوستام عموش تو رو دیده و خواسته بیاد خواستگاریت
تمام بدنم لرزید گفتم من دیگه نمیخوام ازدواج کنم
گفت نه نه این آدم خیلی خوبیه کارخونه داره وضع مالیش توپه بعدم خیلی با شخصیته یه چند بار که ببینیش خودت متوجه میشی
به پیشنهاد برادرزاده ام قرار شد که محمدو ببینم وقتی با محمد ملاقات کردم واقعا آدم خوبی بود متوجه شدم که برخلاف ابراهیم این آدم ظاهر و باطنش یکیه ولی برادرام خیلی مخالف بودن با کلی زحمت برادرامو راضی کردیم و بعد از گذاشتن یه شرایطی سختتر از ابراهیم موفق شدم با محمد عقد کنم تازه طعم زندگی رو چشیدم محمد واقعا آدم خوبی بود و خیلی هوامو داشت الان چند ساله که من و محمد ازدواج کردیم بچه هاش همه تحصیل کردن و هر کدوم سر یه شغلی مشغولن خیلی احتراممو نگه میدارن چه اونایی که ازدواج کردن و چه اون چندتایی که هنوز خونه پدرشون مجردن تازه دارم معنی اصالت رو می فهمم از ابراهیمم خبر نداشتم تا اینکه یه روز داداشم اومد بهم گفت دختر بزرگش و یه پسری بی آبرو کرده
از مشخصاتی که داد فهمیدم همون پسری بوده که من عکسشو توی اتاق خوابش پیدا کردم برادرم گفت پسره فرار کرده
ابراهیمم ورشکست شده و دیگه از اون وضع مالی خوبش خبری نیست اوضاع اعتیادشم اونقدر بد شده که به گفته برادرم شبیه معتادایی شده که توی جوب میخوابن تازه فهمیدم تقاص پس دادن یعنی چی
پایان
کپی حرام
💔همانا با یاد خدا دلها آرام می گیرد❤️
1- رفع هر #گرفتاری در هر روز 124 مرتبه « یا صَمَد»
2- #زبان_بند دشمن زیاد گفتن « الصَّمَد»
3- زیادی #علم_دانش 67 مرتبه « یا محُیط»
4- برای #محبت 46 مرتبه « یا وَلی»
5- برای رفع #مشکلات_مهم 156 مرتبه « یا قَیّوم »
6- برای جلوگیری از مشکلات بعد از هر نماز واجب 19 مرتبه « یا حَیُّ یا قَیّوم »
7- برای لطف و عنایت خداوند بعد از هر نماز 100 مرتبه اسم « الرَّحمن »
8- برای بر آوردن تمام #حوائج_دنیا و آخرت بسیار بگوید ذکر « رَحیم »
9- برای رفع هر مشکل روزی 100 مرتبه ذکر « الله » و برای #شفاء هر #مریضی که دکتر جواب کرده باشد 100 آیه از قرآن بخواند سپس 7 مرتبه « یا الله »
10- برای ادای #دین و #قرض و جلوگیری از #فقر 110 مرتبه « یا عَلی »
11- برای رفع #بیماری وسواس دست را روی سینه کشیده و بگوید: « بِسم ا... وَ بِالله مُحَمد رَسول ا... لاحول ولا قُوّه اِلا بِالله اَلعَلی العَظیم اٌمحِ عَنّی ما أجِد» ( این عمل را 3 بار تکرار کند »
12- برای نجات فوری از قرض سنگین 1002 مرتبه «سُبحانَ ا...وَ بِحَمدِه سُبحانَ ا...العَظیم»
13- برای #آرامش و #بردباری و #صبر در مشکلات در هر روز 88 مرتبه « با حَلیم »
14- برای #استجابت_دعا قبل از اذن صبح یا بعد از نافله صبح ( بعد از اذان ) 180 مرتبه « یا سَمیع»
15- برای رفع لغوگوئی و #فحاشی در هر روز 62 مرتبه ذکر « یا حَمید»
16- برای رسیدن به نتیجه بهتر و سریعتر در کارها تا 10 جمعه متوالی بعد از نافله صبح تا قبل از ظهر 302 مرتبه ذکر « یا بَصیر»
17- برای پیدا شدن #گمشده زیاد خواندن ذکر « یا حَکیم»
18- برای جلوگیری از فقر و بهبود وضعیت #مالی در هر روز 100 مرتبه « یا غَنی»
19- برای #وسعت_رزق ، برای وسعت پیدا کردن علم و برای رفع خوف و ترس در هر روز 137 مرتبه ذکر « یا واسِع»
20- برای نجات از #وسوسه_شیطان و ترس از جن هر روز بعد از نماز صبح 30 مرتبه ذکر « اَلتَّواب»
21- برای طولانی شدن #عمر تا ظهور حضرت مهدی ( عج ) در هر شبانه روز 151 مرتبه ذکر « یا قائِم»
22- برای نظم پیدا کردن در کارها روزی 80 مرتبه ذکر « یا حَبیب»
23- برای بخشیده شدن گناهان زیاد خواندن ذکر « اَلَعفو»
24- برای رهایی از وسواس و توفیق یافتن توبه مداومت در گفتن ذکر « اَلَعفو»
( زیاد سفارش شده است)
25- جهت #توانگری و دوام ملک و مالک شدن و غیره زیاد « یا مالک » بگوید
26- برای حوائج دنیا و آخرت روز جمعه پیش از طلوع ،آفتاب 1000 مرتبه
« یا مالک» بگوید.
27- برای #مهربانی و #محبت دل شخصی بسوی خود در هر روز 10 مرتبه
« یا رئوف»
28- برای مهربانی دیگران به خویش در روز جمعه بعد از نماز صبح 200 مرتبه
« یا رئوف»
29- برای رفع #دشواریها در هر روز 312 مرتبه «یا قریب » و یا حداقل30 مرتبه بگوید
30- ذکر صلوات زیاد بگوید بعد از هر نماز صبح و ظهر 100 مرتبه
هرکس هر روز و هر شب صلوات فرستد : شفاعت حضرت محمد بر او واجب می شود اگرچه گناهان بزرگ داشته باشد.
زیاد #صلوات فرستادن : نوری است در قبر ، نوری بر پل صراط و نوری است در بهشت.
@quran_786